۱۳۸۶ دی ۷, جمعه

دنيا قراره تا به کی اين جور باشه ؟

بی نظیر بوتو نخست وزیر اسبق پاکستان و رئیس حزب مردم این کشور طی یک اقدام تروریستی کشته شد .

 

هیچ آشنایی با سیاست پاکستان ندارم . فقط از اخبار سه ماه پیش اینگونه برداشت کرده بودم که مردم پاکستان امید زیادی به این زن  بسته اند . با شنیدن خبر خشکم می زند . گو ناگاه زیر دوش آب سرد رفته ای به هوای آب گرم .

مجری خبر انگار که نه انگار خبر از نیستی و عدم می دهد . از وقایع ترور و تعداد تلفات می گوید .

تصاویر در پیش چشمانم در حرکتند و من مبهوت .

گرد و غبار ... خرابه ... آسمان خاکستری ... دود ... خبرنگاران شبکه های خبری ... داد و فریاد ... زخمی ... خون ... گریه ...

دولت پاکستان سه روز عزای عمومی اعلام کرده است . فلان وزیر امور خارجه این اقدام تروریستی را محکوم نموده . فلان دولت و ملت  به دولت و ملت پاکستان و خانواده ی بوتو تسلیت گفته اند . فلان اتحادیه این اقدام را بزدلانه و ناپسند خوانده .در شهر های پاکستان درگیری های مسلحانه آغاز گشته . ارتش در شهر ها مستقر شده است . شورای امنیت اعلام می کند جلسه ی اضطراری برای رسیدگی به وضع پاکستان تشکیل خواهد داد ...

 

دنیا چه می خواهد بکند با اشک های جاری  آن جوان پاکستانی ...؟!

۱۳۸۶ آذر ۱۸, یکشنبه

آسفالت خونی

در راه پله را باز کرد . آفتاب توی صورتش ریخت . قدم به پشت بام گذاشت . اوایل پاییز بود و باد خنکی می وزید . اندکی طول کشید تا چشم هایش به نور عادت کند .

تصمیمش را گرفته بود . سیگاری روشن کرد و با آرامش شروع به فرو دادن دود نمود .

تمام که شد ته سیگار را زیر پا له کرد . چقدر از این کار لذت می برد .

به سمت لبه ی پشت بام رفت . چشم هایش را بست . نفس عمیقی کشید ;  و پرید .

   

                                                             *     *     *

آسفالت خونی شده بود .

و خورشید همچنان می تابید ...

۱۳۸۶ آذر ۱۷, شنبه

پیدا شو دیگر احمق عزیز من !

هنوز نیافته ام . دوستی که با اولین باران پاییزی دلش پر بزند برای قدم زدن با من . برویم . با هم برویم . روی سنگفرش پیاده رو , روی برگ های خیس , زیر باران .

 یا در روزی برفی همراه شویم . جا بگذاریم جا پامان را روی برف . بهم بزنیم نظم طبیعت . بدویم , سر بخوریم , بخندیم , زندگی کنیم ...

شاید پیدا شد . شاید هم نه .

پی نوشت 1 : لیوان چای در دستم بخار می کند . نم باران روی گونه هایم نشسته . ارتفاعی به اندازه ی ده خانه , ده زندگی , زیر پایم است . چقدر این بالکن را دوست دارم . نعمتی است در نوع خودش !

پی نوشت 2 : خسته شدم . خسته شدم از غصه ی دیگران را خوردن . زین پس فقط خودم و بعضی از دوستان فقط !