۱۳۸۹ اردیبهشت ۴, شنبه

آدم


مطالعات نشان داده است که برخی از آدم ها ، هیچ وقت آدم نمی شوند .



مرد جان به لب رسیده را چه نامند ؟


تلویزیون داره دادگاه شریعتمداری رو نشون می ده که در برابر شکایت شیرین عبادی ، قدم رنجه کرده اومده دادگاه ، از کیهان دفاع کنه . مردک یه تنه داره می رینه به بشریت ، هیچ کی ام نیست اون وسط پاشه ، بهش بگه : " ننه تو ! "



۱۳۸۹ فروردین ۲۸, شنبه

دنیای ایده آل


امیدوارم اونقدر زنده بمونم تا بتونم دنیایی رو ببینم که هر کسی می تونه در اون هر کاری رو که دوست داره انجام بده .
به عنوان مثال وقتی از من بپرسن که تو چه کاری انجام می دی ، بگم : " من گوزای صورتی می دم ، در واقع می تونم صورتی بگوزم . شما چه کاری انجام می دین ؟ "
بله ، این همون دنیای ایده آل منه ، دنیایی که هر کس می تونه هر کاری رو که واقعا دوست داره انجام بده ...


۱۳۸۹ فروردین ۲۲, یکشنبه

توپولوف


توی تاکسی نشسته ام که گوینده رادیو خبر از سقوط هواپیمای حامل هیئت بلند پایه ی لهستان و کشته شدن تمامی 132 سرنشین آن - که رئیس جمهور لهستان و همسرش نیز در میان آن ها بوده اند - می دهد . قطعا حادثه ی دلخراشی است و باید تاثیر گذار و ناراحت کننده باشد ؛ اما گوینده ی خبر طوری خبر را اعلام می کند که انگار یک خبر خوب و خوشحال کننده است . اول متوجه نمی شوم قضیه از چه قرار است اما بعد که دقت می کنم از تاکید گوینده پی می برم که هواپیمایی که دچار سانحه گشته از نوع توپولوف بوده است .
از لحن نه چندان ناراحت آقای گوینده این گونه برای خودم نتیجه می گیرم که فقط در کشور ما نیست که توپولوف ها سقوط می کنند ، توپولوف ها در همه جای دنیا سقوط می کنند و ما در این چند سال اخیر زیاد گیر داده ایم به این توپولوف های طفل معصوم !



امشب


جشن تولد است . آدم ها دور هم نشسته اند . همگی خوشحال . انگار که هیچ غمی نیست . هر لحظه از جایی صدای خنده ای می آید و بعد در صدای موسیقی گم می شود ؛ صدای خرد شدن چس فیل زیر دندان ها با تعریف خاطره ای در هم می آمیزد ؛ ردیف دندان های کنار هم که از لب های خندان بیرون می ریزند ، خبر از شبی خوش می دهند .
اما تو هیچ وقت لب ها را باور نکن . لب ها دروغگویند ، فریبت می دهند . خیره شو به چشم ها ؛ چشم ها هستند که هیچ گاه دروغ نخواهند گفت ؛ چشم ها هستند که می گویند آنچه هست ، عریان و بی پرده .

و امشب در تعدادی از چشم ها غم بود ؛ غم هایی سرگردان ؛ سوسو زنان در ته هر نگاه . و هر غمی با خود وزنی داشت . وزنی که گاه آنقدر سنگین بود که وقتی دو نگاه در هم گره می خوردند ، تحمل را تاب نمی آوردند و هر یک به سویی می گریختند .


امشب نیز گذشت ...




پی نوشت : دلم می خواهد بروم ترکمن صحرا ، شب با ترکمن ها بنشینم دور آتش ، ساز بزنند و بخوانند و من چشم هایم را ببندم ...



۱۳۸۹ فروردین ۱۳, جمعه

بار گناه


اعتراف می کنم یک بار که در آسانسوری تنها بودم ، باد معده ام را بی هیچ ناراحتی ، در فضای کوچک آسانسور رها نمودم ؛ و سپس ، بعد از ظاهر شدن لبخندی شیطانی بر روی لبانم ، به سرعت محل وقوع جرم را ترک کرده و متواری شدم . اکنون چند وقتی است که سنگینی بار این گناه را روی شانه هایم احساس می کنم ؛ پس اینجا به گناه خود اعتراف می نمایم شاید اندکی از سنگینی بار آن کاسته شود .


پی نوشت : خدا را شکر که فهرست گناهانم به گوزیدن در آسانسور ، کش رفتن آدامس بادکنکی از بقالی محله ی مادربزرگ ، جر زدن در شمردن تعداد گل های زده و خورده در گل کوچیک ، رد شدن از خیابان وقتی چراغ عابر پیاده قرمز است و نهایتا هیز بازی هایم خلاصه می شود . اگر دستانم به خون جوانان مردم آغشته بود چه غلطی می خواستم بکنم ؟!