۱۳۸۹ بهمن ۱۱, دوشنبه

آدم هایی که نمی فهمند


از آدم های نفهم خوشم نمی آید و دیگر خسته شده ام . قبلا تحمل می کردم ، اما حالا نمی توانم تحملشان کنم . دیگر انرژی ندارم ، اگر داشته باشم هم ترجیح می دهم آن را جای مفید تری برای خودم مصرف کنم . بنابراین به محض احساس ناراحتی محیط را ترک می کنم و می روم برای خودم . بی توجه بهشان .
از این همه نفهمی این افراد خسته شده ام ، بدی قضیه هم این است که این امر را نمی فهمند !


پی نوشت : نفهمی گستره ی معنایی وسیعی دارد ، منظور همه ی این بازه ی معنایی می باشد ، از نفهمیدن اوضاع و احوال لحظه ای دیگران گرفته تا نفهمی ذاتی افراد .



۱۳۸۹ بهمن ۱۰, یکشنبه

آمپول

آدم ها وقتی می فهمند بزرگ شده اند که دیگر از آمپول نمی ترسند . بعضی از همین آدم ها هنگامی که به این امر پی می برند ، روی همان تخت تزریقات سرشان را می گیرند بین دست هایشان و گریه می کنند . و تزریقاتچی هم هیچ گاه نخواهد فهمید که این گریه از ترس آمپول نبود .

۱۳۸۹ بهمن ۸, جمعه


- حواست هست که دارم کم کم به گا می رم ؟
- آره ، برو دارمت .


۱۳۸۹ بهمن ۲, شنبه

آب زردآلو


غسالخونه دنیاست ، می خوای ازش بزنی بیرون اما می کِشدت تو ، میخکوبت می کنه ، نه از ترس ، نه از کنجکاوی ، نه از هیچ حس دیگه ای . هیچ حسی نیست و میخکوب می شی ، مرده ها رو سنگ غلت می زنن ، انگار نه انگار که تو داری می پاییشون .
میخکوب می مونی تا می ری بالای قبر . سر خاک ضجه می زنن همه و تو نگاشون می کنی با بهت و بی حسی توی چشمات . بعد همه چی آروم می شه ، آدما کِش میان ، صداها محو می شن ، قبرا میان بالا . آسمونو نیگا می کنی ، آبیه ، ابرای سفید پنبه ای آروم آروم حرکت می کنن ، همه چی وای میسه و فقط ابران که حرکت می کنن ... بعد یهو همه چی تند می شه ، ابرا می رن ، آسمون می ره و تو نگات میاد رو خاک . آدما صداشون در میاد ، رو دور تند شیون می کنن ، زار می زنن . قبرا می رن پایین ، میت رو می چپونن تو خاک ، خاکو می ریزن روش و خلاص .
تو هنوز میخی ...‏
هر وقت رفتی بهش زهرا ، با خودت آب زردآلوی سن ایچ ببر .


۱۳۸۹ دی ۳۰, پنجشنبه

امان از شوما که نمی فهمی " ما " !

خیلی ببخشیدا ، خیلی عذر می خوام ، خب دُرُس که دختره خوشگل بود ، پول دارم بود ، چشاشم یه جورایی مارو گرفته بود ، اما باس ببخشیدا ، جسارته ، خب هیشکی که شوما نمی شه ، شومام که می گی نمی شه ، خب خیلی ببخشیدا ، خیلی عذر می خوام ، جسارته ، خب مام می ریم یه گوشه کپه مونو می ذاریم می میریم . خلاص .

۱۳۸۹ دی ۲۴, جمعه

شبانه روز


هزار روز
هزار شبانه روز
هزار شب هزار روز
هزار شب تا روز
همه بی تو



۱۳۸۹ دی ۲۱, سه‌شنبه

آن لالایی که تو باشی


خوابیده ام روی کاناپه و رو تختی سفری را هم کشیده ام روی خودم . تلویزیون چهل و غول اینچ دارد بازی ایران و عراق را نشان می دهد و صدای گزارشگر هم با گردش توپ در زمین یکریز بالا و پایین می شود .
چشم هایم گرم می شوند و پلک هایم روی هم می آیند . آرام آرام سر و کله ات پیدا می شود . می آیی می روی می نشینی آن بالا روی قله ی ذهنم ، و شروع می کنی به حرف زدن . برایم تعریف می کنی . صدایت را نمی شنوم اما در رگ هایم حس می کنم که چه می گویی . انگار که لالایی می خوانی برایم . لالایی ات اثر می کند و گرما از چشمهایم جاری می شود در سلول های بدنم . از آن بالا پایین می آیی و می نشینی کنارم . غلت می زنم تا سرم را بگذارم روی پاهایت .
گزارشگر فریاد می زند " گل ! " .
از جایم می پرم . پرواز کرده ای ... رفته ای ...



۱۳۸۹ دی ۲۰, دوشنبه


برف هم آمد ،
تو نیامدی .



۱۳۸۹ دی ۱۶, پنجشنبه

تنهایی


مقدمه :
دیدنت هنوز مثل بارونه ...

اول :
می توانید به من بخندید یا بر سرنوشت غم انگیزم خرده بگیرید ، اما اگر نگاهی سطحی به خودتان بیندازید درخواهید یافت که وضیعتی بهتر از من نداشته اید . بیهوده است که بپرسم شما چرا ؟! چون نه شما ، هیچ کس پاسخی ندارد . آدمیزاد روزی با دیدن دو چشم سیاه ، زیر و زبر می شود ، بهش فکر می کند ، هر شب خوابش را می بیند ، دو ماه و چهار روز به جستجویش می پردازد ، و وقتی آن را به دست آورد ، در می یابد که جنازه ای روی دستش مانده است . نه . شما هم بی گناهید . این همه فکر نکنید ، پاپی ماجرا نشوید ، برگردید .

دوم :
صلاح کار کجا و من خراب کجا ؟
ببین تفاوت ره کز کجاست تا بکجا
دلم ز صومعه بگرفت و خرقه ی سالوس
کجاست دیر مغان وشراب ناب کجا ؟


سوم :
تنهایی درد بزرگیست ، دردی که نمی توان شست ، باید کشت .


موخره :
دلم تنگه پرتقال من . نقطه سر خط .



پی نوشت :
مقدمه و موخره : پرتقال من با کمی تغییر
اول : پیکر فرهاد - عباس معروفی
دوم : حافظ
سوم : " در خواب به سراغم آمد " - ندا هنگامی ، مشهود محسنیان / کارگاه نمایش / دی هشتاد و نه






۱۳۸۹ دی ۱۱, شنبه

You know there's still a place for people like us

دروغ هایت را خواهم نوشید
به سلامتی آن راستی
که روزی خواهی گفت




پی نوشت :

ماهی قرمزم امروز مرد ،
قلب کوچولوی درون حباب ،
روشنایی توی آشپزخونه م ،
تنها تیکه ی زنده ی ذهنم .
چونکه تو فراتر از حد رفتی ،
مستر K ، مستر K .

اونا بهم گفتن که ناراحت نباش ،
زمان همه چیو درست می کنه .
اگه تو زمانو نگه داشته باشی چی ؟
اگه من تو زمان تو گیر کرده باشم چی ؟
مستر K ، مستر K .

ذهنم
دیگه
اصلا جمع و جور نیست ،
اما یه چیزی حقیقت داره ،
مطمئنا
یه ماهی نسبت به یه آدم رفیق بهتریه .

ماهی قرمزم امروز مرد ، ماهی قرمزم امروز مرد ،
مستر K ، مستر K .
من اسمشو گذاشته بودم جک درنده ،
روانی زیر آب ،
تنها خاطره ی زنده ای
که نشون می داد چطور
تو به من خنجر زدی ...