۱۳۹۱ شهریور ۲۱, سه‌شنبه

زوال


حس نا امنی دارم . حس می کنم در فضایی سیاه گیر افتاده ام . در ابتدا سیاهی خیلی کوچک بود . اما بعد گسترش پیدا کرد . به مرور زمان بزرگ شد ، بزرگ تر و بزرگ تر . آنقدر که دیگر انتهایش را نمی توانم ببینم ، هر طرف که سر می چرخانم سیاهی است . سیاهی است و سیاهی . تمام .

دلم تنگ شده برای حرف زدن با سمانه ، برای صبحانه کافه دونات با نینا و کیهان ، برای سینما با نیما ، برای تئاتر دیدن با فرناز ، برای حرف زدن با امیر بعد از کلاس فرانسه .