۱۳۹۱ اسفند ۸, سه‌شنبه

La plume



J'ai peur. J'ai peur que la situation soit comme ça pour toujours et en même temps, j'ai peur de la changement. J'ai peur que j'aie pas aucun contrôle de la vie; J'ai peur d'etre comme cette plume, de ne pas avoir contrôle de soi même et de ne pas connaître ce qui va avoir lieu.
 J'ai peur et simplement c'est ça. Et ridicule sur ça; Je peux faire rien. Il s'appelle "La volonté du ciel", "Le déterminisme géographique".


۱۳۹۱ بهمن ۲۷, جمعه

کاناپه های صورتی




کاناپه ها توی راهرو ، جلوی در پله های اضطراری جا خوش کرده اند ؛ در باز نمی شود . راحتی های صورتی اغوایت می کنند که رویشان بنشینی ، که فراموش کنی درِ ورودی پله های اضطراری را . فراموش کنی شاید راهی برای خروج مانده است . تلاشی برای باز شدن در نکنی ، شل شوی و خودت را رها کنی روی نرمی بالشتک های صورتی شان. انگار که دیگر هیچ اضطراری معنا نخواهد داشت ؛ اضطرار کشیدن یک سیگار ... اضطرار خیره شدن به اتومبیل های عبوری اتوبان ... اضطرار هم صحبتی با یک کبوتر ... اضطرار یک پرواز .
کاناپه های صورتی تاریخ می سازند .


۱۳۹۱ بهمن ۲۰, جمعه

بیست و شش سال تمام


می توانستم جنوب فرانسه مزرعه ای بزرگ داشته باشم همراه با تاکستانی زنده . کشاورزی می کردم ، شراب تولید می کردم ، پنیر می گرفتم از شیر بزها و گاوهای مزرعه ام . تابستان ها دوستان صمیمی سال های دور را جمع می کردم همان جا ، شراب می نوشیدیم و پنیر می خوردیم ، هر دو از تولیدات خودم . از خاطرات گذشته حرف می زدیم و زیاد سخت نمی گرفتیم لحظه را .
می توانستم در یکی از ساحل های شرق ژاپن صاحب مزرعه ی کوچکی از سبزیجات باشم . ماهیگیری می کردم . غذایم ماهی کبابی و سوپ ترب بود . هایکو می خواندم و رمان می نوشتم . بهار که می آمد در دهکده ای نزدیک به دیدار شکوفه های گیلاس می رفتم ، زیاد لحظه را سخت نمی گرفتم .
می توانستم راهبی بودایی باشم ، مردی که بعد از سال ها جهان گردی در تبت آرام گرفته است . با سری تراشیده و ردایی قرمز آرام روبروی بودای بزرگ می نشستم . مراقبه تنها آرامشم بود و لحظه را سخت نمی گرفتم .
می توانستم محققی باشم در قطب جنوب ، دور از چشم همکارانم با پنگوئنی گردن نارنجی دوست شوم ، نامش را می گذاشتم اورافیلد . در خانه ی برفی که مخفیانه ساخته بودیم با اورافیلد آبجو و چیپس می خوردیم . روی کاناپه فرندز کیفیت اچ دی تماشا می کردیم و قهقهه می زدیم . شب در بغل اورافیلد خوابم می برد ، زیاد سخت نمی گرفتم لحظه را .
می توانستم صاحب کافه ی کوچکی در پاریس باشم ، میز و صندلی بگذارم روی سنگفرش های پیاده روی جلوی کافه . شاید کافه ای ادبی می شد ، محل دیدار غول های ادبیات سال های نه چندان دور آینده ، شاید هم فقط کافه ای می شد آرام که جوان های عاشق در آن جا وقت می گذراندند . من راضی بودم ، زیاد سخت نمی گرفتم لحظه را .
می توانستم مرد چاقِ کچل و آفتاب سوخته ای باشم که در یکی از ساحل های آمریکای جنوبی باری را می گرداند . پیراهنی صورتی با طرح گل های رنگارنگ به تن داشتم و شلوارکی آبی با طرح قاچ های لیمو به پا می کردم . آبجوی خنک می دادم دست مردم . زیر سایه بان جلوی بارم می ایستادم ، به اقیانوس چشم می دوختم و سخت نمی گرفتم لحظه را .
می توانستم همه ی این ها باشم ، اما هیچ کدام نیستم . امروز در پایان بیست و شش سالگی ، رسیدن به هر کدام از این لحظه ها آنقدر دور است و دست نیافتنی که آرزو بودنشان شیرین می شود و آرامشی لحظه ای اما شکننده به بار می آورد . امروز پسری هستم بیست و شش ساله ، ساکن تهران خاکستری و شلوغ این روزها . روزهایم را در این شهر می گذرانم و آنقدر هم لحظه های زیادی ندارم که بخواهم سختشان بگیرم . شاید گاهی آرزو بکنم ، خیال ببافم ، در رویا فرو روم ، اما باز واقعیت محکم تر از هر زمان دیگری این روزها خود را به من می نمایاند .
امروز من بیست و شش ساله ام .