عصرها مامان مي آمد دنبالمان . مربي بهداشت بود و مدرسه دير تعطيل مي شد . هميشه من و خواهرم آخرين هاي مهد كودك بوديم . آن انتظار لعنتي در آن ساختمان مهدكودك كه عصرها خالي از بچه ها مي شد چقدر ترسناك بود . تا مامان بيايد دق مي كردم ...
مهد كودك دو سه كوچه با خانه ما فاصله داشت . بدو بدو مي
آمديم ، اما ديگر دير شده بود . برنامه ي كودك تمام شده بود و حالا درس
هايي از قرآن قرائتي شروع مي شد . و من چقدر از اين آدم بدم مي آمد كه جاي
كارتون مي آمد مي نشست روي صفحه ي تلويزيون ما ! هر روز ! پفيوز !
يك بسته
چوب كبريت داشتم . مي رفتم توي اتاق كوچيكه . دو دانه از چوب كبريت ها را
از بسته بيرون مي آوردم . يكي شان را آتش مي زدم و تا يك ذره مي سوخت و سرش
سياه مي شد سريع فوت مي كردم تا خاموش شود و يك وقت خانه آتش نگيرد ! آن
كه سالم بود مي شد هاكلبري فين ، آن كه سرش سوخته بود و سياه، مي شد جيم .
بسته ي چوب كبريت هم كرجي شان . جيم پشت كرجي مي ايستاد و هاكلبري جلوي آن .
مي نشستم روي فرش كف اتاق و بسته را مي گذاشتم روي موكت هاي نارنجي دور
فرش . اينجا مي سي سي پي بود . رنگ نارنجي اش هم را با غروب آفتاب براي
خودم توجيه مي كردم . آرام بسته ي چوب كبريت را روي موكت اين ور آن ور مي
كردم و راجع به قسمتي از كارتون كه دير مي رسيدم و هر روز نمي ديدم براي
خودم خيالبافي مي كردم . هيچ وقت سرانجام هاكلبري را در تلويزيون نديدم .
هيچ وقت نفهميدم داستان چه شد . داستان هاكلبري فين در دنياي كودكي من طور
ديگري گذشت ...
يك روز كودكم من را خواهد ديد كه به بسته ي چوب كبريتي زل
زده ام. شايد مشغول ديدن كارتون باشد ، هاكلبري فين سه بعدي ! اميدوارم
از من نپرسد : " بابا آخر هاكلبري فين چي مي شه ؟ "