در را باز می کنم و کیسه های میوه را می آورم داخل ، می گذارم پشت در .
گر گرفته ام ، از گرما آتش می بارد . کفش هایم را در می آورم و یک راست با
کیسه ها به آشپزخانه می روم و همه شان را رها می کنم روی زمین ؛ فقط
هندوانه را بر می دارم و می گذارم توی سینک و شیر آب را باز می کنم رویش .
زیر شر شر آب می چرخانمش تا همه جایش خیس شود و گرد و خاک رویش برود.
شیر
را می بندم و چاقوی دسته چوبی بزرگ را بر می دارم . نوک چاقو که در
هندوانه فرو می رود ، ترک می خورد . آب هندوانه ی قرمز روی پوست سبزش سر می
خورد . تکه ای از گلش را می برم و در دهان می گذارم ، آب هندوانه ی داغ در
گلویم جاری می شود . طعم کویر می دود توی دهانم .
یاد بار اولی می
افتم که گفتی مزه ی کویر مزه ی هنداونه ی داغ است ، هندوانه ی زیر آفتاب
مانده . یک هفته بود جیپ را خریده بودیم . یادت می آید ؟ می خواستیم اولین
مسافرتمان کویر باشد که عاشق ستاره های شبش بودی و سکوت رمل هایش .
سر
جاده نگه داشتیم و یک هندوانه گرفتیم . گفتی می اندازیمش داخل حوضچه ی
جلوی کاروانسرا ، کنار مرغابی ها ، همان جا خنک می شود و بعد زیر آفتابِ
کویر هندوانه ی خنک می خوریم .
وسط راه ماشین داغ کرد و مجبور شدیم
بایستیم . پیرمرد را یادت می آید ؟ همان که زیر سقف آکاردئونی دکه اش نشسته
بود و چای و یخ می فروخت . گفت تا خنک شدن موتور ، زیر سایه ی سقف دکه اش
بنشینیم و خستگی در کنیم . برایمان از قوری سیاه شده ی روی آتشش چای ریخت .
یادت می آید ؟
صدای زنگ در می آید . باید نگار باشد . دیروز تلفن
کرد و گفت امروز می آید برای خداحافظی . هفته ی آینده دارد می رود . کارهای
مهاجرتش دو ماه پیش درست شده اما به من نگفته بود . می گفت دلش را نداشته
زنگ بزند . پشت تلفن بغضش ترکید .
نگار نیست ، خانم شکوری است ،
پیرزن طبقه ی بالا . دوباره کلیدش را جا گذاشته است . یادت می آید ؟ همیشه
کلیدش را جا می گذارد . در را برایش باز می کنم. موقع بالا آمدن زنگ در را
می زند . کلید یدک را می خواهد . کلید یدکشان را از روی جا کلیدی بر می
دارم و در را باز می کنم . حال و احوال می کنیم و کلیدش را می دهم . از توی
کیفش نامه ای در می آورد و می خواهد که برایش بخوانم . از سفارت است . کار
ویزایش درست شده و حالا برای دیدن پسرش می تواند برود . چند ماه می شد که
منتظر بود. خواندن نامه که تمام می شود تشکر می کند . نامه را می گیرد و می
رود .
بر می گردم توی آشپزخانه . هندوانه را از سینک بیرون می
آورم و می گذارم توی سینی . سینی را هم می گذارم روی کابینت پشت پنجره
.آفتاب پخش می شود روی قرمزی هندوانه . کیسه های میوه ی کف آشپرخانه را بر
می دارم و میوه هایشان را خالی می کنم توی سینک و شیر آب را باز می کنم
رویشان .
پیرمرد داشت از بچه هایش حرف می زد که تو یکهو بلند شدی و
رفتی هندوانه و دوربین را از ماشین آوردی . گفتی تا اینجا هستیم با هم
بخوریم . هندوانه پشت ماشین داغ شده بود . اولین قاچ را که دستت دادم و
خوردی گفتی مزه ی کویر می دهد . پیرمرد خندید . خنده ی پیرمرد را یادت می
آید ؟ عکسش همین جا ست . همان که تویش هر سه مان داریم هندوانه می خوریم .
یادت می آید ؟
دوباره صدای زنگ در می آید . این دفعه نگار است . می
آید بالا . تنهاست . چقدر عوض شده است . از بعد از رفتن تو دیگر اینجا
نیامد . کم کم دیگر هیچ کدام از بچه ها نیامدند . یادت می آید آن روزها را ؟
همه همین جا جمع می شدیم ؛ من و تو و نگار ، صمد و آرزو ، مهشید و مهرنوش ،
بابک ، علیرضا . حالا دیگر هیچ کدامشان اینجا نمی آیند . نیستند که بیایند
. حالا هر کدامشان یک گوشه ی دنیا هستند . فقط نگار مانده بود که حالا او
هم دارد می رود .
نیامده بغضش می ترکد . همیشه همین طور بود ، یادت
می آید ؟ بغلش می کنم و می آورمش داخل . آرام می شود . می نشیند روی صندلی
پشت اوپن . می روم زیر کتری را روشن می کنم . آرام آرام شروع می کند به حرف
زدن . می رود به گذشته ، به دانشگاه ، بعد از دانشگاه ، به همه ی همان
روزها . حرف می زند و از بچه ها می گوید ، از اینکه حالا هر کدامشان چه کار
می کنند . حرف توی حرف خودش می آورد . می رسد به همان روز لعنتی ، آن
اوتوبوس لعنتی . همان روزی که با هم قرار داشتید . نگار آن طرف خیابان
ایستاده بود و تو داشتی از خیابان رد می شدی که بروی پیشش که آن اوتوبوس
لعنتی ...
مکث می کند . حواسش نیست که دارم نگاهش می کنم . بر می
گردد و عکست را نگاه می کند . همان که توی باغ علیرضا گرفته بودم . همان
جاست ، کنار عکس من و تو و پیرمرد . دوباره بغض می کند . بر می گردد و من
را نگاه می کند . حرفی نمی زنیم . بلند می شود و می گوید باید برود ، وقت
دکتر دارد . می آید توی آشپزخانه ، محکم بغلم می کند و بغضش می ترکد .
موقع
رفتن توی راه پله ها می ایستد . بر می گردد و می گوید فردا می خواهد برای
خداحافظی بیاید سر خاک . می پرسد هنوز هم سر خاک نمی آیم ؟ حرفی نمی زنم .
می رود .
بر می گردم توی خانه . می آیم توی آشپزخانه و زیر کتری
را خاموش می کنم . می روم پشت پنجره . کوچه را نگاه می کنم . نگار آرام
آرام دور می شود . دست می گذارم روی پوست هندوانه ، زیر آفتاب داغ شده است .
یک تکه می برم و توی دهانم می گذارم . داغی اش گلویم را پر می کند ، مزه ی
کویر می دود توی رگ هایم . کاش همه ی این ها را یادت می آمد و برمی گشتی ،
کاش این نبودنت را تمام می کردی .