۱۳۸۹ دی ۲۱, سه‌شنبه

آن لالایی که تو باشی


خوابیده ام روی کاناپه و رو تختی سفری را هم کشیده ام روی خودم . تلویزیون چهل و غول اینچ دارد بازی ایران و عراق را نشان می دهد و صدای گزارشگر هم با گردش توپ در زمین یکریز بالا و پایین می شود .
چشم هایم گرم می شوند و پلک هایم روی هم می آیند . آرام آرام سر و کله ات پیدا می شود . می آیی می روی می نشینی آن بالا روی قله ی ذهنم ، و شروع می کنی به حرف زدن . برایم تعریف می کنی . صدایت را نمی شنوم اما در رگ هایم حس می کنم که چه می گویی . انگار که لالایی می خوانی برایم . لالایی ات اثر می کند و گرما از چشمهایم جاری می شود در سلول های بدنم . از آن بالا پایین می آیی و می نشینی کنارم . غلت می زنم تا سرم را بگذارم روی پاهایت .
گزارشگر فریاد می زند " گل ! " .
از جایم می پرم . پرواز کرده ای ... رفته ای ...



هیچ نظری موجود نیست: