۱۳۸۶ آذر ۱, پنجشنبه

زیر باران باید رفت

۱ ـ یک بار دیگر اطراف را از نظر گذراند . هیچ کس درون پارک نبود . کسی در زیر این باران بیرون نمی آمد . او بود و یک زمین بازی خالی .

۲ ـ مثل کودکی که اول بار شیرینی شکلات را مزه می کند ذوق کرده بود . نمی دانست از کجا شروع کند .

۳ ـ به سمت سرسره دوید . چندین بار از پله های فلزی اش بالا رفت و سر خورد .هر بار نیز چشم هایش را بست . دوست داشت لذت کامل سر خوردن را با تمام وجود احساس کند . دیگر پشتش خیس خیس شده بود . چه اهمیتی داشت وقتی که لبریز قطره بود . وقتی که می خواست خود باران باشد .

۴ ـ حالا به سمت چرخ و فلک می رفت . چقدر این میله ها مرموز و ساکت به نظر می رسیدند . می خواست راز این آهن گردان را دریابد . غوغایی را حس می کرد . شور خنده فریاد ؛ در خودش بود در میله های سرد روبرو و در چرخش چند لحظه ی دیگر کائنات . یک قدم فاصله داشت با همه ی اینها . سوار شد . چرخیدن بود و قهقهه ...

۵ ـ پیاده که شد احساس سبکی می کرد . شروع کرد به راه رفتن . آرام آرام . تندش کرد .تندتر . حالا می دوید . با باد هم آغوش گشته بود .

۶ ـ در مرکز زمین بازی ایستاد . دستهایش را از هم باز کرد . سرش را بالا گرفت . می رقصید . با صدای باران می رقصید . می چرخید و می چرخید و می چرخید .

۷ ـ مرکز ثقل جهان شده بود ...

پی نوشت : سبحان الله الذی خلق السماوات والارض .

۱۳۸۶ آبان ۲۶, شنبه

کوچولو!

به آن امید که کسی جز تو او را دوست داشته باشد زیر و رو  می کنم روابط را .

به هر سلامی امید وار می شوم و از هر خدا حافظی نا امید .

و تو او را دوست داری

او نیز تو را .

و من کوچکم هنوز .

چشمهایت دروغ نمی گویند ...

پی نوشت ۱ : ما ۳ سال دیر به دنیا آمده ایم !

پی نوشت ۲ : خدایا ر یدی!

پی نوشت ۳ : لا اقل سیفون را می کشیدی لامصب !!

۱۳۸۶ آبان ۱۱, جمعه

گفتند يافت می نشود گشته ايم ما

روی جدول کنار اتوبان نشست . سه ربعی می شد که هیچ کس به او و بطری خالی توی دستش محل نگذاشته بود .حالا دیگر احساس خستگی می کرد  . او مانده بود و یک موتور با باک خالی .

هر چقدر که بطری خالی را برای ماشین های در حال عبور بیشتر تکان داده بود ؛ بیشتر نا امید شده بود .

زیر لب با خود گفت : " دولت مهرورز ... مهرورزی ... مهر ... "

آهی کشید و دوباره به ماشین هایی که از دور می آمدند و در دور گم می شدند ؛ چشم دوخت ...