۱ ـ یک بار دیگر اطراف را از نظر گذراند . هیچ کس درون پارک نبود . کسی در زیر این باران بیرون نمی آمد . او بود و یک زمین بازی خالی .
۲ ـ مثل کودکی که اول بار شیرینی شکلات را مزه می کند ذوق کرده بود . نمی دانست از کجا شروع کند .
۳ ـ به سمت سرسره دوید . چندین بار از پله های فلزی اش بالا رفت و سر خورد .هر بار نیز چشم هایش را بست . دوست داشت لذت کامل سر خوردن را با تمام وجود احساس کند . دیگر پشتش خیس خیس شده بود . چه اهمیتی داشت وقتی که لبریز قطره بود . وقتی که می خواست خود باران باشد .
۴ ـ حالا به سمت چرخ و فلک می رفت . چقدر این میله ها مرموز و ساکت به نظر می رسیدند . می خواست راز این آهن گردان را دریابد . غوغایی را حس می کرد . شور خنده فریاد ؛ در خودش بود در میله های سرد روبرو و در چرخش چند لحظه ی دیگر کائنات . یک قدم فاصله داشت با همه ی اینها . سوار شد . چرخیدن بود و قهقهه ...
۵ ـ پیاده که شد احساس سبکی می کرد . شروع کرد به راه رفتن . آرام آرام . تندش کرد .تندتر . حالا می دوید . با باد هم آغوش گشته بود .
۶ ـ در مرکز زمین بازی ایستاد . دستهایش را از هم باز کرد . سرش را بالا گرفت . می رقصید . با صدای باران می رقصید . می چرخید و می چرخید و می چرخید .
۷ ـ مرکز ثقل جهان شده بود ...
پی نوشت : سبحان الله الذی خلق السماوات والارض .