۱۳۹۳ آذر ۲۷, پنجشنبه

کی با ما راه می آیی جون مادرت



به صورت احمقانه ای از این که نشد ناراحتم . با اینکه از اول هم می دانستم خیلی بعید است که بشود .اما با این حال یک جایی توی قلبم درد می کند ، درد که نه ؛ به هم فشرده می شود . و این باید خود حسرت باشد . حیف که نشد.





به خانه که رسید هیچ چراغی را روشن نکرد . هیچ کس هم خانه نبود . رفت سر وقت کمد . یکی از بطری های شرابش را که قرار بود هفت ساله بشوند و سه ماهه بودند، برداشت . رفت توی تاریکی هال، رها شد روی کاناپه. از بطری نوشید . زل زد به تاریکی. آن قدر در سیاهی نوشید تا دیگر حوصله اش سر رفت. بلند شد. رقصید. در تنهایی رقصید، با بطری در میان دست هایش. سرش گیج رفت. روی قالی دراز کشید. دست ها و پاهایش را توی شکم جمع کرد. چشم هایش گرم شد. نفهمید اشک بود یا شراب. خوابید . تا صبح همان جا خوابید، بدون هیچ رویایی.