۱۳۸۸ شهریور ۸, یکشنبه

قیام صندلی ها

دو هفته ی پیش بود که مردم پایتخت متوجه شدند دیگر نمی توانند روی صندلی ها بنشینند . یعنی یک روز صبح ناگهان همه ی شهر دریافتند که دیگر صندلی ها اجازه ی نشستن رویشان را به آن ها نمی دهند . هر کسی که می خواست باسنش را روی نشیمن گاه یک صندلی قرار دهد ، صندلی خودش را کنار می کشید و انسان بیچاره روی زمین ولو می شد . این فرار کردن صندلی ها از زیر باسن مردم ، در روز اول چندین مصدوم هم داشت .  پنج پیرمرد و دوازده پیرزن به خاطر ولو شدن روی زمین دچار شکستگی لگن و سه کودک خردسال بر اثر اصابت سرشان با کف زمین دچار شکستگی جمجمه شدند . هم چنین یک گربه نیز به علت نشستن صاحبش بر روی  وی ، خفه شد .

روز اول شورش صندلی ها ، شلم شوربایی در پایتخت روی داده بود . از آن جایی که هیچ کس نمی توانست روی صندلی بنشیند ، تمام کارها معلق شده بودند . ترمینال ها ، فرودگاه ها ، دانشگاه ها ، مدارس ، بانک ها ، سینما ها ، ادارات دولتی ، وزارت خانه ها ، رستوران ها و هر جای دیگری که حتی یک صندلی داشت از کنترل خارج شده بودند .

یک ساعتی از ظهر نگذشته بود که دولت ادامه ی روز را تعطیل اعلام کرد ؛ با این امید که فردا اوضاع  به حالت عادی باز گردد . که البته فردا چنین نشد . تنها تفاوتی که روز دوم با روز قبلش داشت در رسیدن خبر شورش صندلی ها از بقیه ی شهرهای کشور بود . کم کم معلوم شد این یک شورش سراسری است که تمام کشور را در بر گرفته .

روز سوم دیگر در تمام کشور حتی یک صندلی هم پیدا نمی شد که اجازه دهد مردم رویش بنشینند . شخص رئیس جمهور با حضور در تلویزیون بیان داشت که در صورت باقی ماندن اوضاع بر همین منوال در روزهای آتی ، به جز وزارت خانه ها و ادارات دولتی و بانک ها ، بقیه ی کشور در تعطیلی به سر خواهند برد . ستاد مقابله با بحران کشور نیز بیانیه ای صادر کرد و در آن از مردم خواست تا برقراری شرایط عادی ، کارهای ضروری روزانه را با نشستن بر روی زمین انجام دهند و انجام امور غیر ضروری را تا زمانی که وضعیت کشور به روال سابق بازگردد ، به تعوبق بیاندازند .

نشستن بر روی زمین و کار کردن ، در ابتدای امر راه حلی منطقی به نظر می رسید . اما پس از گذشت دو روز ، گزارشات فراوانی حاکی از بستری شدن جمعیت بسیار زیادی از کارمندان وزارت خانه ها و ادارات دولتی  در بیمارستان ها ، به علت کمر درد بسیار شدید ، از سراسر نقاط کشور دریافت شد . بدین ترتیب  دوباره فعالیت ها به حالت تعلیق در آمد و کشور در وضعیت هشدار قرار گرفت .

روز ششم بود که برای اولین بار در رسانه ها اعلام شد یک گروه نماینده از جانب صندلی ها برای مذاکره با دولت اعلام آمادگی کرده است . هیچ کس نمی دانست این خبر چگونه و از کجا بدست رسانه ها رسیده بود . هیچ گاه هم معلوم نشد .

در روز هفتم در جلسه ی مذاکره ی دولت و و گروه نماینده ی صندلی ها ، هیچ مسئله ای حل نشد ؛ زیرا در آن جلسه هیچ کس نبود که بتواند زبان صندلی ها را متوجه شود !

بعد از آن جلسه که هیچ حاصلی نداشت ، دولت برای یافتن راه حلی برای این بحران ، جلسه ای اضطراری و غیر علنی با نمایندگان پارلمان و نمایندگان سنا تشکیل داد ...

خب ، از آن جایی که ما نمی دانیم در آن جلسه چه گذشت و این که شخص نویسنده ی داستان ، خودش نیز از این مزخرفاتی که تا اینجا به عنوان داستان برای شما ردیف کرده است ، خسته شده ، بنابر این ترجیح می دهد پایان بندی را به عهده ی خود خواننده بگذارد تا از بین سه گزینه ای که به عنوان پایان برای این داستان ارائه می شود، شخص خواننده ، خودش یکی را به عنوان پایان بندی مناسب انتخاب نماید :

1. پس از مدتی صندلی ها خودشان متحول شدند ، خود به خود سر عقل آمده و صندلی بودنشان را از سر گرفته و تمامی مطالباتشان را فراموش کردند. مردم آن کشور نیز پس از آن به خوبی و خوشی تا آخر دنیا زندگی کردند .

2. از آن جایی که کشور مورد نظر دارای یک حکومت توتالیتر بود و پارلمان و سنا و دولت و این قرتی بازی ها چیزی بود در حد چغندر قند ، در همان جلسه ی غیر علنی تصمیم بر این گرفته شد که با تمام قوا شورش صندلی ها سرکوب شود تا هم این بحران به وجود آمده فروکش کند ، و هم درس عبرتی باشد برای بقیه ی اجسام از قبیل میزها و کمد ها و تخت ها ، تا یک وقت هوس شورش به سرشان نزند .

که البته سرکوب کامل صندلی ها میسر نشد و این حرکت شروعی بود برای جنگی خونین و طولانی بین مردم و صندلی ها .

3. در آن جلسه چند نفر آدم عاقل پیدا شدند و راه حل مناسبی ارائه دادند . طبق آن راه حل ، تعدادی دانشمند و زبان شناس جمع شدند و پس از تلاش فراوان توانستند زبان صندلی ها را درک نمایند . بدین ترتیب مذاکرات از سر گرفته شد  و پس از مدتی با  برآورده شدن مطالبات صندلی ها ، همه چیز به روال عادی بازگشت . حالا بماند که مطالبات صندلی ها چه بود !

رفیق

خیلی بی معرفتی رفیق .

پی نوشت : مادرم همیشه می گه : دوستاتو از بین کسایی انتخاب کن که فقط وقت غم و غصه هاشون یاد تو نیفتن ، وقت شادی هاشون یاد تو باشن و بخوان که اون لحظه کنارشون باشی .

شاید این حرف اینجوری کامل بشه که باید دوستامو از بین کسایی انتخاب کنم که علاوه بر خصلت بالا ، فقط موقع شادی هام به من سر نزنن ، وقت ناراحتی هام هم کنارم باشن .

۱۳۸۸ شهریور ۵, پنجشنبه

لطافت عشق !

اکثر روز را می خوابم تا به تو فکر نکنم ، آن وقت تو ، توی خواب هم دست از سر من بر نمی داری .

می ترسم خودم را هم که بکشم ، آن دنیا فرشته ی عذابم شبیه تو باشد !!

۱۳۸۸ شهریور ۱, یکشنبه

آن دم که چشمانت بوی گندم می داد ...

آدم عاشق شد . حوا نفهمید . حوا در فکر درخت بود . شیطان لبخند زد و نجوا کرد . خدا با فرشتگان مقربش بود و هیچ ندانست ...

* * *

اول :

راوی : آدم ها عاشق می شوند ؛ آدم ها به عشقشان نمی رسند ؛ آدم ها یاد می گیرند که دیگر عاشق نشوند .

در این میانه عده ای نیز به عشقشان می رسند ؛ که در هر پدیده ای می توان از داده های پرت صرف نظر کرد .

دوم :

دنیا منقبض شد . جلوی چشم هایش . آنقدر جمع شد تا در نقطه ای فرو رفت . همه جا سیاه ، جز نقطه ای نورانی ، روبرویش . می توانست دست دراز کند و با انگشت شست و سبابه نقطه را خاموش کند ...

سوم :

از این شهر و خیابان هایش حالم به هم می خورد . از این شهر و خیابان هایی که بهترین لحظات عمرم را درونشان جا گذاشتم . خاطره شدند . بغض شدند .

خاطره هایی که آنقدر غرقت می کنند که تا چشم باز می کنی ، می بینی میدان ولیعصر را داری مستقیم می روی پایین . می رسی به آبمیوه فروشی . ذرت و قارچ و پنیر می گیری و به جای اینکه در ده دقیقه تمامش کنی ، چهل دقیقه نگاهش می کنی .

اگر خاطره ها نبود ، دلتنگی نبود . عشق نبود . هیچ نبود .

کاش خاطره ها نبود ...

چهارم :

چشم ها را در آینه دید . ناله کرد : " لعنت به همه ی آینه ها " . آینه ها شکستند . توی آینه ها نگاه کرد . خودش نیز شکسته بود . گریست ...

* * *

آدم عاشق ماند . اشک هایش تاریخ شدند . حوا به خواب فرو رفت . شیطان خسته شد و روی برتافت . خدا با فرشتگان مقربش بود و هیچ ندانست ...

باد که آمد ...

باد که آمد سبیل هایم را ببرد ، چند لحظه ای وقت خواستم . شاش داشتم . قبول کرد . پشت به باد کردم و مشغول شدم . زمین که خیس شد ، خندید ، لرزید و دهان باز کرد . باد به درون زمین کشیده شد . من ماندم و سبیل هایم ...

۱۳۸۸ مرداد ۳۱, شنبه

من خل شدم ، همین !

یه لواشک گنده ، یه پارچ آب و یه کتاب از یه نویسنده ی ژاپنی خل و چل که بدجوری تو رو به وجد میاره ، بهتر از خیره شدن به سقف و فکر کردن به گربه ی احمقیه که امروز عمرشو داد به خدا ( یا شایدم خدا عمرشو ازش گرفت ) .

این یعنی که هنوزم می تونم انگشت وسطم رو صاف بگیرم رو به دنیا ؟!

پی نوشت : ساعت یازده و نیم شبه ، میدون تجریش . پشت چراغ قرمز ، دختر بچه ی فال فروش روی پنجه ی پاهاش وایستاده و از پنجره ی تویوتا کمری آویزون شده . چراغ سبز می شه و راننده ی تویوتا گازش رو می گیره که بره . دخترک که دستاش گیر کرده شروع می کنه به دویدن با ماشین ...

فقط می زنم توی سرم ... فقط می زنم توی سرم ...

۱۳۸۸ مرداد ۲۸, چهارشنبه

The Nightmare Before Christmas

The-Nightmare-Before-Christmas

The Nightmare Before Christmas

کارگردان : Henry Selick

همیشه فضای ذهنی تیم برتون را دوست داشته ام . در واقع کارگردان مورد علاقه ی من است . هر چند که این انیمیشن را او کارگردانی نکرده ؛ اما فیلم اقتباس شده از داستانی است نوشته ی خود برتون . و در ضمن یکی از تهیه کنندگان هم خود اوست . پس به طور قطع اثر ذهنی لازم را روی فیلم داشته است !

فیلم ، داستان جک اسکلتی ، پادشاه شهر هالووین است که به طور اتفاقی از شهر کریسمس سر در می آورد . هنگامی که می بیند در شهر کریسمس همه خوشحالند و می خندند ، روح کریسمس را احساس می کند ؛ تصمیم می گیرد که امسال ، به جای سانتا کلوز (بابا نوئل ) مراسم کریسمس را خودش بر گزار کند ...

قصه ی فیلم ، قصه ی قرار گرفتن هر شخص در جای خود است ، قصه ای که به سادگی روایت می شود و در کنار این سادگی ، با فضاهای فانتزی جذاب ، نه تنها مخاطب را جذب می کند که به تفکر هم  وا می دارد . کاری که از انیمیشن های کمی ساخته است .

The Nightmare Before Christmas انیمیشن قشنگی است که از دیدنش لذت خواهید برد .

۱۳۸۸ مرداد ۲۲, پنجشنبه

باد ما را خواهد برد

B00006ADES.01.LZZZZZZZ

کارگردان : عباس کیارستمی

مدیر فیلمبرداری : محمود کلاری

وقتی که این فیلم را می بینید احساس آرامش می کنید . تصاویر فوق العاده از طبیعت زیبا و بکر کردستان . که هر صحنه ی فیلم گویا عکسی است هنرمندانه از این همه زیبایی . که شاید عکس هم نه ، تابلویی زیبا ، یک نقاشی بی بدیل . هر صحنه !

بی جهت کیارستمی را شاعر سینما نمی نامند .

پی نوشت : همین دو اسم بالا کافی است که بشینی و این فیلم را تماشا کنی .

۱۳۸۸ مرداد ۲۰, سه‌شنبه

گریه

آنقدر با خودش خواند و خواند " یا مولا دلُم تنگ اومده ... شیشه ی دلُم آی خدا ، زیر سنگ اومده "  تا بغضش ترکید و های های گریه کرد ...

۱۳۸۸ مرداد ۱۸, یکشنبه

شوخی 2

لوله ی اسلحه روی شقیه اش بود و می خواست ماشه را بچکاند. آماده بود خودش را تمام کند که زلزله شروع شد . ترس برش داشت . تا حالا زلزله ای را تجربه نکرده بود . داشت مات و مبهوت به تکان خوردن ظروف درون گنجه و تاب خوردن لوستر هال نگاه می کرد که تکه ای از سقف جدا شد و افتاد روی سرش .

توی بیمارستان که چشمهایش را باز کرد ، هیچ چیز را به یاد نمی آورد . همه چیز را فراموش کرده بود ؛ حتی اسم خودش را ...

۱۳۸۸ مرداد ۱۷, شنبه

احساس قورباغه ای

فکر می کنم تازه پرواز کردن را یاد گرفته بود . آمد و جلوی چشمهایم شروع کرد به این ور و آن ور رفتن . کاریش نداشتم ، فقط نگاهش می کردم ؛ تا اینکه درست وقتی که داشت از زیر دماغم رد می شد هوا را باشدت به داخل کشیدم . برخوردش را با ته  دماغم احساس کردم ، از آنجا هم افتاد توی حلقم و بعد هم که قورتش دادم و رفت توی معده .

زندگی سخت است ، حتی برای یک بچه مگس !

۱۳۸۸ مرداد ۱۴, چهارشنبه

خنده های زورکی ، اشک های یواشکی ...

این دنیا همه اش کثافت است ...

شوخی 1

لوله ی اسلحه را گذاشته بود روی شقیقه اش و می خواست ماشه را بچکاند که تلفن زنگ خورد . با خودش گفت یک جواب تلفن بیشتر قبل از مرگ توفیر چندانی نمی کند . پس به سمت تلفن رفت تا گوشی را بردارد و جواب دهد .

خبر نداشت که پنج سال بعد هنگام عوض کردن پوشک بچه ی چهارمش ، به خود فحش می دهد که چرا آن شب جواب تلفن را داده و با همسرش ، خانمی که شماره را اشتباه گرفته ، آشنا شده بود ...

۱۳۸۸ مرداد ۱۰, شنبه

شوخی 0

لوله ی اسلحه را گذاشت روی شقیقه اش ؛  سردی فلز را روی پوست نازک شقیقه اش احساس کرد . ماشه را کشید . تیری شلیک نشد . گلوله گیر کرده بود . حرصش در آمد . رفت گرفت خوابید ...

صداش در نمی آد

یه بنده خدایی بود که می خوند :

" عاشقم من ، عاشقی بی قرارم

کس ندارد ، خبر از دل زارم ... "

یه بنده خدای دیگه ای می خوند :

" ای قشنگ تر از پریا ، تنها تو کوچه نریا

بچه های محل دزدن ، عشق منو می دزدن ، عشق منو می دزدن ! "

یه بنده خدای دیگه ای ام هست که هیچی نمی خونه . صداش زیاد خوب نیست ...