۱۳۹۲ دی ۱۰, سه‌شنبه


دیشب خواب دیدم " آه سانچوپانزای مغموم ، دُن کیشوت فقید خیلی وقت است که از اینجا رفته " رو اجرا بردم . اجرا تو چهار سو بود . شب آخر اجرا بود . نمایش که تموم شد ، اجرا رو تقدیم کردم به میر حسین .

من هنوز سه صفحه بیشتر از متن رو ننوشتم.


۱۳۹۲ دی ۶, جمعه

تونل صدر بسته بود و غمت راه نمی داد



تو بگو این شهر ، شهر اتوبان های بی نهایت ، خیابان های بی انتها ، کوچه های تا ابد . تو که می روی اتوبان ها گریه می کنند ، خیابان ها می میرند ، کوچه ها بن بست می شوند .‏




۱۳۹۲ آذر ۲۰, چهارشنبه

مزه ی کویر


در را باز می کنم و کیسه های میوه را می آورم داخل ، می گذارم پشت در . گر گرفته ام ، از گرما آتش می بارد . کفش هایم را در می آورم و یک راست با کیسه ها به آشپزخانه می روم و همه شان را رها می کنم روی زمین ؛ فقط هندوانه را بر می دارم و می گذارم توی سینک و شیر آب را باز می کنم رویش . زیر شر شر آب می چرخانمش تا همه جایش خیس شود و گرد و خاک رویش برود.‏
شیر را می بندم و چاقوی دسته چوبی بزرگ را بر می دارم . نوک چاقو که در هندوانه فرو می رود ، ترک می خورد . آب هندوانه ی قرمز روی پوست سبزش سر می خورد . تکه ای از گلش را می برم و در دهان می گذارم ، آب هندوانه ی داغ در گلویم جاری می شود . طعم کویر می دود توی دهانم .‏
یاد بار اولی می افتم که گفتی مزه ی کویر مزه ی هنداونه ی داغ است ، هندوانه ی زیر آفتاب مانده . یک هفته بود جیپ را خریده بودیم . یادت می آید ؟ می خواستیم اولین مسافرتمان کویر باشد که عاشق ستاره های شبش بودی  و سکوت رمل هایش .‏
سر جاده نگه داشتیم و یک هندوانه گرفتیم . گفتی می اندازیمش داخل حوضچه ی جلوی کاروانسرا ، کنار مرغابی ها ، همان جا خنک می شود و بعد زیر آفتابِ کویر هندوانه ی خنک می خوریم .‏
وسط راه ماشین داغ کرد و مجبور شدیم بایستیم . پیرمرد را یادت می آید ؟ همان که زیر سقف آکاردئونی دکه اش نشسته بود و چای و یخ می فروخت . گفت تا خنک شدن موتور ، زیر سایه ی سقف دکه اش بنشینیم و خستگی در کنیم . برایمان از قوری سیاه شده ی روی آتشش چای ریخت . یادت می آید ؟
صدای زنگ در می آید . باید نگار باشد . دیروز تلفن کرد و گفت امروز می آید برای خداحافظی . هفته ی آینده دارد می رود . کارهای مهاجرتش دو ماه پیش درست شده اما به من نگفته بود . می گفت دلش را نداشته زنگ بزند . پشت تلفن بغضش ترکید .‏
نگار نیست ، خانم شکوری است ، پیرزن طبقه ی بالا . دوباره کلیدش را جا گذاشته است . یادت می آید ؟ همیشه کلیدش را جا می گذارد . در را برایش باز می کنم. موقع بالا آمدن زنگ در را می زند . کلید یدک را می خواهد . کلید یدکشان را از روی جا کلیدی بر می دارم و در را باز می کنم . حال و احوال می کنیم و کلیدش را می دهم . از توی کیفش نامه ای در می آورد و می خواهد که برایش بخوانم . از سفارت است . کار ویزایش درست شده و حالا برای دیدن پسرش می تواند برود . چند ماه می شد که منتظر بود. خواندن نامه که تمام می شود تشکر می کند . نامه را می گیرد و می رود .‏
 بر می گردم توی آشپزخانه . هندوانه را از سینک بیرون می آورم و می گذارم توی سینی . سینی را هم می گذارم روی کابینت پشت پنجره .آفتاب پخش می شود روی قرمزی هندوانه . کیسه های میوه ی کف آشپرخانه را بر می دارم و میوه هایشان را خالی می کنم توی سینک و شیر آب را باز می کنم رویشان .‏
پیرمرد داشت از بچه هایش حرف می زد که تو یکهو بلند شدی و رفتی هندوانه و دوربین را از ماشین آوردی . گفتی تا اینجا هستیم با هم بخوریم . هندوانه پشت ماشین داغ شده بود . اولین قاچ را که دستت دادم و خوردی گفتی مزه ی کویر می دهد . پیرمرد خندید . خنده ی پیرمرد را یادت می آید ؟ عکسش همین جا ست . همان که تویش هر سه مان داریم هندوانه می خوریم . یادت می آید ؟
دوباره صدای زنگ در می آید . این دفعه نگار است . می آید بالا . تنهاست . چقدر عوض شده است . از بعد از رفتن تو دیگر اینجا نیامد . کم کم دیگر هیچ کدام از بچه ها نیامدند . یادت می آید آن روزها را ؟ همه همین جا جمع می شدیم ؛ من و تو و نگار ، صمد و آرزو ، مهشید و مهرنوش ، بابک ، علیرضا . حالا دیگر هیچ کدامشان اینجا نمی آیند . نیستند که بیایند . حالا هر کدامشان یک گوشه ی دنیا هستند . فقط نگار مانده بود که حالا او هم دارد می رود .‏
نیامده بغضش می ترکد . همیشه همین طور بود ، یادت می آید ؟ بغلش می کنم و می آورمش داخل . آرام می شود . می نشیند روی صندلی پشت اوپن . می روم زیر کتری را روشن می کنم . آرام آرام شروع می کند به حرف زدن . می رود به گذشته ، به دانشگاه ، بعد از دانشگاه ، به همه ی همان روزها . حرف می زند و از بچه ها می گوید ، از اینکه حالا هر کدامشان چه کار می کنند . حرف توی حرف خودش می آورد . می رسد به همان روز لعنتی ، آن اوتوبوس لعنتی . همان روزی که با هم قرار داشتید . نگار آن طرف خیابان ایستاده بود و تو داشتی از خیابان رد می شدی که بروی پیشش که آن اوتوبوس لعنتی ...‏
مکث می کند . حواسش نیست که دارم نگاهش می کنم . بر می گردد و عکست را نگاه می کند . همان که توی باغ علیرضا گرفته بودم . همان جاست ، کنار عکس من و تو و پیرمرد . دوباره بغض می کند . بر می گردد و من را نگاه می کند . حرفی نمی زنیم . بلند می شود و می گوید باید برود ، وقت دکتر دارد . می آید توی آشپزخانه ، محکم بغلم می کند و بغضش می ترکد .‏
موقع  رفتن توی راه پله ها می ایستد . بر می گردد و می گوید فردا می خواهد برای خداحافظی بیاید سر خاک . می پرسد هنوز هم سر خاک نمی آیم ؟ حرفی نمی زنم . می رود .‏
 بر می گردم توی خانه . می آیم توی آشپزخانه و زیر کتری را خاموش می کنم . می روم پشت پنجره . کوچه را نگاه می کنم . نگار آرام آرام دور می شود . دست می گذارم روی پوست هندوانه ، زیر آفتاب داغ شده است . یک تکه می برم و توی دهانم می گذارم . داغی اش گلویم را پر می کند ، مزه ی کویر می دود توی رگ هایم . کاش همه ی این ها را یادت می آمد و برمی گشتی ، کاش این نبودنت را تمام می کردی .‏

۱۳۹۲ آذر ۱۶, شنبه

In the memory of Madiba ...




" In real life we deal, not with gods, but with ordinary humans like ourselves: men and women who are full of contradictions, who are stable and fickle, strong and weak, famous and infamous. "

- Nelson Mandela


۱۳۹۲ آذر ۱۴, پنجشنبه



تو " درباره ی اِلی " وقتی اِلی از احمد می پرسه چرا از همسر آلمانیت جدا شدی می گه : "یه روز صبح از خواب پا شدیم ، دست و صورتمون رو شستیم ، صبونه مون رو خوردیم ، گفت : آحمِت ! یه پایان تلخ بهتر از یه تلخی بی پایانه. "
فرهادی میاد می رسه به احمدِ " گذشته " . حالا احمد توی فرانسه است، که فکر نمی کنم جاش مهم باشه ، می تونه هر جای دیگه ای از دنیا باشه به جز اونجایی که احمد همون احمده و نه آحمِت . تلخی بی پایانِ احمد تو تمام فضای "گذشته" پخش شده . حالا شاید احمد برگشته که این دفعه واقعا این تلخی بی پایان رو با همون پایان تلخ عوض بکنه . یک بار و برای همیشه .


یک روز دیدم با یه پذیرش و یه سری مدارک ترجمه شده دم سفارت فرانسه وایستادم . دیگه باید تصمیم می گرفتم . دو سال تموم در جواب : "واقعا می ری ؟"   به سادگی از روبرو شدن با صورت سوال فرار می کردم و می گفتم حالا بذار پذیرش بیاد ، فعلا که معلوم نیست . اما اون روز دیگه وقتش بود ، باید تصمیم می گرفتم .
تصمیم گرفتم . نرفتم . اصلی ترین دلیل نرفتنم هم همین بود . تلخی بی پایان رو نمی خواستم . نمی خواستم یک روز مجبور بشم برای رهایی از تلخی بی پایان یک پایان تلخ رو انتخاب کنم .