۱۳۹۲ مهر ۱۶, سه‌شنبه


خیلی سال می گذرد ، از سال های خوشی و بی خیالی مان خیلی سال می گذرد . هر دفعه که عکس های قدیمی را نگاه می کنم بهت زده می شوم . بی بر و برگرد هر دفعه از حجم زمانی که به همین سادگی گذشته است جا می خورم . خدای من ! شش سال ، هفت سال ! چه عددهای بزرگ و ترسناکی . به همین راحتی گذشتند ؟
در این سال ها رفقایم در این کره ی خاکی پخش و پلا شده اند . عکس های این روزهایشان را نگاه می کنم . چقدر این عکس های جدید ترسناکند . چقدر دوستانم پیر شده اند . نه آن طور که ظاهرا چروک خورده باشند ، نه . یک جور حس غریب توی صورت هر کدام می بینم . توی خنده هایشان ، توی خیره نگاه کردنشان به دوربین . یک چیزی تو صورت تک تکشان است که نمی دانم چیست ، برایم نا آشناست . باعث می شود دیگر نشناسمشان . آن خنده هایشان که روزی همه دلخوشی مان بود را دیگر نمی بینم ؛ دارند توی عکس می خندند و من نمی توانم خنده شان را ببینم .

احتمالا که پیری ما باید همین دوری باشد . همین دوری که آخر تک تکمان را از پا در می آورد . باید بلند شوم و بروم جلوی آینه ... کاش می دانستم چقدرِ دیگر فرصت دارم .


۱۳۹۲ مهر ۱۲, جمعه


خواب های ما فاصله گذاری اند . فاصله گذاری میان ما و نقشمان درخط روایی داستان هر روزه . با خوابیدن از نقش هایمان دور می شویم و فاصله می گیریم . خوشبخت ترمان کسی است که در این فاصله گذاری ها آن قدر از نقش فاصله می گیرد و دور می شود که بعد از خواب روایت داستانی را برای چند لحظه نمی تواند به یاد بیاورد . همان چند لحظه فرصت است برای بیان داستانی تازه ، خلق شعبده ، فریب تماشاچی . لحظاتی کوچک و زودگذر . اما واقعی .