۱۳۸۸ آبان ۹, شنبه

جعبه ی جادو !


1. تو چرا متوجه نیستی ؟ ما الان مدرکی علیه اون نداریم ، واسه همین نمی تونیم طلاقتو بگیریم . تو باید برگردی تو اون خونه ، بهانه بدی دستش که یه اتفاقی برات بیفته و اینجوری ما می تونیم طلاقتو از این مردک بگیریم ! ولی یادت باشه که ما حتما مدرک می خوایم ، می فهمی ؟ مدرک !

2. بک گراند : ورودی رمل جمرات . مکانی که مسلمان ها در حرکتی نمادین سال هاست که با پرتاب سنگ و کلوخ به سوی یک فضای خالی ،
مشغول سرویس کردن دهان شیطان می باشند !

- تو که هم تو آمریکا به دنیا اومدی ، هم اونجا بزرگ شدی و درس خوندی و زندگی کردی ، راجع به آمریکا چی فکر می کنی ؟

- آمریکا شیطان بزرگه !


پی نوشت : چند روزی اینترنت نداشتیم ، به لطف دوستان در اداره ی امنیت اخلاقی هم خیلی وقت است ماهواره نگاه نمی کنیم . به ناچار این چند روز گاه گاهی به رسانه ی ملی توجه نمودیم . خب ، این دو قسمت تنها بخش بسیار کوچکی از همه ی ژانگولر بازی های عزیزان زحمت کش صدا و سیما در این چند روز بود !

۱۳۸۸ آبان ۵, سه‌شنبه

برای روزهایی که دوره کردیم ...


پاییز برای من همیشه فصل غمگینی بوده است . نمی دانم چرا ، ولی همیشه با آمدن پاییز غم زیادی هم می ریزد توی دلم ؛ که تا آمدن زمستان و باریدن اولین برف طول می کشد .

این غمگینی امسال به اوج خودش رسیده است . در میان همه ی پاییزهایی که گذرانده ام تنها پاییز سال قبل اندکی زیبا بود . پاییزی که بریم پر بود از عصرهای شاد ، سینما ، تئاتر ، کافه ، دونات ، پیاده روی با آدم هایی که دوستشان داشتم و ...
حالا یک سال از آن روزها گذشته و همه ی آن عصرهای خوب تمام شده اند . می دانم که زندگی می گذرد و زمان نمی ایستد ، اما در هر حال به آن روزها فکر می کنم و دلم برایشان تنگ شده است ...


۱۳۸۸ آبان ۱, جمعه

هاملت با سالاد فصل



هاملت با سالاد فصل ، قصه ی انسان است . انسان گم شده در هیاهو و شلوغ پلوغی روزگار . روزگاری مملو از پلیدی ، دو رویی و دروغ . انسانی که کم کم فراموش می کند خوبی ها را ، زیبایی ها را ؛ انسانی که فراموش می کند کیست ، از کجا آمده ، برای چه کاری آمده و ... . آنقدر غوطه ور می شود در این روزگار که همه ی این ها را یادش می رود . هی فرو می رود در کثافت ، هی فرو می رود ، هر چقدر هم که دست و پا می زند برای خلاصی ، افاقه نمی کند . آخر سر وقتی که می خواهد فکر کند و زندگی را به یاد بیاورد ، می بیند که دیگر خیلی دیر شده ، آنقدر فراموشش کرده که دیگر سخت بتواند به یاد بیاورد .

شروع می کند به فشار آوردن به خودش ، تلاش می کند برای پیدا کردن راهی که خلاصی بیاورد .

اما این پلیدی ها هستند که محکومش می کنند ، اتهامش می زنند ، سرش فریاد می زنند ، بازخواستش می کنند . و دست آخر نیز کارش را یک سره می کنند ...و این همان تصویر حمله ی چنگال ها ی درب و داغان است به یک مغز...

این وسط شاید تنها یک چیز برایش بماند ، عشق ... که آن هم کاری از دستش بر نمی آید ...



پی نوشت : هاملت با سالاد فصل نمایشنامه ای است از مرحوم اکبر رادی که این روزها به کارگردانی هادی مرزبان و با بازی فرزانه کابلی ، بهروز بقایی ، فردوس کاویانی ، رضا فیاضی ، بهاره رهنما ، ایوب آقاخانی و سامان تیرانداز ، هر شب در سنگلج به روی صحنه می رود .


۱۳۸۸ مهر ۱۶, پنجشنبه

عشق

و او گفت :

- فکر نمی کنی که عشق باید به معنی از خود گذشتگی مطلق باشد ، یعنی آدم باید خودش را به حساب نیاورد ؟

در چمنزار ایستاده بود ، از هر زمانی زیباتر می نمود . سرد مهری اش چندان اثری بر شیرینی چهره و برازندگی قامتش نمی گذاشت . چندان چیزی لازم نبود تا آن سردی را به کنار بگذارد و خود را به آغوش کوزیمو برساند . بسنده بود که کوزیمو برای آشتی چیزی بگوید ، هر چه باشد ، مثلا : " بگو می خواهی چه کار کنم ، آماده ام . " آن گاه دوباره به خوشبختی می رسید ، خوشیی که هیچ زنگاری نداشت . ولی به جای آن ، کوزیمو گفت :

- عشق فقط زمانی ممکن است که آدم خود خودش باشد ، با همه ی نیرویش !

ویولتا حرکتی از سر دلزدگی و درماندگی کرد . با این همه ، هنوز می توانست او را بفهمد ؛ و می فهمید ؛ حتی بیشتر از این ، دلش خواست بگوید : " تو را ، همین طور که هستی ، دوست دارم . " و سپس به سوی او برود ... ولی لب گزید و گفت :

- خیلی خوب ، پس خودت باش و تنها باش .

کوزیمو خواست بگوید " در این صورت ، دیگر معنی ندارد که خودم باشم ... " ولی در عوض گفت :

- اگر آن دو پشه را ترجیح می دهی ...

ویولتا داد زد : اجازه نمی دهم دوستانم را این طور تحقیر کنی !

ولی پیش خود می گفت : " برای من ، فقط تو وجود داری ، همه ی این کارها را به خاطر تو می کنم " .

- فقط من سزاوار تحقیرم ...

- تو نه ، فکرت !

- من وفکرم ، هر دو یکی هستیم .

- پس برای همیشه خداحافظ ... همین امشب می روم و دیگر مرا نمی بینی .



برگرفته از : بارون درخت نشین ، ایتالو کالوینو ، مهدی سحابی

۱۳۸۸ مهر ۱۳, دوشنبه

زنده باد آزادی !

سه چیز را نباید در بند نگه داشت . باد معده ، باد گلو و زندانی سیاسی .

چون در صورت محبوس ماندنشان ویرانی به بار خواهند آورد !

زخم

در زندگی زخم هایی هست که واقعا زخمن !!