لحظه های تهران


تهران همیشه شهر من بوده است . عاشقش بوده ام و هنگام دوری از آن همیشه برایش دلتنگ شده ام . اما این فقط یک روی سکه است . تهران برای من روی دیگری نیز دارد . لحظه هایی که برایم با نفرت عمیقی همراه بوده و هست . نفرتی همراه با رنج ، از همین تهران ، آدم هایش و لحظه هایش . هر دو وجه تهران برای من " شدت " داشته اند ، و هر دو نیز همیشه همراه با نقطه اوج هایی لحظه ای بوده اند . نگاه که می کنم همین " لحظه " ها مفهوم تهران را در ذهن من شکل می دهند . حالا دلم می خواهد این لحظه ها ثبت هم بشوند . نمی دانم ، شاید این میلِ ثبت از نارسیسیم ذاتی ام می آید یا شاید می ترسم روزی بیاید که این " لحظه " ها و " حس " ها فراموشم شود یا شاید اصلا چیز دیگری باشد . به هر حال ؛ دلم می خواهد این لحظه ها برایم ثبت شوند ، هر دو روی سکه ی لحظه های تهران . اگر تنبلی ام بگذارد می خواهم از این به بعد دوربینم را همراهم داشته باشم . عکس بگیرم . شاید بتوانم این لحظه ها را ثبت کنم ، حداقل برای خودم . فکر می کنم این مدیوم عکس هم بهترین وسیله باشد برای ثبت کردن " حس " یک لحظه .

________________________________________________________________________



تهران برای من از خانه شروع می شود . خانه ی خودمان . از پنجره های خانه ، پنجره های سالن ، پنجره های بالکن ، پنجره های اتاق خودم و همین پنجره ی اتاق بزرگه . همین جا که همه ی کوه های شمال تهران جا می شوند توی همین یک قاب . شاید هم از قاب بزنند بیرون . اما به هر حال خیالت راحت است که همیشه همان جا هستند . شب ، روز ، بهار ، تابستان ، پاییز و زمستان .
بهار می شود ، کوه ها سبز می شوند ، هر هفته می گویی این هفته دیگر باید بروم شیرپلا . تابستان می شود ، بعضی شب هایش که مست بر می گردی خانه ، می روی می نشینی توی بالکن و یک ساعت زل می زنی بهشان و همین طور که به صدای ماشین ها گوش می دهی نسیم خنک شبانه هم می نشیند روی پوست صورتت . پاییز می شود ، پشت شیشه ی خیس از باران می ایستی و نگاهشان می کنی و هِی به زمین و زمان فحش می دهی که چرا انقدر زود هوا تاریک می شود . زمستان هم که می آید و برف می نشیند رویشان و سفید می شوند ، می روی توی بالکن و برایشان دست تکان می دهی و از سفیدی شان ذوق می کنی .
شروع تهران برای من همیشه همین است : این کوه ها و این پنجره ها.
________________________________________________________________________





پشت چراغ قرمز منتظری . اوایل بهار است و وسط روز که آسمان ابری می شود . آفتاب پشت ابرها و باران همراه هم می شوند . نم باران می نشیند روی شیشه ی ماشین . پنجره ها بسته اند و موسیقی آرام آرام توی ماشین تاب می خورد . شلوغی شهر یادت می رود ؛ داد و فریاد آدم ها ، ترافیک ، بوق ماشین ها . جدا می شوی از تهران .
از پشت قطره های جلو چشمت خیره می شوی به شهر ، به ماشین ها ، به آدم ها که می روند و می آیند . نمی دانی چه سرّی دارد این باران که هر وقت از پشت قطره هایش آدم ها را نگاه می کنی یادت می افتد که هر کدامشان می توانند برای خود قصه ای داشته باشند . شاید چراغ آنقدر قرمز بماند و سبز نشود تا بتوانی به قصه ی یک کدامشان هم فکر بکنی .

چند لحظه ای هستی برای خودت . همین چند لحظه کافی است برای تو از یک روز تهران .

________________________________________________________________________