۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۰, سه‌شنبه


کاش می شد بعضی زمان ها را فریز کرد ، نگه شان داشت . مثل عکس ، اما نه به سکون عکس . یک طوری نگه داشت که بعد تر بشود دوباره رهایشان کرد تا جاری شوند . مثلا یک کنترل باشد که بشود بَرَش داشت و دکمه ی پازش را زد . همان یک لحظه را متوقف کرد . بعد یک روز دیگر ، یک جای دیگر ، دوباره پِلی کرد همه چیزِ آن لحظه را . بشود دوباره زنده اش کرد، حسش کرد ، بویش کرد ، نفس کشید ش . دوباره تکرارش کرد.

 مثل همین امروز ظهر که نشسته ام کف اتاقم روی زمین ، صفحه شطرنج پدرم را جلویم چیده ام  و دارم برای عصر که کلاس دارم آماده می شوم . آفتاب خودش را رها کرده روی زمین و قالی را گرم کرده است . پنجره ی اتاق را باز گذاشته ام . نسیم خنک می آید و می خورد به لُختی پاهایم . این و این هم یک در میان پشت سر هم آرام تکرار می شوند . مامان توی راهروی جلوی اتاق یک جاروی دسته بلندی را
آرام می کشد روی زمین . پُرزهایی که نمی دانیم هر روز از کجا پیدایشان می شود را جمع می کند یک گوشه . بهنوش توی آن یکی اتاق نشسته روی تختش . با لپ تاپش کار می کند . صدای انگشتانش را که روی کیبورد می خورند از بین خش خش آرام جارو و سرامیک ها می شنوم .
 
کاش می شد توی همین لحظه بمیرم .  بمیرم و برای همیشه توی همین لحظه بمانم . همین لحظه باشم .


۱۳۹۲ اردیبهشت ۴, چهارشنبه

ملت تو ما شدیم کوروشِ الدنگ


خیلی پیچیده است . همه چیز . همه چیز خیلی پیچیده است . این را وقتی که تازه به شان فکر می کنی می فهمی . یک جورهایی که انگار مینی مالیسم یک جور شوخی است . یک شوخی بی مزه و تهوع آور . این روزها هیچ چیز ساده ای امکان پذیر نیست .


( هشدار : از اینجا به بعد به احتمال زیاد بد دهن خواهم بود و نوشته شامل الفاظ زشت خواهد شد . اختیار با خودتان است . می توانید بخوانید یا نخوانید . اما اگر خواندید و بعد کامنت گذاشتید " کمی مودب تر " یا " ادب هم چیز خوبی است " فحش تان می دهم .
و من الله التوفیق )



 
مدارک این دانشگاه را آماده می کنم . مدارک آن دانشگاه را آماده می کنم . می فرستم . باز چند تایی می ماند . باز زور می زنم . از آن طرف روزی صد و بیست بار قیمت یورو و دلار چک می کنم .انگار که فرقی هم بکند . سر همین مدرک فرستادن ها کلی پول به فنا داده ام ، می دهم ، پارسال ، امسال . در آمدی هم که ندارم شکر خدا . هر از چند گاهی شاید بتوانم با افتخار یک ربع سکه بخرم و بگذارم ته کمد . برای روز مبادا . روزی که شاید رفتنی شدم . دلقک !
یکی گفته بیا شهر کتاب کار کن . دوست دارم . اما شهرک غرب است . نصف پولش می رود برای کرایه . به خاطرش باید تدریس کلاس شطرنج ها را هم کنار بگذارم . این بچه های کوچک کلاس شطرنج را همان قدری که دوست دارم ازشان بدم هم می آید . نمی دانم این دیگر از کجایم می آید . آخر کدام آدم مریضی از بچه های کوچک بدش می آید ؟
اصلا این روزها یک جورهایی احساس می کنم مریضم . از همه بدم می آید . خب قبلا هم بدم می آمد اما الان شدتش زیاد شده . بعد نمی توانم با کسی هم در موردش صحبت کنم . می گویند سخت می گیری ، همین است دیگر .
ولی به نظرم همین نیست . اصلا چرا باید همین باشد ؟ به نظر من باید سخت گرفت . باید آن راننده ی تاکسی دیوثی که زبل بازی در می آورد ، خط ممتد رد می کند ، ترافیک ایجاد می کند را اعدام کرد . بدون هیچ اغماضی و به معنی واقعی کلمه ، اعدام .
هفته ی پیش مدارک داده بودم ترجمه . مدارک را که آوردم خانه می بینم یارو اصل لیسانسم را پاره کرده . بعد با یک چسب برداشته چسبانده اش . مردک مادر قحبه آنجا حتی یک کلمه هم نگفت آقا ما این اشتباه را کردیم ، در جریان باش . حتی نه ببخشید ها . همین در جریان باش را هم نگفت مادر قحبه .
به خاطر دوری از همین مردم حرامزاده دارم کون خودم را پاره می کنم که بروم . نه اینکه فکر کنم آن ور مثلا  بهشت است یا گه خاصی است . احتمالا می خواهم فرار کنم . به کدام خراب شده ای ؟ نمی دانم . بالاخره از دست این آدم ها فرار می کنم و فکر نمی کنم که حداقل دلم برایشان تنگ بشود . شاید مثلا بعدا سانتی مانتالیسم رفت توی ماتحتم و دلم برای این پفیوز ها تنگ شد . که آن هم فکر کنم شارلاتان بازی باشد . آن دل تنگ شدن هم الکی است . حاضرم برگردم دوباره توی این کثافت زندگی کنم ؟ نه .
حالا یک جوری نوشتم انگار فردا دارم می روم . یکی هم نیست بگوید گه نخور . تو همیشه غر می زنی . اصلا همین الان یک کدامتان این نوشته را ذخیره کند که اگر روزی آن ور بودم و داشتم نق می زدم ، بیاید با پشت دست بزند توی دهنم و این نوشته را نشانم دهد که بعله ، تو همان پفیوزی بودی که این ها را نوشتی ، حالا چه می گویی ؟

از نیما برایم قهوه آمده . یعنی خیلی وقت پیش آمده بود . یک سال و یکی و دو ماه پیش که خودش آمده بود اینجا . بعد قهوه مانده بود پیش بهنام . حالا تازگی ها گرفتمش . رویم نمی شود ازش تشکر کنم . امیدوارم هنوز اینجا را بخواند که بداند متشکرم . قهوه ی خوبی است . اصلا با خودش بودیم که قهوه جوش برقی خریدیم . زود گذشت . اواخر رفتنش بود فکر کنم . نیما آدم خوبی بود . یعنی فکر می کنم هنوز هم هست . گفته بود شاید تابستان بیاید .
چند شب پیش رفتم شیرینی ناپلئونی خریدم آمدم برای خودم قهوه گذاشتم و با شیرینی ها خوردم . خوب بود . مرسی نیما . تابستان بیا قهوه و شیرینی ناپلئونی بخوریم .

هفته ی پیش رفته بودم دانشگاه . هنوز هم همان قدر گه و کثافت بود به نظرم . همان طور ساکن ، بی حرکت ، حال به هم زن . چند روزی جلوی دفاتر اساتیدِ دیوث آویزان بودم . ریکامندیشن می خواستم . اصلا فکر می کنم توی صورت من چیزی هست که تا این استاد ها می بینند می فهمند که من ازشان خوشم نمی آید . جَری می شوند ، رم می کنند .
ولی به هر حال ازشان گرفتم ، از برتری های ناشی از خونِ اصیلِ آریاییِ جاری در رگ هایم استفاده کردم . مثل پشگل دروغ گفتم ، عزت و احترام الکی گذاشتم ( احترامی که به جد معتقدم لیاقتش را ندارند ، مگر یکی دو تاشان . ) ، از دفتر ریاست سربرگ دانشگاه دزدیدم ، امضاهایشان را جعل کردم . درست شد به هر حال . به خودم افتخار کردم . بعد رفتم توی توالت - که اسمش شده وضوخانه - بالا آوردم .
 

آلمان ها رفته اند . فرانسه ها مانده اند و ترکیه . به یاری حق تعالی که این ها هم بروند تا ببینیم شاید یک روزی یک گهی شدم و دیگر غر نزدم .