۱۳۸۸ آبان ۳۰, شنبه

من کی ام ؟ یا روزهای سگی


خسته شده ام از این حجم عظیم مزخرف ؛ هر روز صبح که چشم هایم را باز می کنم ، هجوم می آورند . مغزم را پر می کنند و دیگر جایی باقی نمی ماند ...

* * *

از این روزها بدم می آید . روزهایی که همه اش به بدی می گذرد . از صبح خروس خوان تا بوق سگش دنبال چیزهایی می دوم که دوستشان ندارم ، به امید این که زود تر تمام شوند . اما روز به روز بیشتر هم می شوند !
انواع مزخرف کلاس های دانشگاه ، کارگاه ، آزمایشگاه ، کلاس زبان ، تافل آزمایشی ، تافل اصلی و هزار کوفت و زهرمار دیگر که تمامی ندارند . ازشان چیز زیادی هم دستگیرم نمی شود . فقط مثل بز زل می زنم به دهان اساتید . لب هایی که باز و بسته می شوند و از آن ها حرف ها بیرون می آیند ؛ حرف هایی که من نمی فهمم . حرف هایی که نمی خواهم بفهمم ، آخر دیگر برایم اهمیتی ندارند .
این روزها حتی اکثر وقتم هم با آدم هایی می گذرد که دوستشان ندارم . آدم هایی که حرف می زنند ، و باز حرف هایی که من نمی فهمم . ( خوشبختانه تلاشی هم برای فهمیدنشان نمی کنم ! )
آدم خوب هایم نیستند . یا رفته اند ، یا دیگر خوب نیستند و یا طفلک ها خودشان هزار جور درگیرند . آن قدر درگیر که با اینکه توی یک شهر هستیم ولی دلمان برای همدیگر تنگ می شود .
شاید تنها لحظه هایی که در طول این روزها خوب باشند ، وقت هایی است که با تاکسی یا اتوبوس در بین همه ی این مکان های دوست نداشتنی در رفت و آمدم . لحظه های کوتاهی که هدفون را چپانده ام توی گوشم و به موسیقی ای که دوست دارم گوش می کنم . این وقت ها به هیچ چیز فکر نمی کنم ، هیچ چیز ...
بعضی شب ها هم خوبند . بعد از دوش آب گرم شبانه ، می نشینم پشت کامپیوتر . می خواهم خبرخوانی هر شبم را شروع کنم که یک نفر پیدایش می شود و چت می کنیم . حتی اگر حرف مهمی هم نزنیم اما همان حرف های معمولی هم خوشحالم می کنند ؛ هرچند که فردایش دوباره همه چیز فراموش شده ، اما همان خوشحالی کوتاه هم غنیمتی است و دوستش دارم .
ای کاش این روزهای حرامزاده زودتر تمام شوند .

* * *

امروز ، روزی گند بود ، درست مثل دیروز / و فردا نیز چنین خواهد بود *



* سالواتوره - گروه 127 آلبوم خال پانک

چشم

صبح یک دوشنبه یا سه شنبه ی معمولی است . همه ی اهالی خانه رفته اند دنبال کار و بار و بدبختی هاشان . توی تختم دراز کشیده ام و به کلاسی که پیچانده ام فکر می کنم . زنگ در خانه را می زنند . با بی حالی از تختخواب بیرون می خزم . تا دم در خودم را می کشانم و از سوراخ چشمی نگاه می کنم ببینم کیست . فقط یک چشم معلوم است که با مژه های درشت دارد پلک می زند !
خوشحال می شوم .

پی نوشت : برای خانم دکتر !

۱۳۸۸ آبان ۲۱, پنجشنبه

درک متقابل


رو کرد به زن که داشت داد و بیداد می کرد و غر می زد ؛ گفت : " هر چی تو بگی عزیزم ، فقط خفه شو ."


So afraid of rejection , hide inside ourselves *


می ترسم بهت بگم ازت خوشم اومده و دوست دارم ، بهم بخندی و مسخره ام کنی ، یا ناراحت بشی و چیزی بگی ؛ یا هر اتفاق بد دیگه ای بیفته .
عذاب ها و ترس هایی که همیشه هستن ...


* Riverside / Schizophrenic Prayer


۱۳۸۸ آبان ۱۴, پنجشنبه

آخرین انسان

" آخرین انسان زمین توی اتاقش نشسته بود که در زدند ." سال ها از زمانی که آخرین انسان شده بود می گذشت و اکنون او پیرمردی بود نود و چهار ساله . مدت مدیدی نیز از آخرین باری که صدای در زدن شنیده بود می گذشت . ابتدا فکر کرد که خیالاتی شده و تنهایی بیش از حد باعث شده که این فکر و خیالات به سراغش بیاید . اما صدای متناوب در زدن حالیش کرد که این صدا وهم و خیال نیست . صدایی که قطع نمی شد و به طرز دلهره آوری ادامه داشت .
به سختی از روی صندلی اش بلند شد و از اتاق بیرون رفت . به میان هال رسیده بود که ناگهان قلبش از کار ایستاد ؛ روی زمین افتاد .
آخرین انسان زمین مرد و هیچ گاه معلوم نشد چه کسی پشت در بود ...

۱۳۸۸ آبان ۱۳, چهارشنبه

شوخی - پایان


زل زده بود به اسلحه که روی میز جلویش ، بی حرکت قرار گرفته بود . صدای بازی بچه های کوچه از پنجره ی اتاق تو می آمد .
دست دراز کرد و اسلحه را برداشت . لوله ی سردش را روی شقیقه گذاشت و ماشه را کشید ...
دیگر همه ی شوخی های دنیا تمام شده بود .


پی نوشت : شوخی 0 ، شوخی 1 ، شوخی 2 .

۱۳۸۸ آبان ۱۲, سه‌شنبه

دمت گرم و تنت سالم !

خدا جان ، بهت اعتقاد نداشتم ، اما دوستت داشتم . بیشتر از اونی که فکرشو می کردی ...