۱۳۸۸ آبان ۳۰, شنبه

چشم

صبح یک دوشنبه یا سه شنبه ی معمولی است . همه ی اهالی خانه رفته اند دنبال کار و بار و بدبختی هاشان . توی تختم دراز کشیده ام و به کلاسی که پیچانده ام فکر می کنم . زنگ در خانه را می زنند . با بی حالی از تختخواب بیرون می خزم . تا دم در خودم را می کشانم و از سوراخ چشمی نگاه می کنم ببینم کیست . فقط یک چشم معلوم است که با مژه های درشت دارد پلک می زند !
خوشحال می شوم .

پی نوشت : برای خانم دکتر !

۱ نظر:

شبنم گفت...

هی، یادش به خیر !!! چه لذتی داشت این چشم در سوراخ چشمی گرداندن از این سوی در ... و حدس زدن که این سایه بی شکل کیست که در را خواهد گشود ؟