۱۳۹۳ آذر ۲۷, پنجشنبه

کی با ما راه می آیی جون مادرت



به صورت احمقانه ای از این که نشد ناراحتم . با اینکه از اول هم می دانستم خیلی بعید است که بشود .اما با این حال یک جایی توی قلبم درد می کند ، درد که نه ؛ به هم فشرده می شود . و این باید خود حسرت باشد . حیف که نشد.





به خانه که رسید هیچ چراغی را روشن نکرد . هیچ کس هم خانه نبود . رفت سر وقت کمد . یکی از بطری های شرابش را که قرار بود هفت ساله بشوند و سه ماهه بودند، برداشت . رفت توی تاریکی هال، رها شد روی کاناپه. از بطری نوشید . زل زد به تاریکی. آن قدر در سیاهی نوشید تا دیگر حوصله اش سر رفت. بلند شد. رقصید. در تنهایی رقصید، با بطری در میان دست هایش. سرش گیج رفت. روی قالی دراز کشید. دست ها و پاهایش را توی شکم جمع کرد. چشم هایش گرم شد. نفهمید اشک بود یا شراب. خوابید . تا صبح همان جا خوابید، بدون هیچ رویایی.


۱۳۹۳ فروردین ۲۷, چهارشنبه

" آقاي مارك تواين ، من هاكلبري فين شما را طور ديگري زندگي كرده ام " یا " اندر مصائب متولد دهه ی شصت بودن "


عصرها مامان مي آمد دنبالمان . مربي بهداشت بود و مدرسه دير تعطيل مي شد . هميشه من و خواهرم آخرين هاي مهد كودك بوديم . آن انتظار لعنتي در آن ساختمان مهدكودك كه عصرها خالي از بچه ها مي شد چقدر ترسناك بود . تا مامان بيايد دق مي كردم ...

مهد كودك دو سه كوچه با خانه ما فاصله داشت . بدو بدو مي آمديم ، اما ديگر دير شده بود . برنامه ي كودك تمام شده بود و حالا درس هايي از قرآن قرائتي شروع مي شد . و من چقدر از اين آدم بدم مي آمد كه جاي كارتون مي آمد مي نشست روي صفحه ي تلويزيون ما ! هر روز ! پفيوز !

يك بسته چوب كبريت داشتم . مي رفتم توي اتاق كوچيكه . دو دانه از چوب كبريت ها را از بسته بيرون مي آوردم . يكي شان را آتش مي زدم و تا يك ذره مي سوخت و سرش سياه مي شد سريع فوت مي كردم تا خاموش شود و يك وقت خانه آتش نگيرد ! آن كه سالم بود مي شد هاكلبري فين ، آن كه سرش سوخته بود و سياه، مي شد جيم . بسته ي چوب كبريت هم كرجي شان . جيم پشت كرجي مي ايستاد و هاكلبري جلوي آن . مي نشستم روي فرش كف اتاق و بسته را مي گذاشتم روي موكت هاي نارنجي دور فرش . اينجا مي سي سي پي بود . رنگ نارنجي اش هم را با غروب آفتاب براي خودم توجيه مي كردم . آرام بسته ي چوب كبريت را روي موكت اين ور آن ور مي كردم و راجع به قسمتي از كارتون كه دير مي رسيدم و هر روز نمي ديدم براي خودم خيالبافي مي كردم . هيچ وقت سرانجام هاكلبري را در تلويزيون نديدم . هيچ وقت نفهميدم داستان چه شد . داستان هاكلبري فين در دنياي كودكي من طور ديگري گذشت ...

يك روز كودكم من را خواهد ديد كه به بسته ي چوب كبريتي زل زده ام. شايد مشغول ديدن كارتون باشد ، هاكلبري فين سه بعدي ! اميدوارم از من نپرسد : " بابا آخر هاكلبري فين چي مي شه ؟ "



۱۳۹۲ بهمن ۱۹, شنبه

اکنون بیست و هفت


سی سالگی از آنچه در آینه می بینید به شما نزدیک تر است .