وای باران ؛
باران ؛
شیشه ی پنجره را باران شست
از دل من اما ،
- چه کسی نقش تو را خواهد شست؟
حمید مصدق
سکوت سرشار از ناگفته هاست
گوشی تلفن را برداشت و شماره را گرفت . پس از چند ثانیه صدای بوق آزاد خبر از برقرار شدن ارتباط داد . صدای لطیف دخترانه ای در آن طرف خط جواب داد : " بله ، بفرمایید ؟ "
وقتی جوابی نشنید دوباره گفت : " الو ؟ ... بفرمایید ... " و این بار هم فقط سکوت بود که شنیده می شد .
دختر آهی کشید و گفت : " بازم تویی ، آخه کار و زندگی نداری که هر روز مزاحم می شی ؟ یه ماهه که داری زنگ می زنی ولی حرف نمی زنی ... " . دختر مکثی کرد و ادامه نداد .
چند دقیقه ای در سکوت گذشت و او منتظر همین چند دقیقه بود . دقایقی که دختر نیز با او هم صدا می شد . انگار در این لحظات او را می فهمید . فقط سکوت بود و صدای نفس های آرام دختر ؛ که با هر تپش قلبش ، قلب او هم می زد .
لحظاتی که گذشت دختر دوباره آهی کشید و گفت : " باشه ، پس امروزم چیزی نگفتی ... فعلا خداحافظ ... " و گوشی را گذاشت .
دوباره سکوت برقرار شد ؛ اما این بار نه آرامش بخش . سکوتی بود که دنیا را بر سرش خراب می کرد .
پس از گذشت چند لحظه صدای بوق اشغال او را به خود آورد . گوشی تلفن را با هر دو دست گرفت و به سینه اش چسباند ؛ نمی خواست آن را از خود جدا کند .
مدتی که گذشت گوشی را گذاشت . سرش را در میان دستانش گرفت و چشمانش را بست . قطره های اشک روی دو گونه اش جاری شدند .
ای کاش لال به دنیا نیامده بود ...