۱۳۸۸ بهمن ۱۱, یکشنبه

ای آقا !




نینا خانوم ! مگه الکیه که تو ناراحت باشی و نخندی . ای خانوم جان !

ببین اونور پنجره هه چه سبزه ، چه سبز خوشگلیه ، ما بالاخره می ریم اونور پنجره ، یا شایدم اونور پنجره بیاد این ور پیش ما !

پس بخند لامصب . همیشه بخند >D:<


۱۳۸۸ بهمن ۹, جمعه

رویا

پیاده بودیم و به جلو می رفتیم در جنگلی از درختان تنومد و سر به فلک کشیده ، نور خورشید به زحمت به ما می رسید . یادم نمی آید چه کسانی همراهم بودند ، فقط می دانم که تنها نبودم . به اتاقکی رسیدیم در میان جنگل ، بنایش قدیمی بود ، شبیه بناهای قرون وسطایی . یک در داشت که می شد از آن وارد اتاقک بشویم . وارد شدیم . درون اتاق هیچ چیز نبود جز راه پله ای که به اعماق زمین می رفت . عرض در ورودی اتاق به اندازه ی عبور یک نفر بود اما عرض پله ها بسیار زیاد . شاید بیست نفرمی توانستند روی یک پله کنار هم بایستند . از پله ها پایین رفتیم .
در ابتدای مسیر هیچ چیز روی پله ها نبود . فقط سایه هایی بر روی پله ها می رقصیدند . سایه هایی از انعکاس نور آتش مشعل های روی دیواره ها . پس از مدتی روی پله ها کوتوله هایی ظاهر شدند . قدشان به زحمت تا زانو هایمان می رسید . گوش های نوک تیزی داشتند . مردهایشان کلاهی به سر داشتند و زن ها پیش بندی بسته بودند . با عبور ما از کنارشان فقط سرهایشان را تکان می دادند .
به پایین پله ها رسیدیم . ردیفی از اتاق های به هم چسبیده همانند سلول هایی تا ابد در جلوی رویمان قرار گرفته بود . دو راهروی طویل هم در دو طرف این اتاق ها قرار داشت که اجازه می داد بتوانیم از هر دو طرف اتاق ها واردشان شویم . در راهرو ها که تاریک و نمور بودند به پیش رفتیم و در هر اتاقی سرک کشیدیم . در تمام این مدت صدایی در وجودم پیچیده بود ، صدایی که می گفت : " در اینجا موجوداتی زندگی می کنند که سالیان بسیار دور ، آن بالا ، بر روی زمین می زیستند ، موجوداتی که اکنون آدمیان گمان بر نیستی شان دارند . اما ایشان زنده اند . "
پس از مدتی نمی دانم چه شد که ناگهان تنها بودم . دیگر کسی همراهم نبود . فقط خودم بودم که از اتاقی به اتاق دیگر می رفتم . به اتاقی وارد شدم که کتابخانه ای در آن بود ، کتابخانه ای بسیار بزرگ ، آن قدر عظیم که حتی با چرخاندن سر رو به بالا نمی توانستم قفسه های آخر آن را ببینم . انگار که همه ی کتاب های دنیا آن جا بودند ...
در راه برگشت روی پله ها دیگر خبری از کوتوله ها نبود . به تنهایی از پله ها بالا رفتم . به جایی رسیده بودم که در اتاقک ورودی را از پایین پله ها می دیدم . دختر بچه ی کوچکی روی پله ها نشسته بود . مرا که دید بلند شد و شروع کرد به پایین آمدن از پله ها . لباس آبی رنگی به تن داشت . نمی دانم ، شاید هم صورتی . تنها یادم می آید که موهایش طلایی بودند .
به هم که رسیدیم شروع کرد به حرف زدن . عجیب بود . نمی دانستم که کیست . اما انگار از اعماق وجودم می شناختمش . حرف که می زد فکر می کردی تمامی خرد دنیا با تو مشغول صحبت است . اما شیرین بود و لطیف . انگار که دخترک خودم بود ...
از اتاقک بیرون آمدیم . از جنگل خبری نبود . در وسط شالیزار های شمال بودیم . گفت دلم پفک می خواهد . بلندش کردم و روی شانه هایم گذاشتمش . شروع کردم به دویدن . سرم را محکم چسبیده بود و می خندید . سریعتر می دویدم تا محکم تر بغلم کند ...
به دکه ای در کنار جاده رسیدیم . از روی شانه هایم پایین آمد . به کنار دکه رفتیم تا پفک بخریم . بعد از این که پفک ها را گرفتیم از فروشنده خواستم که یک بسته سیگار وینستون لایت به من بدهد . سیگار را که آورد دخترک گفت : " من هم سیگار می خواهم . " و فروشنده بسته سیگاری گذاشت روی پیشخوان که رویش نوشته بود : Winston Kids .
از خواب بیدار شدم .

۱۳۸۸ بهمن ۷, چهارشنبه

منطق یا احساس ، مسئله این نیست


دلیل نمی شود که چون خیلی خصلت ها و ویژگی هایی که تو دوست داری در او وجود دارد ، پس بتوانی دو تا بلیط تئاتر بخری .

پی نوشت :

سکانسی از فیلم نامه ی " بهروز پرید یا گاو ها در همین نزدیکی هستند " :

[ روز - داخلی - اتاق بهروز در طبقه ی دهم یک ساختمان ]

[ در تمامی مدت این سکانس تمامی صداها قطع است و فقط صدایی شبیه چرخیدن دستگاه های قدیمی آپارات به گوش می رسد . ]
دوربین در مرکز اتاق قرار دارد ؛ از پشت به " بهروز منطقی " که پشت میزش خیلی محکم و استوار نشسته و کتاب " جامعه شناسی نخبه کشی " را می خواند ، نزدیک می شود . از روی شانه ی راستش عبور می کند و می چرخد روی چهره ی او که کماکان مشغول خواندن است . دوربین چند ثانیه ای مکث می کند سپس مسیر آمده اش را بر می گردد و دوباره در مرکز اتاق قرار می گیرد .
بعد از آن دوربین از کنار به " بهروز احساسی " که پشت پنجره ی اتاق نشسته و سیگار دود می کند نزدیک می شود . [ به زبان سواهیلی زیر نویس می شود : { کشیدن این سیگار ماه ها طول خواهد کشید . } ] بهروز آهی عمیق می کشد و دوربین شروع می کند به چرخیدن به دور او . به پشت سرش که می رسد اتوبانی که ماشین ها در آن در حال رفت و آمد هستند و بهروز از پشت پنجره به آن ها خیره شده است ، در کادر قرار می گیرد . دوربین در این جا چند ثانیه مکث می کند ؛ سپس به دور زدن خود ادامه می دهد تا به جایی برسد که دور زدن را شروع کرده بود . در اینجا آرام آرام از کنار پنجره و بهروز دور می شود و دوباره در مرکز اتاق قرار می گیرد .
در حرکت بعدی ، دوربین به بهروزی نزدیک می شود که کنار دیوار ایستاده و انگار با دیوار صحبت می کند . در این جا دوربین دارد بهروز را از بغل می گیرد . همان طور که کادر روی نیم رخ بهروز باقی می ماند ، دوربین مقداری پایین می رود و به سمت پشت او می چرخد ؛ طوری که بدن بهروز از پایین در کادر قرار می گیرد و هم چنین پوستری از چارلی چاپلین که روی دیوار قرار دارد ، در کادر می آید و در قاب دوربین دیده می شود . [ در اینجا به زبان سواهیلی زیر نویس می شود: { این بهروز ، " بهروز قاطی کرده " است . } بعد از لحظه ای در همان حال که زیر نویس سواهیلی وجود دارد ، در بالای تصویر به زبان عبری نوشته می شود : { این نوشته بالا نویس است ، برای مخاطبی که زبان سواهیلی نمی داند } و نوشته ی زیر با همان زبان عبری در ادامه اش می آید : { این " بهروز قاطی کرده " است و دارد با پوستر چارلی چاپلین صحبت می کند . } نوشته ها چه عبری چه سواهیلی پس از چند ثانیه محو می شوند . ] دوربین مسیر آمده اش را باز می گردد و دوباره در مرکز اتاق قرار می گیرد .
دوربین در آخرین حرکت این سکانس از مرکز اتاق به آرامی جدا می شود و در حالی که تصویر اتاق را می گیرد مستقیم به سوی سقف می رود . تا جایی بالا می رود که هر سه بهروز در کادر قرار می گیرند . [ صدای چرخیدن چرخ آپارات می آید ] هر سه بهروز دارند کار خودشان را انجام می دهند . [ صدای چرخیدن چرخ آپارات آرام آرام کم می شود تا آن جا که دیگر شنیده نشود ]

کات .


۱۳۸۸ بهمن ۵, دوشنبه

سنجابی که نای آه کشیدن هم ندارد دیگر


عکس با مزه ایه ، اما وقتی خودتو بذاری جای سنجابه و حسش کنی ، دیگه اصلا با مزه نیست . همین .

اینرسی


چهار سال در دانشگاه مکانیک حرکت خوانده اید خیر سرتان . اما تنها وقتی از پمپ بنزین قبل از پارک کوروش شروع به دویدن می کنید تا سریعا خودتان را به یک نفر که سر همت منتظرتان است برسانید - آن لحظه که احساس می کنید تمام بدنتان می خواهد بدود و تنها شکم مبارکتان است که تمایلی به حرکت کردن ندارد و بدن بیچاره تان جور شکم را هم باید بکشد و آن را هم تکان بدهد - آن وقت است که درک می کنید : "
اینرسی تمایل جسم است به حفظ وضعیت فعلی " !!

۱۳۸۸ بهمن ۳, شنبه

خنکای ختم خاطره



سگ لرز زدم و پاهام از درد ترکید از بس که راه رفتم تا گرم بشم ، ولی بالاخره دیدمش . " خنکای ختم خاطره " رو دیدم . رو دلم مونده بود که چرا وقت اجرا نتوسته بودم برم ببینمش . ولی امشب تو جشنواره دیدم و می ارزید . عالی بود ، عالی .


پی نوشت : فکر می کنید اگر واقعا به کمک احتیاج داشته باشید و به همین دلیل برای هفت نفر از دوستانتان اس ام اسی به شرح زیر ارسال نمایید چه جواب هایی دریافت می نمایید ؟

متن اس ام اس :
" تو رو خدا یه راهی واسه وقت کشتن به مدت دو ساعت توی سرما بهم بگید ، لطفا ! "

جواب های ارسالی :
1. پیاده روی .

2. آخی ! عزیزم ( هاگ )

3. برو به جهنم !! اونجا گرمت می شه .

4. شر و ور نگو ، بیا قرضتو پس بده !

5. ( این پاسخ شش ساعت بعد از ارسال اس ام اس درخواست کمک ، دریافت شد ) من همین الان یه راهی به ذهنم رسید ولی فکر کنم دیگه به دردت نخوره ، ببخشید بیدارت کردم ، شب بخیر !

6. ای آقا ، دلت خوشه ها !

7. ( پاسخی داده نشد )



۱۳۸۸ بهمن ۱, پنجشنبه

یک شروع خوب برای یک ماه خوب !

چه احساس خوبی بود دوباره در تاریکی سالن فرو رفتن و رها شدن در قصه ای که در جریان است . چقدر دلم برای چهارسو تنگ شده بود . انگار که سال ها گذشته باشد از آخرین باری که به تماشای اجرایی نشسته بودم در این سالن . بعد از آن انتخابات کذایی که همه چیزمان را عوض کرد ، دیگر گذرم به سالن های زیر زمین تئاتر شهر نیفتاده بود . اصلا این سالن ها جادوی خاص خودشان را دارند . هر وقت که برای دیدن اجرایی می روی مسحورت می کنند . انگار که هر بار ، در عین به رخ کشیدن قدمت و ابهتشان بدعتی نو می آفرینند در لحظه ی تو . بدعتی که فقط از یک پیرمرد بر می آید . پیرمردی خسته اما سرشار از زندگی .

پی نوشت : " گذشته هیچ وقت دست از سر آدم بر نمی داره " جمله ای است از نمایش " رقص زمین " به کارگردانی حسین پاکدل که امروز به تماشا نشستم . بازی پیام دهکردی فوق العاده بود و من هنوز هم دارم به این جمله فکر می کنم .

پی نوشت مهم تر (!) : بهمن همیشه ماه خوبی بوده و هست ، باران را ملاحظه نمودید ؟ منتظر برفش هم باشید . از ما گفتن !

۱۳۸۸ دی ۳۰, چهارشنبه

"-:


امروز می خواستم بگم ، نشد .

پی نوشت : زبان فارسی احمق ! با این شناسه های مسخره ات ! آخر " برویم " که همیشه نباید معنی " تو ، من و آن ها " بدهد ؛ بعضی وقت ها هم باید فقط معنی " تو و من " بدهد لامصب ! زبان فارسی احمق ، با این شناسه های به درد نخورت !


۱۳۸۸ دی ۲۳, چهارشنبه

گه گیجه ی حاد با وسعتی در ابعاد فقط یک مغز


کلی حرف می چرخه تو مغزم ، سرم ویز ویز می کنه و گوش هام صدا می ده ، می دونم و نمی دونم چرا . دوست دارم حرف بزنم با یکی ، از خیلی چیزا ، از همه چی ، ولی نمی شه ، چون گوش نمی ده ، شاید اصلا نمی دونه که من می خوام حرف بزنم و دلم می خواد بشنوه اون ، اما فکر نمی کنم متوجه این قضیه نباشه . سخته و منم ترسو و خجالتی .


۱۳۸۸ دی ۱۷, پنجشنبه

شیرین


شیرین ، آخرین ساخته ی عباس کیارستمی است ؛ فیلمی که بسیاری آن را کندترین فیلم این فیلمساز می دانند . در این فیلم 113 هنر پیشه ی زن ایرانی و ژولیت بینوش فرانسوی در مقابل دوربین قرار گرفته اند .
شیرین موضوع خاصی را دنبال نمی کند . بیننده در تمام طول فیلم ، کلوز آپ صورت بازیگران مختلف زن ایرانی را می بیند که خود در یک سالن مشغول تماشای فیلمی هستند - که قصه ی آن ، قصه ی منظومه ی عاشقانه ی خسرو و شیرین نظامی گنجوی است - بازیگران در تمام لحظات فیلم حرفی نمی زنند و بیننده فقط صدای فیلمی را که در حال پخش شدن است ، می شنود .
اما هنگام فیلم برداری و ساخته شدن شیرین ، فیلمی در حال پخش وجود نداشته و بازیگران دقایقی به یک صفحه ی سفید که چند نقطه رویش بوده خیره شده اند و از آنها خواسته شده به این نقطه ها نگاه کرده و به فیلم درونی خودشان فکر کنند . کیارستمی در این باره می گوید : " در عين حال که اينها بازی می کردند و می دانستند روی صندلی بازيگر نشسته اند ، اما يک لحظاتی دارد که به نظرم به شدت حقيقی است ؛ در عين حال که دارند بازی می کنند و به معنايی در نور و فريم ما کنترل شدند ، اما از يک جهت کاملا آزادند برای اينکه هيچ نوع توصيه ای به آنها نشده و اينها در يک سفر درونی خودشان به چيزی می رسند که شما می بينيد . "
کیارستمی شیرین را ادای دینی به هنرپیشگان زن ایرانی می داند و معتقد است که " شیرین در بردارنده ی لحظاتی از خصوصی‌ترین احساسات بازیگران زن سینمای ایران است " ، که شاید نمادی باشند از زنان جامعه ی ایرانی که برای رسیدن به جایگاه خود رنج های بسیاری کشیده اند ؛ و اکنون با تماشای قصه ی خسرو و شیرین و با یاد آوری آنچه بر ایشان گذشته ، گاه لبخند می زنند و گاه اشک است که از دیدگانشان فرو می غلتد .

پی نوشت : به نظر بنده شیرین بیشتر از آن که یک فیلم سینمایی باشد یک چیدمان ( اینستالیشن ) است ؛ که با قرار دادن داستان به صورت صدا در کنار نور و پرتره های بیشمار با مخاطب ارتباط برقرار می کند .



Show must go on

می دانم که ابتدا دوران کودکی است ، مدرسه است ، رفقا ؛ بعد روزی فرا می رسد که در آن روز انسان امتحان می دهد ، گواهی نامه می گیرد . روزی که انسان با دلگرفتگی از آستانه ی دری عبور می کند و در ورای آن ناگهان برای خود مردی می شود . آن وقت قدم انسان با سنگینی بیشتری به روی زمین گذاشته می شود . از همان موقع انسان به طرف زندگی گام بر می دارد ، اولین گام هایش را ...



خلبان جنگ ، آنتوان دوسنت اگزوپری

۱۳۸۸ دی ۱۲, شنبه

مادربزرگم


ای وای مادر بزرگ ، رفتی . مگر همین یک ماه پیش نبود که با همان شیطنت همیشگی ات می خندیدی ؟ آخر چطور یک ماهه این اتفاق نحس افتاد ...
مادر بزرگ رفتی و حسرت خیلی چیزها را بر دلم گذاشتی . حسرت این که روزی ترکی را به من کامل یاد دهی ، حسرت رقصیدن با تو در شب عروسی ام ، حسرت اینکه روزی از قصه هایت من روایتی بسازم ، قصه ی فرار تو که دختر کدخدا بودی با یک پسر ساده ی روستایی از ده و ازدواج نکردن با پسر عمویت ، قصه ی حمله ی توده ای ها به روستایتان ...
مادر بزرگ ، حالا دیگر ما شب های یلدا کجا جمع شویم ، حالا دیگر هر سال شب محرم کجا تا صبح حلیم هم بزنیم ، دیگر هر روز اول نوروز کجا برویم ، حالا دیگر ما کجا جمع شویم و خانواده ای باشیم ...
ای وای مادر بزرگ ، ای وای مادر بزرگ ، ای وای مادر بزرگ ...

۱۳۸۸ دی ۱۱, جمعه

حرف هایی برای گفتن



اول - خسته ام و گیج ، از این روزها . نمی دانم چه خواهد شد ، نمی دانم چه بر سرمان خواهد آمد . اما دیگر خسته شده ام از این همه واقعه و اتفاق ، چه خوب ، چه وحشتناک . خسته شده ام از این حجم اخبار و تحلیل .
دیگر دلم التهاب نمی خواهد ، دلم خشونت نمی خواهد ، دلم هزار فشار این روزها را نمی خواهد . دلتنگ تئاتر ، سینما و کتاب هایم شده ام . این روزها کسی با من از این ها نمی گوید . با دوستانم کافه نمی روم . نمی خندم . همه اش حرف خون است و خشونت . حرفی از زندگی نیست ...
دلم می خواهد اینجا نباشم ، تو سرزنشم کن ، حق داری ، اما من خسته شده ام . می خواهم از این جا بروم . خارج از این جا باشم . می خواهم جایی بروم که اقیانوس باشد ؛ آرام . بنشینم کنار ساحل و خیره شوم به انتها . آن جا که مرز آسمان و آب در هم گم می شوند .
می خواهم بروم ، اما چیزی در وجودم است که نمی گذارد ...

پی نوشت : چه عکس خوبی ، دلم برای عکاسش تنگ شده یک مقدار ! D:




دوم - تابستان دو سال پیش بود که اتفاقی افتاد . عوض شدم . بهتر شدم از آنچه که قبل اتفاق بودم . سخت بود اما می ارزید . حالا هم تصمیم گرفته ام که بهتر شوم . مخصوصا که دیگر درسم هم دارد تمام می شود . فقط مانده است امتحان ها . که خواهند گذشت . برای بعد از امتحان ها برنامه های زیادی دارم .
دوباره نوشتن با خر نسبتا فهیم را شروع می کنم .
یک چیزی را باید بگویم ، که می گویم .
دوربینم را بیشتر توی دست هایم می گیرم . یاد می گیرم .
بیشتر می نویسم و بیشتر فکر می کنم .
از تنهایی هایم خارج می شوم . تنها نخواهم ماند . بهتر می شوم .



سوم - مادر بزرگ هر روز زنگ می زد . چند وقتی است که دیگر هر روز زنگ نمی زند . امشب که دیدمش دلم خیلی برایش تنگ شد . زندگی گهی است . گه تر از آن چه فکر می کردم ...