۱۳۸۸ آذر ۲۵, چهارشنبه

من حال این روزاتو می دونم


برای یاران دبستانی در بندمان




ظهر اعتصاب غذا شروع شد ، سینی ها را یکی یکی از جلوی سلف از طبقه ی منفی یک چیدیم تا برسیم به طبقه ی اول . بعد از لابی دانشکده عبورشان دادیم و در آخر بعد از پله های حیاط ، سینی ها رسیدند به خیابان ؛ آن جا که دانشگاه با مردم گره می خورد . بعد کم کم جمع شدیم بالای پله های جلو دانشکده و تحصن شروع شد . تحصنی در اعتراض به دستگیری جاوید ، جاویدی که دوست و همکلاسی ما بود و هست ، جاویدی که به تهمت رابطه با گروه های مسلح خارج از کشور در بند 240 اوین است این روزها به دور از یاران دبستانی اش ...
تحصنمان می شود مثل همه ی تحصن ها و اعتراض هایی که این روزها در جریان است ، در دانشگاه ها ، در جای جای کشور . تحصن که تمام می شود می روم و گوشه ی لابی می نشینم ، به بچه ها نگاه می کنم ، دوستانم که هنوز لبخند از روی لب هایشان محو نشده ، که با شنیدن خبر دستگیر شدن جاوید به هر دری زدند - اما دریغ که مسئولین و اساتید دانشگاه امروز از هر زمانی ترسوتر و بی عرضه ترند و به درد لای جرز هم نمی خورند - در صورت های دوستانم خستگی را می بینم ، اما اثری از نا امیدی نیست ...

* * * * *

عصر است و نمی دانم چطور سر از تئاتر شهر در آورده ام . جلوی گیشه ایستاده ام و دستم توی جیب دنبال پول می گردد ، یک دفعه احساس می کنم که حوصله ی دیدن کاری را ندارم . از جلوی گیشه کنار می روم ، چند ثانیه ای مکث می کنم و بعد راهم را کج می کنم به سمت چهار راه .

* * * * *

توی کافه نشسته ام . زل زده ام به فنجان قهوه ای که روی میز است . توی کافه آهنگی پخش می شود ، انگار که روی تکرار گذاشته باشندش مدام می خواند : " من حال این روزاتو می دونم / چیزی نگو چشماتو می خونم "
قهوه ام سرد شده دیگر . سرم را بلند می کنم ، چند میز آن طرف تر دختری نشسته است . شالی سبز به سر دارد و مشغول خواندن کتابی است . سرش را بلند می کند و چشمهایم توی چشم هایش گیر می کنند ، لبخندی می زند . لبخندش را با لبخندی جواب می دهم ، فنجانم را نگاه می کنم و بعد قهوه ی یخ کرده اش را در یک جرعه سر می کشم و از پای میز بلند می شوم .

* * * * *

توی تاکسی نشسته ام که یکهو راننده می پرسد : " چرا تو لکی دادا ؟ " . پسر جوانی است هم سن و سال خودم ، شاید یکی دو سالی بزرگ تر .
مسافر دیگری توی ماشین نیست . نگاهش می کنم و جواب می دهم : " چیزی نیس " ، می گوید : " نمی شه که چیزی نباشه " و بعد می خندد .
بعد از یکی دو دقیقه نمی دانم چرا یک دفعه می گویم : " رفیقمو گرفتن ، زندانه . " و نمی دانم چرا می پرسد : " دانشجویی ؟ " و من جواب می دهم " آره " . می گوید : " ای سگ مصبای حروم زاده ! " و بعد دیگر نه من چیزی می گویم و نه او .
چند دقیقه ای که می گذرد می گوید : " بذار حالا یه آهنگ تیم ملی بذارم برات ، حالت ردیف شه " و یک سی دی می گذارد داخل دستگاه ، آهنگ شروع می شود : " من حال این روزاتو می دونم / چیزی نگو چشماتو می خونم ... "

* * * * *

به مقصد می رسیم ، دست می کنم توی جیبم پول در بیاورم که اخم می کند و می گوید : " عمرا ازت نمی گیرم ، ما که دانشجو نیستیم دادا ، این پولم چیزی نیس ولی برو باهاش اعلامیه چاپ کن واسه رفیقت " هر کاری می کنم واقعا پول را نمی گیرد .
در ماشین را باز می کنم که پیاده شوم ، صدایم می کند : " دادا غصه شو نخور " بعد انگشتانش را V می کند و بالا می آورد " ما بی شماریم دادا ، ما پیروزیم " و لبخند می زند .
لبخند می زنم و از ماشین پیاده می شوم .


۱۳۸۸ آذر ۱۲, پنجشنبه

تنها طوفان کودکان ناهمگون می زاید *


ابرهای باران زا آمدند ، بر ما زاییدند .
و سبک بار به راهشان ادامه دادند و رفتند ...



" آنان به آفتاب شيفته بودند
زيرا که آفتاب
تنهاترين حقيقت شان بود،
احساس واقعيت شان بود. " **







* کاشفان فروتن شوکران / خطابه تدفین / احمد شاملو
** کاشفان فروتن شوکران / با چشم ها / احمد شاملو



۱۳۸۸ آبان ۳۰, شنبه

من کی ام ؟ یا روزهای سگی


خسته شده ام از این حجم عظیم مزخرف ؛ هر روز صبح که چشم هایم را باز می کنم ، هجوم می آورند . مغزم را پر می کنند و دیگر جایی باقی نمی ماند ...

* * *

از این روزها بدم می آید . روزهایی که همه اش به بدی می گذرد . از صبح خروس خوان تا بوق سگش دنبال چیزهایی می دوم که دوستشان ندارم ، به امید این که زود تر تمام شوند . اما روز به روز بیشتر هم می شوند !
انواع مزخرف کلاس های دانشگاه ، کارگاه ، آزمایشگاه ، کلاس زبان ، تافل آزمایشی ، تافل اصلی و هزار کوفت و زهرمار دیگر که تمامی ندارند . ازشان چیز زیادی هم دستگیرم نمی شود . فقط مثل بز زل می زنم به دهان اساتید . لب هایی که باز و بسته می شوند و از آن ها حرف ها بیرون می آیند ؛ حرف هایی که من نمی فهمم . حرف هایی که نمی خواهم بفهمم ، آخر دیگر برایم اهمیتی ندارند .
این روزها حتی اکثر وقتم هم با آدم هایی می گذرد که دوستشان ندارم . آدم هایی که حرف می زنند ، و باز حرف هایی که من نمی فهمم . ( خوشبختانه تلاشی هم برای فهمیدنشان نمی کنم ! )
آدم خوب هایم نیستند . یا رفته اند ، یا دیگر خوب نیستند و یا طفلک ها خودشان هزار جور درگیرند . آن قدر درگیر که با اینکه توی یک شهر هستیم ولی دلمان برای همدیگر تنگ می شود .
شاید تنها لحظه هایی که در طول این روزها خوب باشند ، وقت هایی است که با تاکسی یا اتوبوس در بین همه ی این مکان های دوست نداشتنی در رفت و آمدم . لحظه های کوتاهی که هدفون را چپانده ام توی گوشم و به موسیقی ای که دوست دارم گوش می کنم . این وقت ها به هیچ چیز فکر نمی کنم ، هیچ چیز ...
بعضی شب ها هم خوبند . بعد از دوش آب گرم شبانه ، می نشینم پشت کامپیوتر . می خواهم خبرخوانی هر شبم را شروع کنم که یک نفر پیدایش می شود و چت می کنیم . حتی اگر حرف مهمی هم نزنیم اما همان حرف های معمولی هم خوشحالم می کنند ؛ هرچند که فردایش دوباره همه چیز فراموش شده ، اما همان خوشحالی کوتاه هم غنیمتی است و دوستش دارم .
ای کاش این روزهای حرامزاده زودتر تمام شوند .

* * *

امروز ، روزی گند بود ، درست مثل دیروز / و فردا نیز چنین خواهد بود *



* سالواتوره - گروه 127 آلبوم خال پانک

چشم

صبح یک دوشنبه یا سه شنبه ی معمولی است . همه ی اهالی خانه رفته اند دنبال کار و بار و بدبختی هاشان . توی تختم دراز کشیده ام و به کلاسی که پیچانده ام فکر می کنم . زنگ در خانه را می زنند . با بی حالی از تختخواب بیرون می خزم . تا دم در خودم را می کشانم و از سوراخ چشمی نگاه می کنم ببینم کیست . فقط یک چشم معلوم است که با مژه های درشت دارد پلک می زند !
خوشحال می شوم .

پی نوشت : برای خانم دکتر !

۱۳۸۸ آبان ۲۱, پنجشنبه

درک متقابل


رو کرد به زن که داشت داد و بیداد می کرد و غر می زد ؛ گفت : " هر چی تو بگی عزیزم ، فقط خفه شو ."


So afraid of rejection , hide inside ourselves *


می ترسم بهت بگم ازت خوشم اومده و دوست دارم ، بهم بخندی و مسخره ام کنی ، یا ناراحت بشی و چیزی بگی ؛ یا هر اتفاق بد دیگه ای بیفته .
عذاب ها و ترس هایی که همیشه هستن ...


* Riverside / Schizophrenic Prayer


۱۳۸۸ آبان ۱۴, پنجشنبه

آخرین انسان

" آخرین انسان زمین توی اتاقش نشسته بود که در زدند ." سال ها از زمانی که آخرین انسان شده بود می گذشت و اکنون او پیرمردی بود نود و چهار ساله . مدت مدیدی نیز از آخرین باری که صدای در زدن شنیده بود می گذشت . ابتدا فکر کرد که خیالاتی شده و تنهایی بیش از حد باعث شده که این فکر و خیالات به سراغش بیاید . اما صدای متناوب در زدن حالیش کرد که این صدا وهم و خیال نیست . صدایی که قطع نمی شد و به طرز دلهره آوری ادامه داشت .
به سختی از روی صندلی اش بلند شد و از اتاق بیرون رفت . به میان هال رسیده بود که ناگهان قلبش از کار ایستاد ؛ روی زمین افتاد .
آخرین انسان زمین مرد و هیچ گاه معلوم نشد چه کسی پشت در بود ...

۱۳۸۸ آبان ۱۳, چهارشنبه

شوخی - پایان


زل زده بود به اسلحه که روی میز جلویش ، بی حرکت قرار گرفته بود . صدای بازی بچه های کوچه از پنجره ی اتاق تو می آمد .
دست دراز کرد و اسلحه را برداشت . لوله ی سردش را روی شقیقه گذاشت و ماشه را کشید ...
دیگر همه ی شوخی های دنیا تمام شده بود .


پی نوشت : شوخی 0 ، شوخی 1 ، شوخی 2 .

۱۳۸۸ آبان ۱۲, سه‌شنبه

دمت گرم و تنت سالم !

خدا جان ، بهت اعتقاد نداشتم ، اما دوستت داشتم . بیشتر از اونی که فکرشو می کردی ...

۱۳۸۸ آبان ۹, شنبه

جعبه ی جادو !


1. تو چرا متوجه نیستی ؟ ما الان مدرکی علیه اون نداریم ، واسه همین نمی تونیم طلاقتو بگیریم . تو باید برگردی تو اون خونه ، بهانه بدی دستش که یه اتفاقی برات بیفته و اینجوری ما می تونیم طلاقتو از این مردک بگیریم ! ولی یادت باشه که ما حتما مدرک می خوایم ، می فهمی ؟ مدرک !

2. بک گراند : ورودی رمل جمرات . مکانی که مسلمان ها در حرکتی نمادین سال هاست که با پرتاب سنگ و کلوخ به سوی یک فضای خالی ،
مشغول سرویس کردن دهان شیطان می باشند !

- تو که هم تو آمریکا به دنیا اومدی ، هم اونجا بزرگ شدی و درس خوندی و زندگی کردی ، راجع به آمریکا چی فکر می کنی ؟

- آمریکا شیطان بزرگه !


پی نوشت : چند روزی اینترنت نداشتیم ، به لطف دوستان در اداره ی امنیت اخلاقی هم خیلی وقت است ماهواره نگاه نمی کنیم . به ناچار این چند روز گاه گاهی به رسانه ی ملی توجه نمودیم . خب ، این دو قسمت تنها بخش بسیار کوچکی از همه ی ژانگولر بازی های عزیزان زحمت کش صدا و سیما در این چند روز بود !

۱۳۸۸ آبان ۵, سه‌شنبه

برای روزهایی که دوره کردیم ...


پاییز برای من همیشه فصل غمگینی بوده است . نمی دانم چرا ، ولی همیشه با آمدن پاییز غم زیادی هم می ریزد توی دلم ؛ که تا آمدن زمستان و باریدن اولین برف طول می کشد .

این غمگینی امسال به اوج خودش رسیده است . در میان همه ی پاییزهایی که گذرانده ام تنها پاییز سال قبل اندکی زیبا بود . پاییزی که بریم پر بود از عصرهای شاد ، سینما ، تئاتر ، کافه ، دونات ، پیاده روی با آدم هایی که دوستشان داشتم و ...
حالا یک سال از آن روزها گذشته و همه ی آن عصرهای خوب تمام شده اند . می دانم که زندگی می گذرد و زمان نمی ایستد ، اما در هر حال به آن روزها فکر می کنم و دلم برایشان تنگ شده است ...


۱۳۸۸ آبان ۱, جمعه

هاملت با سالاد فصل



هاملت با سالاد فصل ، قصه ی انسان است . انسان گم شده در هیاهو و شلوغ پلوغی روزگار . روزگاری مملو از پلیدی ، دو رویی و دروغ . انسانی که کم کم فراموش می کند خوبی ها را ، زیبایی ها را ؛ انسانی که فراموش می کند کیست ، از کجا آمده ، برای چه کاری آمده و ... . آنقدر غوطه ور می شود در این روزگار که همه ی این ها را یادش می رود . هی فرو می رود در کثافت ، هی فرو می رود ، هر چقدر هم که دست و پا می زند برای خلاصی ، افاقه نمی کند . آخر سر وقتی که می خواهد فکر کند و زندگی را به یاد بیاورد ، می بیند که دیگر خیلی دیر شده ، آنقدر فراموشش کرده که دیگر سخت بتواند به یاد بیاورد .

شروع می کند به فشار آوردن به خودش ، تلاش می کند برای پیدا کردن راهی که خلاصی بیاورد .

اما این پلیدی ها هستند که محکومش می کنند ، اتهامش می زنند ، سرش فریاد می زنند ، بازخواستش می کنند . و دست آخر نیز کارش را یک سره می کنند ...و این همان تصویر حمله ی چنگال ها ی درب و داغان است به یک مغز...

این وسط شاید تنها یک چیز برایش بماند ، عشق ... که آن هم کاری از دستش بر نمی آید ...



پی نوشت : هاملت با سالاد فصل نمایشنامه ای است از مرحوم اکبر رادی که این روزها به کارگردانی هادی مرزبان و با بازی فرزانه کابلی ، بهروز بقایی ، فردوس کاویانی ، رضا فیاضی ، بهاره رهنما ، ایوب آقاخانی و سامان تیرانداز ، هر شب در سنگلج به روی صحنه می رود .


۱۳۸۸ مهر ۱۶, پنجشنبه

عشق

و او گفت :

- فکر نمی کنی که عشق باید به معنی از خود گذشتگی مطلق باشد ، یعنی آدم باید خودش را به حساب نیاورد ؟

در چمنزار ایستاده بود ، از هر زمانی زیباتر می نمود . سرد مهری اش چندان اثری بر شیرینی چهره و برازندگی قامتش نمی گذاشت . چندان چیزی لازم نبود تا آن سردی را به کنار بگذارد و خود را به آغوش کوزیمو برساند . بسنده بود که کوزیمو برای آشتی چیزی بگوید ، هر چه باشد ، مثلا : " بگو می خواهی چه کار کنم ، آماده ام . " آن گاه دوباره به خوشبختی می رسید ، خوشیی که هیچ زنگاری نداشت . ولی به جای آن ، کوزیمو گفت :

- عشق فقط زمانی ممکن است که آدم خود خودش باشد ، با همه ی نیرویش !

ویولتا حرکتی از سر دلزدگی و درماندگی کرد . با این همه ، هنوز می توانست او را بفهمد ؛ و می فهمید ؛ حتی بیشتر از این ، دلش خواست بگوید : " تو را ، همین طور که هستی ، دوست دارم . " و سپس به سوی او برود ... ولی لب گزید و گفت :

- خیلی خوب ، پس خودت باش و تنها باش .

کوزیمو خواست بگوید " در این صورت ، دیگر معنی ندارد که خودم باشم ... " ولی در عوض گفت :

- اگر آن دو پشه را ترجیح می دهی ...

ویولتا داد زد : اجازه نمی دهم دوستانم را این طور تحقیر کنی !

ولی پیش خود می گفت : " برای من ، فقط تو وجود داری ، همه ی این کارها را به خاطر تو می کنم " .

- فقط من سزاوار تحقیرم ...

- تو نه ، فکرت !

- من وفکرم ، هر دو یکی هستیم .

- پس برای همیشه خداحافظ ... همین امشب می روم و دیگر مرا نمی بینی .



برگرفته از : بارون درخت نشین ، ایتالو کالوینو ، مهدی سحابی

۱۳۸۸ مهر ۱۳, دوشنبه

زنده باد آزادی !

سه چیز را نباید در بند نگه داشت . باد معده ، باد گلو و زندانی سیاسی .

چون در صورت محبوس ماندنشان ویرانی به بار خواهند آورد !

زخم

در زندگی زخم هایی هست که واقعا زخمن !!

۱۳۸۸ مهر ۶, دوشنبه

آخ اگه بارون بزنه !

نمی دانم باور می کنید یا نه ؛ ولی من احساس می کنم این ابرهایی که توی عکس بالای وبلاگم هستند ، روز به روز تیره تر می شوند . آن اوایل که اینجا را راه انداختم سپیدِ سپید بودند ، مثل پنبه . ولی حالا هر روز تیره تر می شوند . می ترسم دست آخر آن قدر تیره شوند تا شروع کنند به باریدن . بعد هم با حجم آبی که از بالای وبلاگ به سمت پایین جاری می شود همه ی نوشته هایم پاک خواهند شد ، آن وقت من می مانم و یک وبلاگ سفید که باید دوباره سیاه شود !

پی نوشت : چرخه ی پوچ هستی ، از سیاهی به سپیدی ، از سپیدی به سیاهی ، بدون خاکستری ، آخرش هم هیچی !

۱۳۸۸ مهر ۴, شنبه

حرامزادگان ، رستگارانند

بیا عزیزکم ، نزدیک تر بیا . در آغوشم جا بگیر .

چشمان خسته ات را ببند و سر روی سینه ام بگذار . گوش کن به صدای قلبم . برایت لالایی خواهد خواند . آرام بگیر .

بگذار قلب رمیده ات جاری شود . حصارش را بشکن . رها شو در من .

چند قدمی مانده ، با هم می رویم ؛ تا آرامش عدم . دستت را به من بده .

روزها ، ماه ها ، سال ها ؛ آشفته چون باد . دیگر نترس ؛ در آغوشم که بیایی آرامش است که تو را در بر می گیرد . ژرف ، چون آسمان .

بیا عزیزکم ، بیا . در آغوشم جا بگیر ...

.

پی نوشت :

روبرت والزر : من زندگی را دوست دارم ، اما به این خاطر دوستش دارم که امیدوارم فرصتی برایم ایجاد کند تا خودش را به طرز شایسته ای از ساحل به داخل آب پرت بکنم .

۱۳۸۸ شهریور ۲۶, پنجشنبه

چشم هایم

تمام خاطرات خوب مرده اند .

مگس وزوز می کند . می رود ، برای مدتی . اما دوباره پیدا می شود .

در حجم فراموشی ، فراموش می شوم . شاید هم مغروق ، شاید هم رستگار . رستگار در سایه ی شوم نفرین سفر .

بال هایم می سوزند ، خاکستر می شوند .

سنجاقک سایه ی بال هایش را می رقصاند ، ترور می کند . با چشم های درشت .

سگ ها گریه می کنند . گربه خمیازه می کشد .

چشم هایم درد می کنند و هنوز تمام خاطرات خوب مرده اند ...

آن پیرمرد اسم داشت

پیرمرد آمد و روی تخت مان نشست . قفس مرغ عشق هایش را هم گذاشت روی تخت . دستی روی پاکت های فال حافظ ، که توی جعبه ی کنار قفس بودند کشید . هر وقت که می آمدم درکه ، اینجا می دیدمش . فال می فروخت ، بین تخت ها . چه تابستان و چه زمستان . کت می پوشید ، با جلیقه ای زیرش . تنها فرقش در تابستان و زمستان کلاهی پشمی بود که در سرما سرش را می پوشاند .

" خسته نباشی ، یه چایی با ما می زنی حاجی ؟ "

" دستت درد نکنه جوون . "

قوری را برداشتم و توی یک استکان چای ریختم . " اسمت چیه حاجی ؟ "

" اسمم ؟ " زل زد به گل قالی روی تخت . " هیچی ، همون حاجی . "

خندیدم . " مگه می شه اسم نداشته باشی حاجی ؟ "

" آره ، آدما وقتی اسم می خوان که بخوان کسی صداشون کنه . و گرنه که دیگه نه "

استکان چای را توی نعلبکی جلویش گذاشتم . قندان را هم . قندی برداشت و ادامه داد " آره دیگه ، مثلا همین آقا سیاوش و بهاره خانوم " به دو مرغ عشق درون قفس اشاره کرد " ببین اسم دارن ، چون باید اسم داشته باشن ، چون می خوان همدیگه رو صدا کنن ، چون همدیگه رو دارن که صدا کنن . متوجهی چی می گم ؟ یعنی اگه آقا سیاوش تنها بود دیگه اسم نمی خواست . کی می خواست که صداش کنه ؟ ولی حالا که بهاره خانوم هم هست پس اسم می خواد ، وگرنه بهاره خانوم چی صداش کنه ؟ متوجهی چی می گم ؟ "

لبخندی زدم و کله ام را تکان دادم . دیگر چیزی نگفت و چای اش را تمام کرد .

چای که تمام شد پرسید " فال بگیرم برات جوون ؟ " گفتم  " آره "

در قفس را باز کرد و دستش را توی قفس دنبال یکی از مرغ عشق ها چرخاند . مرغ عشق را که گرفت آرام از قفس بیرونش آورد و نزدیک پاکت های فال برد . " بهاره خانوم ، یه فال خوب بگیر واسه این جوون ، معلومه که دلش پاکه ، نیت کردی جوون ؟ " تا بخواهم بگویم آره مرغ عشق با نوکش یکی از پاکت های فال را بیرون کشیده بود . پاکت فال را از نوک مرغ عشق گرفت و داد دستم . بعد هم از روی تخت بلند شد و کمر خمیده اش را کمی راست کرد . " مرسی واسه چایی جوون " قفس را برداشت ، لبخندی زد و بعد هم رفت .

هفته ی بعد اعلامیه مرگش را روی دیوار دیدم . دست نویس بود ؛ کار قهوه چی ها . خیلی ساده : " درگذشت  آقا سیاوش را به اطلاع اهل محل می رساند " .

۱۳۸۸ شهریور ۱۸, چهارشنبه

حسرت

و حسرتی که همیشه با من می ماند ... که دوستت دارم ...

اندر فوائد یکهویی به تماشای تئاتر رفتن !

چند وقتی است که دیگر یکهویی به تماشای تئاتر نرفته ام . قبل ترها یک دفعه می شد که عصر بلند می شدم و می رفتم تئاتر شهر ، برای خودم بلیط می خریدم و بعد هم یک اجرا می دیدم ؛ شب هم خوشحال و خندان بر می گشتم . گاهی وقت ها هم تنها نمی رفتم . مثلا قبل از اینکه سمانه از ایران برود ، یکهو عصر جمعه ای زنگ می زدم و می گفتم : " سمانه ، می تونی همین الان عین آدمای غیر متمدن که هیچ برنامه ی درست و درمونی ندارن ، راه بیفتی بیای تئاتر شهر ، بریم یه اجرا ببینیم ؟ قبلش بگم که اگه بلیط گیرمون نیومد حق نداری سرم غر بزنی و در عوض می ریم یه کافه می شینیم ، تیریپ منورالفکری قهوه می زنیم ! " و لامصب سمانه هم که هیچ وقت نه نمی گفت ! و درست عین دو تا آدم غیر متمدن ، بدون برنامه  می رفتیم  و بلیط هم گیرمان می آمد و اجرا هم می دیدیم و چه لذتی داشت .

به نظر من این بهترین روش برای دیدن نمایش است ؛ و حالا هم عرض می کنم که چرا :

اولا که شما در این روش به جای اینکه برای خرید بلیط ، یک روز عصرتان را بگذارید و یک عصر دیگر را هم برای دیدن خود اجرا ، فقط یک روز عصر می روید ، بلیط می گیرید و اجرا را هم می بینید .

مثلا به جای اینکه یک روز ساعت شش بروید و بلیط بگیرید ، و بعد هم فردایش ساعت هشت برای خود نمایش بروید ، یک روز ساعت چهار بعد از ظهر می روید ، بلیط ردیف چهارم هم گیرتان می آید . تا هشت خودتان را مشغول می کنید ، کتاب می خوانید ، به کافه سر می زنید ، به آدم های دور و برتان و کلا محیط اطرافتان بیشتر توجه می کنید ، چیز میز می نویسید ، اگر دوربینتان همراهتان باشد سعی می کنید چند تایی عکس خوب بیاندازید و وقتی هم که اجرا شروع شد می روید و نمایش را می بینید .

ثانیا با این روش اصولا هیچ کدام از اجراهای خوب را از دست نمی دهید . به خاطر اینکه اصولا تعداد نفراتی که اینگونه با شما همراه می شوند یا یک نفر است که خودتان هستید یا حداکثر دو نفر دیگر غیر متمدن در جمع رفقایتان پیدا می شود که تئاتر دوست داشته باشند ، غر غرو نباشند و از هیجان این کار هم خوششان بیاید . خوب اصولا چون ما کلا ملت فرهنگ دوستی نیستیم ، همیشه برای سه نفر در گیشه ی تئاتر شهر بلیط پیدا می شود . حالا هر اجرایی که می خواهد باشد . این را تجربه به من ثابت کرده است . البته بعضی وقت ها برای اجراهای سالن اصلی که آدم های بزرگ بزرگ کار می آورند روی صحنه ، شاید به مشکل بر بخورید و بلیط گیرتان نیاید ، که اینجور مواقع در واقع شما یاد گرفته اید که باید به آدم های بزرگ تئاتر این مملکت احترام بگذارید و برای دیدن کارشان کمی متمدن شوید !

ثالثا آمدیم و به جای یک کار خوب ، یک کار ضعیف به پستتان خورد ، باز هم ضرر نکرده اید . چون زیاد وقتتان را هدر نداده اید . دلتان هم نمی سوزد که اینهمه برنامه ریزی کردم که بیایم کار ببینم آن وقت این از آب در آمد ، چون در واقع شما اصلا برنامه ریزی خاصی نکرده اید که دلتان بسوزد . فلان کارتان را جابه جا نکرده اید ، فلان قرارتان را کنسل نکرده اید ، فلان دوستتان را نپیچانده اید و خلاصه هزار جنگولک بازی در نیاورده اید که وقت تنظیم کنید برای دیدن تئاتر .

تازه  من فکر می کنم حتی در کارهای ضعیف هم چیز برای یاد گرفتن پیدا می شود ، چون اصولا تئاتر پدیده ای است که کلی فکر و اندیشه و زحمت  و تلاش و کار گروهی و ... پشتش خوابیده و توجه به همین نکته ها هم می تواند چیزهای خوب و جدید به آدم یاد بدهد .

در آخر بگویم که حتی اگر از این روش خوشتان نمی آید ، لااقل یک بار امتحان کنید ، شاید به امتحانش بیارزد . خلاصه از ما گفتن بود ، این بهترین روش است برای کسانی که دوست دارند تئاتر ببینند !

۱۳۸۸ شهریور ۱۴, شنبه

خال خالی

هر روز صبح که جلوی آینه ی قدی راهرو می ایستم ، زل می زنم بهشان . خال های کوچکی را می گویم که روی سینه ام در یک نقطه متمرکز شده اند . گیج می شوم . نمی توانم تشخیص بدهم که نسبت به قبل تعدادشان بیشتر شده یا ثابت مانده است . یعنی می دانم که نسبت به پارسال تعدادشان بیشتر شده اما نمی دانم نسبت به دیروز چطور؛ زیاد تر شده اند یا تعدادشان مثل همان دیروز است و فرقی نکرده .

خب پارسال برای اولین بار متوجه شدم که سه تا خال ریز روی سینه ام جا خوش کرده اند ، کاری به کارشان نداشتم ، با مزه بودند . چند ماه بعدش بود که متوجه شدم دیگر سه تا نیستند . تعدادشان بیشتر شده بود . آن موقع هم گیج شدم ، فکر کردم شاید اشتباه می کنم و از اولش هم سه تا نبودند و من چشم هایم اشتباه دیده . ولی خب کم کم به این نتیجه رسیدم که نخیر ، اول سه تا بودند و حالا سه تا نیستند . از آن روز به بعد هر روز صبح جلوی آینه زل می زنم بهشان . ولی خب ، واقعا نمی توانم بگویم زیاد تر می شوند یا نه . تا وقتی هم که مطمئن نباشم که زیاد می شوند ، نمی توانم کاری بکنم .

می ترسم ؛ می ترسم آنقدر گیج بمانم تا یک روز صبح که از خواب پا شدم و توی آینه خودم را نگاه کردم تمام بدنم پر شده باشد از خال های ریز و من یک خال خالی تمام عیار شده باشم !

وقتی که قصه ها گم شدند

عاشق نور بود و خورشید و رنگین کمان . قصه ها را باور داشت . قصه هایش را که بردی تاریکی همدمش شد . می نشست گوشه ی اتاقش و زل می زد به سقف .  بارها پرسیدم : " روی سقف دنبال چی می گردی ؟ " همانطور که توی تاریکی به سقف زل زده بود جواب می داد : " دنبال آسمون " . بعد همانطور آرام به سمتم بر می گشت و می گفت : " اما ستاره ها رفتن ... "

بهترین خواهر دنیا

behrooz


salam.
khoobi?
delam vasat tang shode.
hamin.
dooset daram.
taze fek konam kolli ghose dari ke be ma nemigi.
khoob bash dadashi.
to mitooni!>:D<
boos


دارم سعیمو می کنم آبجی ، سعیمو می کنم . دووم میارم ، درست می شم . مطمئن باش .

۱۳۸۸ شهریور ۸, یکشنبه

قیام صندلی ها

دو هفته ی پیش بود که مردم پایتخت متوجه شدند دیگر نمی توانند روی صندلی ها بنشینند . یعنی یک روز صبح ناگهان همه ی شهر دریافتند که دیگر صندلی ها اجازه ی نشستن رویشان را به آن ها نمی دهند . هر کسی که می خواست باسنش را روی نشیمن گاه یک صندلی قرار دهد ، صندلی خودش را کنار می کشید و انسان بیچاره روی زمین ولو می شد . این فرار کردن صندلی ها از زیر باسن مردم ، در روز اول چندین مصدوم هم داشت .  پنج پیرمرد و دوازده پیرزن به خاطر ولو شدن روی زمین دچار شکستگی لگن و سه کودک خردسال بر اثر اصابت سرشان با کف زمین دچار شکستگی جمجمه شدند . هم چنین یک گربه نیز به علت نشستن صاحبش بر روی  وی ، خفه شد .

روز اول شورش صندلی ها ، شلم شوربایی در پایتخت روی داده بود . از آن جایی که هیچ کس نمی توانست روی صندلی بنشیند ، تمام کارها معلق شده بودند . ترمینال ها ، فرودگاه ها ، دانشگاه ها ، مدارس ، بانک ها ، سینما ها ، ادارات دولتی ، وزارت خانه ها ، رستوران ها و هر جای دیگری که حتی یک صندلی داشت از کنترل خارج شده بودند .

یک ساعتی از ظهر نگذشته بود که دولت ادامه ی روز را تعطیل اعلام کرد ؛ با این امید که فردا اوضاع  به حالت عادی باز گردد . که البته فردا چنین نشد . تنها تفاوتی که روز دوم با روز قبلش داشت در رسیدن خبر شورش صندلی ها از بقیه ی شهرهای کشور بود . کم کم معلوم شد این یک شورش سراسری است که تمام کشور را در بر گرفته .

روز سوم دیگر در تمام کشور حتی یک صندلی هم پیدا نمی شد که اجازه دهد مردم رویش بنشینند . شخص رئیس جمهور با حضور در تلویزیون بیان داشت که در صورت باقی ماندن اوضاع بر همین منوال در روزهای آتی ، به جز وزارت خانه ها و ادارات دولتی و بانک ها ، بقیه ی کشور در تعطیلی به سر خواهند برد . ستاد مقابله با بحران کشور نیز بیانیه ای صادر کرد و در آن از مردم خواست تا برقراری شرایط عادی ، کارهای ضروری روزانه را با نشستن بر روی زمین انجام دهند و انجام امور غیر ضروری را تا زمانی که وضعیت کشور به روال سابق بازگردد ، به تعوبق بیاندازند .

نشستن بر روی زمین و کار کردن ، در ابتدای امر راه حلی منطقی به نظر می رسید . اما پس از گذشت دو روز ، گزارشات فراوانی حاکی از بستری شدن جمعیت بسیار زیادی از کارمندان وزارت خانه ها و ادارات دولتی  در بیمارستان ها ، به علت کمر درد بسیار شدید ، از سراسر نقاط کشور دریافت شد . بدین ترتیب  دوباره فعالیت ها به حالت تعلیق در آمد و کشور در وضعیت هشدار قرار گرفت .

روز ششم بود که برای اولین بار در رسانه ها اعلام شد یک گروه نماینده از جانب صندلی ها برای مذاکره با دولت اعلام آمادگی کرده است . هیچ کس نمی دانست این خبر چگونه و از کجا بدست رسانه ها رسیده بود . هیچ گاه هم معلوم نشد .

در روز هفتم در جلسه ی مذاکره ی دولت و و گروه نماینده ی صندلی ها ، هیچ مسئله ای حل نشد ؛ زیرا در آن جلسه هیچ کس نبود که بتواند زبان صندلی ها را متوجه شود !

بعد از آن جلسه که هیچ حاصلی نداشت ، دولت برای یافتن راه حلی برای این بحران ، جلسه ای اضطراری و غیر علنی با نمایندگان پارلمان و نمایندگان سنا تشکیل داد ...

خب ، از آن جایی که ما نمی دانیم در آن جلسه چه گذشت و این که شخص نویسنده ی داستان ، خودش نیز از این مزخرفاتی که تا اینجا به عنوان داستان برای شما ردیف کرده است ، خسته شده ، بنابر این ترجیح می دهد پایان بندی را به عهده ی خود خواننده بگذارد تا از بین سه گزینه ای که به عنوان پایان برای این داستان ارائه می شود، شخص خواننده ، خودش یکی را به عنوان پایان بندی مناسب انتخاب نماید :

1. پس از مدتی صندلی ها خودشان متحول شدند ، خود به خود سر عقل آمده و صندلی بودنشان را از سر گرفته و تمامی مطالباتشان را فراموش کردند. مردم آن کشور نیز پس از آن به خوبی و خوشی تا آخر دنیا زندگی کردند .

2. از آن جایی که کشور مورد نظر دارای یک حکومت توتالیتر بود و پارلمان و سنا و دولت و این قرتی بازی ها چیزی بود در حد چغندر قند ، در همان جلسه ی غیر علنی تصمیم بر این گرفته شد که با تمام قوا شورش صندلی ها سرکوب شود تا هم این بحران به وجود آمده فروکش کند ، و هم درس عبرتی باشد برای بقیه ی اجسام از قبیل میزها و کمد ها و تخت ها ، تا یک وقت هوس شورش به سرشان نزند .

که البته سرکوب کامل صندلی ها میسر نشد و این حرکت شروعی بود برای جنگی خونین و طولانی بین مردم و صندلی ها .

3. در آن جلسه چند نفر آدم عاقل پیدا شدند و راه حل مناسبی ارائه دادند . طبق آن راه حل ، تعدادی دانشمند و زبان شناس جمع شدند و پس از تلاش فراوان توانستند زبان صندلی ها را درک نمایند . بدین ترتیب مذاکرات از سر گرفته شد  و پس از مدتی با  برآورده شدن مطالبات صندلی ها ، همه چیز به روال عادی بازگشت . حالا بماند که مطالبات صندلی ها چه بود !

رفیق

خیلی بی معرفتی رفیق .

پی نوشت : مادرم همیشه می گه : دوستاتو از بین کسایی انتخاب کن که فقط وقت غم و غصه هاشون یاد تو نیفتن ، وقت شادی هاشون یاد تو باشن و بخوان که اون لحظه کنارشون باشی .

شاید این حرف اینجوری کامل بشه که باید دوستامو از بین کسایی انتخاب کنم که علاوه بر خصلت بالا ، فقط موقع شادی هام به من سر نزنن ، وقت ناراحتی هام هم کنارم باشن .

۱۳۸۸ شهریور ۵, پنجشنبه

لطافت عشق !

اکثر روز را می خوابم تا به تو فکر نکنم ، آن وقت تو ، توی خواب هم دست از سر من بر نمی داری .

می ترسم خودم را هم که بکشم ، آن دنیا فرشته ی عذابم شبیه تو باشد !!

۱۳۸۸ شهریور ۱, یکشنبه

آن دم که چشمانت بوی گندم می داد ...

آدم عاشق شد . حوا نفهمید . حوا در فکر درخت بود . شیطان لبخند زد و نجوا کرد . خدا با فرشتگان مقربش بود و هیچ ندانست ...

* * *

اول :

راوی : آدم ها عاشق می شوند ؛ آدم ها به عشقشان نمی رسند ؛ آدم ها یاد می گیرند که دیگر عاشق نشوند .

در این میانه عده ای نیز به عشقشان می رسند ؛ که در هر پدیده ای می توان از داده های پرت صرف نظر کرد .

دوم :

دنیا منقبض شد . جلوی چشم هایش . آنقدر جمع شد تا در نقطه ای فرو رفت . همه جا سیاه ، جز نقطه ای نورانی ، روبرویش . می توانست دست دراز کند و با انگشت شست و سبابه نقطه را خاموش کند ...

سوم :

از این شهر و خیابان هایش حالم به هم می خورد . از این شهر و خیابان هایی که بهترین لحظات عمرم را درونشان جا گذاشتم . خاطره شدند . بغض شدند .

خاطره هایی که آنقدر غرقت می کنند که تا چشم باز می کنی ، می بینی میدان ولیعصر را داری مستقیم می روی پایین . می رسی به آبمیوه فروشی . ذرت و قارچ و پنیر می گیری و به جای اینکه در ده دقیقه تمامش کنی ، چهل دقیقه نگاهش می کنی .

اگر خاطره ها نبود ، دلتنگی نبود . عشق نبود . هیچ نبود .

کاش خاطره ها نبود ...

چهارم :

چشم ها را در آینه دید . ناله کرد : " لعنت به همه ی آینه ها " . آینه ها شکستند . توی آینه ها نگاه کرد . خودش نیز شکسته بود . گریست ...

* * *

آدم عاشق ماند . اشک هایش تاریخ شدند . حوا به خواب فرو رفت . شیطان خسته شد و روی برتافت . خدا با فرشتگان مقربش بود و هیچ ندانست ...

باد که آمد ...

باد که آمد سبیل هایم را ببرد ، چند لحظه ای وقت خواستم . شاش داشتم . قبول کرد . پشت به باد کردم و مشغول شدم . زمین که خیس شد ، خندید ، لرزید و دهان باز کرد . باد به درون زمین کشیده شد . من ماندم و سبیل هایم ...

۱۳۸۸ مرداد ۳۱, شنبه

من خل شدم ، همین !

یه لواشک گنده ، یه پارچ آب و یه کتاب از یه نویسنده ی ژاپنی خل و چل که بدجوری تو رو به وجد میاره ، بهتر از خیره شدن به سقف و فکر کردن به گربه ی احمقیه که امروز عمرشو داد به خدا ( یا شایدم خدا عمرشو ازش گرفت ) .

این یعنی که هنوزم می تونم انگشت وسطم رو صاف بگیرم رو به دنیا ؟!

پی نوشت : ساعت یازده و نیم شبه ، میدون تجریش . پشت چراغ قرمز ، دختر بچه ی فال فروش روی پنجه ی پاهاش وایستاده و از پنجره ی تویوتا کمری آویزون شده . چراغ سبز می شه و راننده ی تویوتا گازش رو می گیره که بره . دخترک که دستاش گیر کرده شروع می کنه به دویدن با ماشین ...

فقط می زنم توی سرم ... فقط می زنم توی سرم ...

۱۳۸۸ مرداد ۲۸, چهارشنبه

The Nightmare Before Christmas

The-Nightmare-Before-Christmas

The Nightmare Before Christmas

کارگردان : Henry Selick

همیشه فضای ذهنی تیم برتون را دوست داشته ام . در واقع کارگردان مورد علاقه ی من است . هر چند که این انیمیشن را او کارگردانی نکرده ؛ اما فیلم اقتباس شده از داستانی است نوشته ی خود برتون . و در ضمن یکی از تهیه کنندگان هم خود اوست . پس به طور قطع اثر ذهنی لازم را روی فیلم داشته است !

فیلم ، داستان جک اسکلتی ، پادشاه شهر هالووین است که به طور اتفاقی از شهر کریسمس سر در می آورد . هنگامی که می بیند در شهر کریسمس همه خوشحالند و می خندند ، روح کریسمس را احساس می کند ؛ تصمیم می گیرد که امسال ، به جای سانتا کلوز (بابا نوئل ) مراسم کریسمس را خودش بر گزار کند ...

قصه ی فیلم ، قصه ی قرار گرفتن هر شخص در جای خود است ، قصه ای که به سادگی روایت می شود و در کنار این سادگی ، با فضاهای فانتزی جذاب ، نه تنها مخاطب را جذب می کند که به تفکر هم  وا می دارد . کاری که از انیمیشن های کمی ساخته است .

The Nightmare Before Christmas انیمیشن قشنگی است که از دیدنش لذت خواهید برد .

۱۳۸۸ مرداد ۲۲, پنجشنبه

باد ما را خواهد برد

B00006ADES.01.LZZZZZZZ

کارگردان : عباس کیارستمی

مدیر فیلمبرداری : محمود کلاری

وقتی که این فیلم را می بینید احساس آرامش می کنید . تصاویر فوق العاده از طبیعت زیبا و بکر کردستان . که هر صحنه ی فیلم گویا عکسی است هنرمندانه از این همه زیبایی . که شاید عکس هم نه ، تابلویی زیبا ، یک نقاشی بی بدیل . هر صحنه !

بی جهت کیارستمی را شاعر سینما نمی نامند .

پی نوشت : همین دو اسم بالا کافی است که بشینی و این فیلم را تماشا کنی .

۱۳۸۸ مرداد ۲۰, سه‌شنبه

گریه

آنقدر با خودش خواند و خواند " یا مولا دلُم تنگ اومده ... شیشه ی دلُم آی خدا ، زیر سنگ اومده "  تا بغضش ترکید و های های گریه کرد ...

۱۳۸۸ مرداد ۱۸, یکشنبه

شوخی 2

لوله ی اسلحه روی شقیه اش بود و می خواست ماشه را بچکاند. آماده بود خودش را تمام کند که زلزله شروع شد . ترس برش داشت . تا حالا زلزله ای را تجربه نکرده بود . داشت مات و مبهوت به تکان خوردن ظروف درون گنجه و تاب خوردن لوستر هال نگاه می کرد که تکه ای از سقف جدا شد و افتاد روی سرش .

توی بیمارستان که چشمهایش را باز کرد ، هیچ چیز را به یاد نمی آورد . همه چیز را فراموش کرده بود ؛ حتی اسم خودش را ...

۱۳۸۸ مرداد ۱۷, شنبه

احساس قورباغه ای

فکر می کنم تازه پرواز کردن را یاد گرفته بود . آمد و جلوی چشمهایم شروع کرد به این ور و آن ور رفتن . کاریش نداشتم ، فقط نگاهش می کردم ؛ تا اینکه درست وقتی که داشت از زیر دماغم رد می شد هوا را باشدت به داخل کشیدم . برخوردش را با ته  دماغم احساس کردم ، از آنجا هم افتاد توی حلقم و بعد هم که قورتش دادم و رفت توی معده .

زندگی سخت است ، حتی برای یک بچه مگس !

۱۳۸۸ مرداد ۱۴, چهارشنبه

خنده های زورکی ، اشک های یواشکی ...

این دنیا همه اش کثافت است ...

شوخی 1

لوله ی اسلحه را گذاشته بود روی شقیقه اش و می خواست ماشه را بچکاند که تلفن زنگ خورد . با خودش گفت یک جواب تلفن بیشتر قبل از مرگ توفیر چندانی نمی کند . پس به سمت تلفن رفت تا گوشی را بردارد و جواب دهد .

خبر نداشت که پنج سال بعد هنگام عوض کردن پوشک بچه ی چهارمش ، به خود فحش می دهد که چرا آن شب جواب تلفن را داده و با همسرش ، خانمی که شماره را اشتباه گرفته ، آشنا شده بود ...

۱۳۸۸ مرداد ۱۰, شنبه

شوخی 0

لوله ی اسلحه را گذاشت روی شقیقه اش ؛  سردی فلز را روی پوست نازک شقیقه اش احساس کرد . ماشه را کشید . تیری شلیک نشد . گلوله گیر کرده بود . حرصش در آمد . رفت گرفت خوابید ...

صداش در نمی آد

یه بنده خدایی بود که می خوند :

" عاشقم من ، عاشقی بی قرارم

کس ندارد ، خبر از دل زارم ... "

یه بنده خدای دیگه ای می خوند :

" ای قشنگ تر از پریا ، تنها تو کوچه نریا

بچه های محل دزدن ، عشق منو می دزدن ، عشق منو می دزدن ! "

یه بنده خدای دیگه ای ام هست که هیچی نمی خونه . صداش زیاد خوب نیست ...

۱۳۸۸ مرداد ۳, شنبه

مالیخولیا

پاکت فال رو باز می کنم ، نوشته که :

بر نیاید از تمنای لبت کامم هنوز       بر امید جام  لعلت دُردی آشامم هنوز

روز اول رفت دینم در سر زلفین تو         تا چه خواهد شد در این سودا سرانجامم هنوز

حافظ هم تب داره .

چشمام بازه و تو هستی ... چشمام رو می بندم ، تو نیستی ... می ترسم و سریع چشمامو باز می کنم ... نیستی ... رفتی ... به خودم لعنت می فرستم ... نیستی ...

تب دارم . بلند می شم  می رم تو حموم ، جلوی توالت فرنگی زانو می زنم و  کلمو می کنم تو کاسش ، تا گردن فرو می رم توش . بعد با دستم سیفونشو می زنم . آب پر می شه تو کاسه و از نوک سر تا گردنم میاد بالا . بعدم خالی می شه و می ره پایین . دوباره سیفون رو می کشم ، دوباره و دوباره و دوباره ... اینقدر این کار رو می کنم تا مغزم نم بر داره . بعد پا می شم و می رم جلو آینه . چشمام ، چشمامو نگاه می کنن . خیسن و قرمز . مسواکمو برمی دارم و خمیر دندون می ذارم روش . شروع می کنم مسواک زدن ، اینقدر مسواک می زنم که دیگه خمیری رو مسواک نمونده باشه و دیگه کف نکنه . بعد دوباره خمیر دندون می ذارم رو مسواک و به این کار ادامه می دم ، دوباره و دوباره و دوباره ... تا بالاخره خمیر دندون تموم می شه . بعد که تو آینه نگاه می کنم و می بینم دندونام دارن از سفیدی برق می زنن ، اینقدر که برقشون چشمامو می زنه ، می دوم و می رم تو اتاقم . موبایلمو بر می دارم و زنگ می زنم به دوستم . دندون پزشکه . ساعت سه صبحه .  یه صدای خواب آلود از اون ور خط جوابمو می ده که : " بله ؟ " تو گوشی داد می زنم : " دکتر تو بهم قول دادی ، یادت نره ها ، قول دادی برام همه ی دندونامو می کشی ، همشو ، یادت که هست ، بهم قول دادی " فحشی می ده و گوشیشو قطع می کنه . خیالم راحت می شه که هنوز سر قولش هست  و یادش نرفته . یه نفس راحت می کشم .

دلم می گیره . می رم تو آشپزخونه . برای خودم چایی میریزم . چایی که از صبح دیروز تو کتری مونده . یخ یخه . بعدش با لیوانم می رم تو بالکن . زل می زنم به اون دور دورا ، یه چیز شوری  رو ،  روی لبم احساس می کنم ، نمی دونم چرا چشمام می سوزن ...

شاملو

Shamloo

هرگز از مرگ نهراسیده ام

اگرچه دستانش ، از ابتذال ، شکننده تر بود .

هراس من – باری – همه از مردن در سرزمینی است

که مزد گورکن

از آزادی آدمی

افزون تر باشد

***

جستن

یافتن

و آنگاه

به اختیار برگزیدن

و از خویشتن خویش

باروئی پی افکندن ...

اگر مرگ را از این همه ارزشی بیشتر باشد

حاشا حاشا که هرگز از مرگ هراسیده باشم .

پی نوشت 1 :

می گه : چرا نمی ذارن بریم سر مزار ؟

می گم : آخه احمقا می ترسن شاملو از قبر بلند شه و رهبری جنبش رو بدست بگیره ، اونوقته که ماتحتشون پارست ...

پی نوشت 2 : چرا روز تولد شاملو سر مزارش جمع نمی شیم ؟ چرا روز مرگش ؟

۱۳۸۸ تیر ۳۱, چهارشنبه

سرباز

دیشب برادرم مرد . در واقع خودش را کشت . صبح وقتی در حمام را باز کردم متوجه این قضیه شدم . توی وان دراز کشیده بود و لباسی به تن نداشت . دست راستش از لبه ی وان آویزان شده بود . روی مچش ، درست همانجا که شاهرگ وجود دارد ، لخته خون دلمه شده ی تیره ای دستش را پوشانده بود . آبی که تا لبه ی وان می آمد حالا از خون برادرم به قرمزی می زد . مقداری هم از این آب روی کاشی های سفید حمام ریخته بود . کاشی هایی که دیگر سفید نبودند .

روی توالت فرنگی نشستم و چهره اش را نگاه کردم . با چشمان بسته ، آرام همانجا دراز کشیده بود . آن قدر آرام که فکر می کردی خوابیده است و مشغول دیدن رویایی زیباست . اما مرده بود .

چه کار می توانستم بکنم . بلند شدم و از حمام آمدم بیرون . رفتم پشت در اتاقش . در اتاق را باز کردم و داخل شدم . همه چیز اتاق مرتب بود . هیچ نشانه ای از به هم ریختگی نمی دیدم ؛ نه روی میز تحریرش ، نه روی تختش و نه هیچ جای دیگر . کیفش هم درست همان گوشه ای از اتاق گذاشته بود که همیشه می گذاشت . از اتاق بیرون آمدم . در را هم پشت سرم بستم .

رفتم توی آشپزخانه . گیج بودم . در یخچال را باز کردم و پارچ آب و شربت لیمو را در آوردم . گذاشتمشان روی میز آشپزخانه . یک لیوان و یک قاشق هم برداشتم . نشستم پشت میز وبرای خودم شربت درست کردم . شاید تغییری در حالم ایجاد می کرد . شربت خنک را که خوردم انگار کمی بهتر شدم . چون توانستم خودم را جمع کنم و شروع کنم به فکر کردن .

آخرین بار برادرم را دیروز صبح دیده بودم . قبل از اینکه از خانه خارج شود . تازه بیدار شده بودم و توی آشپزخانه داشتم صبحانه می خوردم . آمد توی آشپزخانه . معلوم بود دوش گرفته و اصلاح کرده ، لباس هایش را پوشیده و آماده ی رفتن بود . سلام کرد و برای خودش چای ریخت . آمد نشست کنارم . ساکت سرش را پایین انداخته بود و چیزی نمی گفت . من هم چیزی نمی گفتم . بعد از چند دقیقه ، سرش را بالا آورد و گفت دوستم دارد . خندیدم و در جوابش گفتم که من هم دوستش دارم . فکر کردم حتما باز دیشب کابوس دیده . از وقتی مادر مرده بود ، بعضی شب ها کابوس می دید . کابوس هایی که اذیتش می کردند . بعدش صبح ها می آمد و به من می گفت که دوستم دارد . می گفت وقتی بداند که می دانم دوستم دارد ، خیالش راحت است و آرام می شود .

چایی اش تمام شد . بلند شد که برود . از آشپزخانه که داشت خارج می شد برگشت و گفت که شب دیر می آید ، که منتظر نمانم و بخوابم . من هم گفتم مراقب خودش باشد ؛ و بعد او رفت .

سرباز بود . این یکی دو هفته ی اخیر کاملا اضطراب داشت . این را هر شب که به خانه می آمد احساس می کردم . کشور در وضعیت خوبی نبود . هر روز خبرهای تازه نشان از این داشت که به زودی جنگی در می گیرد . این قضیه به شدت رویش تأثیر گذاشته بود . کاملا واضح بود که حالش خوب نیست ، اما حرفی نمی زد . من هم نمی توانستم چیزی بگویم . وقتی دوست نداشت حرف بزند ، امکان نداشت که حرف بزند . این مواقع هیچ کاری از دست تو ساخته نبود .

از پشت میز بلند شدم و از آشپزخانه بیرون آمدم . دوباره به اتاقش رفتم . در را باز کردم و داخل شدم . رفتم و روی تختش نشستم . اتاق را که نگاه می کردی همه چیز مرتب بود .عادت داشت که اتاقش را همیشه مرتب و تمیز نگه دارد . چقدر مادر به خاطر این اخلاق خوب او ، مرا که همیشه اتاقم نامنظم و شلوغ بود ، سرزنش می کرد . چقدر مادر دوستش داشت .

همین طور که داشتم اتاق را نگاه می کردم ، روی میز تحریر چشمم به تکه کاغذی افتاد . از روی تخت بلند شدم و رفتم بالا سر میز تحریر ایستادم . کاغد سفید کوچکی بود که دو خط نوشته رویش داشت . یادداشت برادرم بود . برش داشتم و خواندم . نوشته بود :

" رویای جنگ در سر دارند

می میرم شاید زاده شود کودک صلح ... "

کاغذ را روی میز گذاشتم و از اتاق خارج شدم . به سمت حمام رفتم . در حمام را باز کردم و داخل شدم . همانجا آرام توی وان دراز کشیده بود . صورتش را نگاه کردم . رویای زیبایی می دید ...

عروسک ها

aroosak

آقای جیم عروسک گردان است .

دیشب عروسک های خیمه شب بازی آقای جیم قیام کردند !

در حالی که بندهای دست و پاشان را می بریدند

فریاد می زدند :

ما دیگر حرف های تو را گوش نمی کنیم آقای جیم !

ما دیگر هر کاری که بگویی را انجام نمی دهیم آقای جیم !

ما دیگر آزادیم آقای جیم !

اما آقای جیم خواب بود

آقای جیم صدای عروسک ها را نمی شنید

دیشب عروسک های خیمه شب بازی آقای جیم قیام کردند

دیشب عروسک های خیمه شب بازی آقای جیم ، دیگر عروسک نبودند ...

دیشب آقای جیم تنها شد ...

۱۳۸۸ تیر ۲۰, شنبه

سوء تفاهم

مصرانه اعتقاد داشت که آمریکایی ها به دلیل اینکه فکر می کنند او کثیف است به او ویزا نمی دهند ؛ به همین خاطر روزی سه بار حمام می رفت . اما هیچ وقت به این فکر نکرد که برای آمریکایی ها درخواست پذیرش در رشته ی کارگردانی از یک دانشگاه آمریکایی از طرف کسی که دوره ی لیسانس را مهندسی خوانده غیر قابل قبول و غیر منطقی است .

این یک فصل دیگر است

in yek fasle digar ast

این یک فصل دیگر است رمانی است ساده ؛ درباره ی زندگی مردی به نام عماد که در خانه ی پدری اش زندگی می کند . تنها ساکن خانه است . پدر و مادرش فوت کرده اند و و باقی اعضای خانواده اش نیز از ایران رفته اند . زندگی اش از طریق اجاره دادن خانه به گروه های فیلم برداری می گذرد . همسر و فرزندی ندارد و تنها گاهی یکی از دوستان سربازیش به او سر می زند . تنهاست .

داستان کتاب به سادگی شروع می شود . یک گروه فیلم برداری در خانه مشغول کار خودشان هستند . عماد با یکی از بازیگران خانم گروه آشنا می شود . رابطه ای صمیمی بینشان ایجاد می شود و با صحبت هایشان خواننده از گذشته و زندگی خانوادگی بازیگر با خبر می شود . هم چنین با فلش بک های مناسب  خواننده با قصه ی عشق قدیمی عماد و دلیل تنهایی کنونی اش آشنا می شود ...

اولین چیزی که توجه خواننده را هنگام خواندن کتاب  جلب می کند ، قدرت تصویری بسیار بالای داستان است . تصویر سازی های زیبایی که خواننده را جذب داستان می کنند . شاید این ویژگی ناشی از تجارب بازیگری خانم شیرمحمدی و آشنایی شان با سینما باشد . در هر صورت این خصوصیت کتاب ، داستان را بسیار دلنشین و پر کشش می کند .

از معمولی بودن کاراکتر ها نیز می توان به عنوان اصلی ترین ویژگی این داستان نام برد . خصوصیتی که باعث می شود خواننده ی ایرانی با شخصیت های کتاب دچار حس هم ذات پنداری شده و به چشم یک قهرمان به آنها نگاه نکند . از شادی آن ها شاد شود و از ناراحتی شان ناراحت . خصوصیتی که مثلا در کاراکترهای معمولی داستان های سلینجری نمی توان مشاهده کرد . در واقع در این داستان ها کاراکتر ها در ظاهر آدم هایی معمولی هستند اما در پس قضیه ، هر کدام قهرمان هایی هستند که حتی کوچکترین مسائل را هم می خواهند با فریادی آرام در مغز مخاطب فرو کنند . قهرمان هایی هر چند دوست داشتنی اما در باطن غیر معمولی و غیر قابل دسترس . اما در این یک فصل دیگر است تمام شخصیت ها آدم هایی معمولی هستند که زندگی خودشان را دارند و همین معمولی بودن و ویژه نبودن باعث می شود که خواننده آن ها را لمس کند ودوستشان داشته باشد .

این یک فصل دیگر است رمانی است هر چند کوتاه ولی دوست داشتنی که خواندش بسیار لذت بخش است .

این یک فصل دیگر است

مرجان شیرمحمدی

نشر مرکز

چاپ اول 1387

2900 تومان

۱۳۸۸ تیر ۱۲, جمعه

مردی که مغزش متلاشی شد

دیشب فراموش کرده بود پرده را بکشد و حالا آفتاب تمام تختش را گرفته بود و گرمایش نمی گذاشت که بخوابد .


چشمانش را باز کرد . سبکی عجیبی در سرش احساس می کرد . بلند شد و نشست . گرمای آفتاب آنقدر بود که مجبورش کند دست دراز کرده و پرده را بکشد . وقتی پرده را کشید احساس بهتری پیدا کرد . هنوز در حال و هوای خواب بود ، ولی دلش نمی خواست که دوباره دراز بکشد . برگشت و میز تحریرش را نگاه کرد .


دو جعبه ی خالی پیتزا ، ته مانده ی مقداری چیپس ، یک پارچ آب ، یک پاکت سیگار و یک فندک ، یک زیر سیگاری پر از خاکستر و ته سیگار ، دو لیوان و سه قوطی خالی مشروب تمام چیزهایی بود که روی میز می دید .هر چه فکر کرد یادش نیامد دیشب چه کسی همراهش بوده .


دوباره سه قوطی را نگاه کرد . مسخره بود . با توجه به مقداری که دیشب خورده بود الان باید سردرد شدیدی را تحمل می کرد . ولی از سردرد خبری نبود . فقط سبکی عجیبی را در سرش احساس می کرد .


بی خیال وسایل روی میز شد و سرش را پایین انداخت . کف اتاقش همانگونه بود که همیشه بود . هر روز صبح کف اتاقش را به دقت نگاه می کرد به این امید که شاید تغییری در آن ایجاد شده باشد . ولی هر روز به یک نتیجه می رسید . تغییری در کار نبود .


مقداری از موهای بلندش روی صورتش ریخت . دستش را به سمت سرش برد تا موها را عقب بزند . وقتی که موهایش را لمس کرد احساس کرد با مایع چسبناکی به هم چسبیده اند . دستش را کمی بیشتر در موهایش فرو کرد . موها با مایع چسبناکی به هم چسبیده بودند . دستش را بیرون آورد و نگاه کرد . رنگ مایع چیزی بود بین سفید و زرد با رگه هایی از قرمز تیره . برگشت و بالشتش را نگاه کرد . بالشت سفیدش قرمز شده بود و لابه لای این رنگ قرمز ، تکه های از جسمی سفید و زرد رنگ به چشم می خورد . دست دراز کرد و تکه ای را برداشت . لیز بود و نرم . از نزدیک به آن نگاه کرد . یه تکه مغز بود !


ناگهان آن را انداخت و با دو دست شروع کرد به جستجو روی سرش . کمی که گشت دست از جستجو برداشت . چیزی را که می خواست پیدا کرده بود . یک سوراخ سمت چپ پیشانیش بود و سوراخ دیگری هم در پشت سرش ، در سمت راست وجود داشت . سرش سوراخ شده بود ، و آن مایع چسبناک هم مخلوطی از خون و مغز او بود .


بلند شد و از اتاقش بیرون آمد . جلوی آینه ی قدی توی راهرو ایستاد . موهایش را بالا زد و شروع کرد  به وارسی سوراخ روی پیشانیش . سوراخی بود نه کوچک ، نه بزرگ . یک سوراخ متوسط بود ؛ با لخته های خون جمع شده دور و برش . موهایش را روی سوراخ ریخت و با دست چند بار موها را روی آن فشار داد .


به داخل اتاق بازگشت . رفت پای میز و از پارچ برای خودش یک لیوان آب ریخت . همین طور که آب را می نوشید متوجه تکه کاغذی شد که روی میز افتاده بود . کاغذ را برداشت و نگاه کرد . روی کاغذ نوشته شده بود :


"  دوست عزیز ،


دیشب وقتی خواب بودید ، من با کلت کمری خود خدمتتان رسیدم ؛ و مغزتان را متلاشی کردم .


امیدوارم خواب های شیرین دیده باشید ، هرچند که فکر نمی کنم صبح ، چیزی از آن ها را به خاطر بیاورید .


ارادتمند شما ، فرشته ی نجات . "


یادداشت را روی میز انداخت و با خود گفت این دیگر کدام خری است . پاکت سیگار و فندکش را برداشت . رفت و کنار پنجره ایستاد . پرده را کنار زد و پنجره را باز کرد . نسیم ملایمی می آمد . سیگاری روشن کرد وبه ماشین هایی که در اتوبان می رفتند و می آمدند ، خیره شد .


سبکی عجیبی در سرش احساس می کرد .


۱۳۸۷ بهمن ۳, پنجشنبه

جانا چه گویم شرح فراقت ...

از این کشور ، مردمش و اعتقاداتشون ، متنفرم .


این آخرین پست این وبلاگ بود .