۱۳۸۸ آذر ۲۵, چهارشنبه

من حال این روزاتو می دونم


برای یاران دبستانی در بندمان




ظهر اعتصاب غذا شروع شد ، سینی ها را یکی یکی از جلوی سلف از طبقه ی منفی یک چیدیم تا برسیم به طبقه ی اول . بعد از لابی دانشکده عبورشان دادیم و در آخر بعد از پله های حیاط ، سینی ها رسیدند به خیابان ؛ آن جا که دانشگاه با مردم گره می خورد . بعد کم کم جمع شدیم بالای پله های جلو دانشکده و تحصن شروع شد . تحصنی در اعتراض به دستگیری جاوید ، جاویدی که دوست و همکلاسی ما بود و هست ، جاویدی که به تهمت رابطه با گروه های مسلح خارج از کشور در بند 240 اوین است این روزها به دور از یاران دبستانی اش ...
تحصنمان می شود مثل همه ی تحصن ها و اعتراض هایی که این روزها در جریان است ، در دانشگاه ها ، در جای جای کشور . تحصن که تمام می شود می روم و گوشه ی لابی می نشینم ، به بچه ها نگاه می کنم ، دوستانم که هنوز لبخند از روی لب هایشان محو نشده ، که با شنیدن خبر دستگیر شدن جاوید به هر دری زدند - اما دریغ که مسئولین و اساتید دانشگاه امروز از هر زمانی ترسوتر و بی عرضه ترند و به درد لای جرز هم نمی خورند - در صورت های دوستانم خستگی را می بینم ، اما اثری از نا امیدی نیست ...

* * * * *

عصر است و نمی دانم چطور سر از تئاتر شهر در آورده ام . جلوی گیشه ایستاده ام و دستم توی جیب دنبال پول می گردد ، یک دفعه احساس می کنم که حوصله ی دیدن کاری را ندارم . از جلوی گیشه کنار می روم ، چند ثانیه ای مکث می کنم و بعد راهم را کج می کنم به سمت چهار راه .

* * * * *

توی کافه نشسته ام . زل زده ام به فنجان قهوه ای که روی میز است . توی کافه آهنگی پخش می شود ، انگار که روی تکرار گذاشته باشندش مدام می خواند : " من حال این روزاتو می دونم / چیزی نگو چشماتو می خونم "
قهوه ام سرد شده دیگر . سرم را بلند می کنم ، چند میز آن طرف تر دختری نشسته است . شالی سبز به سر دارد و مشغول خواندن کتابی است . سرش را بلند می کند و چشمهایم توی چشم هایش گیر می کنند ، لبخندی می زند . لبخندش را با لبخندی جواب می دهم ، فنجانم را نگاه می کنم و بعد قهوه ی یخ کرده اش را در یک جرعه سر می کشم و از پای میز بلند می شوم .

* * * * *

توی تاکسی نشسته ام که یکهو راننده می پرسد : " چرا تو لکی دادا ؟ " . پسر جوانی است هم سن و سال خودم ، شاید یکی دو سالی بزرگ تر .
مسافر دیگری توی ماشین نیست . نگاهش می کنم و جواب می دهم : " چیزی نیس " ، می گوید : " نمی شه که چیزی نباشه " و بعد می خندد .
بعد از یکی دو دقیقه نمی دانم چرا یک دفعه می گویم : " رفیقمو گرفتن ، زندانه . " و نمی دانم چرا می پرسد : " دانشجویی ؟ " و من جواب می دهم " آره " . می گوید : " ای سگ مصبای حروم زاده ! " و بعد دیگر نه من چیزی می گویم و نه او .
چند دقیقه ای که می گذرد می گوید : " بذار حالا یه آهنگ تیم ملی بذارم برات ، حالت ردیف شه " و یک سی دی می گذارد داخل دستگاه ، آهنگ شروع می شود : " من حال این روزاتو می دونم / چیزی نگو چشماتو می خونم ... "

* * * * *

به مقصد می رسیم ، دست می کنم توی جیبم پول در بیاورم که اخم می کند و می گوید : " عمرا ازت نمی گیرم ، ما که دانشجو نیستیم دادا ، این پولم چیزی نیس ولی برو باهاش اعلامیه چاپ کن واسه رفیقت " هر کاری می کنم واقعا پول را نمی گیرد .
در ماشین را باز می کنم که پیاده شوم ، صدایم می کند : " دادا غصه شو نخور " بعد انگشتانش را V می کند و بالا می آورد " ما بی شماریم دادا ، ما پیروزیم " و لبخند می زند .
لبخند می زنم و از ماشین پیاده می شوم .


۱۱ نظر:

Anonymous گفت...

خیلی قشنگ بود
تحت تاثیر قرار گرفتم
یکی از هم دانشگاهی های قدیم ما هم در بنده...
می فهمم
من حال این روزاتو می دونم

فرناز گفت...

اشکم گرفت..تنم مور مور شد..و لحظه اي بعد سراپا غرور و افتخار شدم.. به تو، به او..به ما

Anonymous گفت...

ما پیروزیم دادا
ما بیشماریم دادا

amirreza گفت...

یه روزی آدمهایی که تو یه خونه زندگی می کردن تصمیم می گیرن یه تغییرایی تو خونشون بدن شایدم یه خونه با اتاقای بزرگتر داشته باشن بعد از ظهر همون روز همه بیرون خونه جمع میشن و از چند ده متری خونه زل میزنن بهشو یکیشون میگه هر کی رنگ اتاقشو اون جوری که میخواد عوض کنه اون یکی میگه این دیوارو می بینین من میگم خرابشون کنیم از فضای اطراف به خونه اضافه کنیم چند تا هم میگن نما دیگه قدیمی شده یه دستی بهش بکشیم ردیف میشه!! ولی یهو یه سری داد میکشن بیاید خونه رو خراب کنیم از نو بسازیم این جوری هر اتاق و هر جور خواستیم رنگ میکنیم اندازشم هر چه قد میخوایم بزرگتر میکنیم چند نفر همون جا میگن نه ولی یکدفعه همه میگن آره خرابش میکنیم تازه اول بهاره تا زمستون کلی مونده!!خونه رو شروع به خراب کردن میکنن همه با هم!! یه سری از دور داد میزنن بس کنید بس کنید این که هزینش بیشتره تاره بعدش چی؟! اما اونا با هم خراب میکردن تا خونه رویاهاشون جای خونه خودشون بسازن خونه که خراب شد همه باز اومدن همون جای قبلی ولی همه دیگه همونا نبودن!! یکی تو اون وسط گفت خب حالا چیرو بسازیم؟از کجا شروع کنیم؟همهمه شد هر کی حرفی داشت گفتن رای میگیریم همه نظر بدن چندتا یه کم دورتر واستاده بودن!! جلو می آن دستشون یه سری کاغذ بود مثکه اینا قبلا نقشه خونه جدیدو کشیده بودن یکیشون بلند میگه شلوغش نکنید زمستون نزدیکه هر چی بخوایم بسازیم پیش که یکیه حالا همه از پی شروع کنن تا به اسکلتش برسیم یهویی یه سری هوار میکشن: این که قرارمون نبود قرار بود همه نظر بدیم اما یکی که نقشه دستشه نقشه رو می بره بالا و داد می زنه میگه ساختمون جدید هر چی باشه یه پی میخواد با یه اسکلت با تعداد ستونا و طرحش چی کاردارین این خونه فرقش با قبلی تو ظریف کاریشه ما محاسبه کردیم همه چیرو در نظر گرفتیم شروع کنید که وقت کمه!! هوا که سردتر شد اون چندتا مخالفم از تکاپو افتادن همه رفتن تو این فکر که یه سقفی داشته باشن!! همه باهم آجرها را رو رو هم میذاشتن عین نقشه!!میذاشتن و میذاشتن سریع سریع! چه روزهایی رو همه با هم گذروندن اما بلاخره اون خونه بزرگ و ساختن با یه در خیلی کوچیک عین نقشه !! حالا دیگه باید تو رو اون طور که میخواستن درست کنن تو که میرن میبینن تاریکه تاریکه آخه تو نقشه هیچی از پنجره نبود.در که بسته شد همه مثل یه سری کور بودن دنبال هر چیزی میگشتن فقط خودشونو پیدا میکردن!! چند روز همه بدون اینکه بدونن کی کنارشون نشسته کناره هم نشستن!! ولی با هر بدبختی بود یکی یه شمعی روشن کرد همه با هم سعی می کردن شمع و روشن نگه دارن اون تو سرد سرد بود حالا کم کم سو سوی چهرههای همو میدیدن که یکی گفت : راستی بقیه کوشن؟!یکی هم زل زده بود به دیوار و داد کشید مگه در اینجا نبود؟! همه همدیگرو نگاه میکردن بعضی هام نشستنو زانوهاشونو بقل کردنو چشما رو بستن شاید میگفتن کو همون خونه قبلیمون ؟ تهش اینکه همه با هم بودیم.چندتایی خواستن دیوارو خراب کنن که یکی تو اون یکی گوشه گفت برا اینکه این خونه رو محکم بسازیم یادتون رفته چقر دیواراشو ضخیم ساختیم آخه نقشه می گفت!!تو اون همه یاس و سرما یهویی یکی که روی پله ها به نرده تکیه داده داد میزنه حواستون کجاست ما همه اینجا داریم با هم نفس میکشیم!!می خواید همینجا دفن شیم همه باید با هم به دیوار بکوبیم!!یکی آروم میگه آخه با چی؟با همون دستایی که این خونه رو باهاش ساختیم!!همه بلند میشن یکی یکی به دیوار میکوبن !!ولی انگار هیچ تاثیری روی دیوار ضخیم خونه نداره چند روز که میگذره صدای چیندن آجر بیرون خونه رو همه میشنون انگار یه چیزی شده!!

ن گفت...

پیسرک خیلی قشنگ بود. مخصوصا قسمت آخرش رو هی پیش خودم تصویر میکنم.
برو باهاش اعلامیه چاپ کن واسه رفیقت
انگشتانش را V می کند
ما بی شماریم دادا ، ما پیروزیم
و لبخند می زند


عالی بود. وقتی اولین فیلم اعتصاب غذای خواجه نصیر رو دیدم خیلی خیلی بهتون افتخار کردم. تک تک تون جلوم ظاهر شده بودین دونه دونه و همینطور خاطرات تهران مرور میشد و من گریه میکردم.
ولی این از اونم بهتره. برو باهاش اعلامیه چاپ کن واسه رفیقت. ما پیروزیم.
از بازی لذت ببر که ما حتما پیروزیم.
:*

usandthem گفت...

دهه 50 ای ها قبول. دهه 20-30 چی؟ حتی 40 هم با ماست.
تازه حالا اینا قشر تحصیلکرده. مزدور که نیستن.
مزدور هاش چی؟
شعبون بی مخ هاش چی؟
...
جو ام گه ِ اصلا. می دونم. ولی توام می دونی که حق هم داریم جو مون اینقد گه باشه

بهار گفت...

از بازي لذت ببريم و بياموزيم. هر چند در حرف ساده است. ممنون كه يادمان انداختيد ما بيشماريم.

الهه گفت...

ما بیشماریم دادا...

Hans Schnier گفت...

از اون یار دبستانی در بند چه خبر؟

بهروز گفت...

هنوز در بنده ، بی هیچ خبر تازه ای .

مهشید گفت...

ای رفیق
میدونی چقدر با نوشتت احساس نزدیکی کردم .... حال این روزای منم مثه توئه
منم دو تا از اعضای خانوادم و یه دوستم اون توئن واز ما دور

ولی تا وقتی همو داریم ... هنوز باید بمونیم رو خواسته مون ...

امروز بعد مدت ها دوباره نوار سبز بستم به دستم و رفتم بیرون
می دونی چرا ؟ چون ، چون تویی منو ببینه و امید بهش بدم که تنها نیست
برام نگاه های خشن خانوم های چادری توی اتوبوس مهم نیست ، برام نگاه چون تویی مهمه که لبخندی بشم بر لبت و امید و انگیزه ای در قلبت ....

به خودم می گم :
امید هیچ معجزی ز مرده نیست ، زنده باش !