۱۳۸۷ دی ۶, جمعه

کمدی پایان پذیرفت !

                                       Finnita La Commedia


 


او فردی سیاسی نبود . از سیاست هم خوشش نمی آمد .معتقد بود سیاست دستاویزی است برای سیاستمدارن تا مردم را آن طور که مایلند در راستای منافع خودشان برقصانند.


او تنها یک کارمند ساده ی اداره ی آمار بود که دهه ی پنجم عمرش را در تنهایی می گذراند ؛ بدون همسر و فرزند و خانواده یا حتی دوست و آشنایی. هر روز صبح رأس ساعت شش و نیم از خواب بر می خاست و تا هفت دیگر دوش گرفته و اصلاح کرده سر میز صبحانه نشسته بود . صبحانه ی همیشگی اش شامل دو عدد تخم مرغ نیمرو ، دو نان تست و یک فنجان قهوه ی تلخ می شد .اعتقاد داشت قهوه ی تلخ اول صبح انسان را هشیار می کند .


رأس ساعت هفت و نیم از خانه خارج می شد و مسیر بیست دقیقه ای خانه تا اداره را پیاده گز می کرد . ساعت هفت و پنجاه و پنج دقیقه کارت می زد و رأس ساعت هشت پشت میز زهوار در رفته ای در دفتر کارش نشسته و کار را شروع کرده بود . دفتر کاری جزئی که در انتهای یکی از سیصد و چهل و دو راهروی موجود در طبقات مختلف ساختمان بزرگ اداره ی آمار مثل هزار و سیصد و شصت و هفت دفتر کار معمولی و دون پایه ی دیگر اهمیت چندانی نداشت و توجهی را بر نمی انگیخت . دفتر کاری کوچک و بدون پنجره که تنها قادر بود همان میز زهوار در رفته و کارمندش را در خود جای دهد .


تا فرا رسیدن ساعت نهار بی وقفه کار می کرد . ساعت نهار از دوازده شروع می شد و تا یک ادامه داشت .در این زمان او مشغول خوردن باقی مانده ی شام شب قبلش می شد که هر روز به عنوان نهار با خود به اداره می آورد . پس از نهار دوباره به کار مشغول می شد .


کار او تطبیق جداول بایگانی با نمونه گیری های عملی هر ساله و به روز کردن اطلاعات و آمار موجود بود . اطلاعات و آمار موضوعاتی همچون : " تأثیر زاد و ولد ماهی های قرمز در پدید آمدن سیل " ، " تأثیر تعداد دفعات رم کردن گاو میش های دشت مرکزی در سال ، در پدید آمدن زلزله در مناطق جنوبی کشور" ، " تأثیر مرگ و میر سوسک های حمام در بالا رفتن سطح شادمانی مردم " و ... .


تا ساعت پنج بعد از ظهر که پایان ساعت کار اداری محسوب می شد ، کارش را ادامه می داد . به دلیل تنها زندگی کردن و در نتیجه پایین بودن مخارج زندگی اش هیچ گاه برای اضافه کاری نمی ماند .


ساعت پنج و نیم به خانه بر می گشت و تا شش استراحت می کرد . از ساعت شش تا هفت مشغول تهیه ی شام و بالطبع نهار فردایش می شد . شام خوردنش تا هشت طول می کشید. هشت تا نه ونیم هم به تماشای تلویزیون و خواندن روزنامه – که هر روز هنگام بازگشت از اداره در مسیر می خرید – سپری می شد . رأس ساعت نه و نیم مسواک زده در تخت خوابش دراز کشیده و آماده ی خواب بود . با خاموش کردن چراغ خواب کنار تختش روز را به پایان می رساند و به خواب می رفت تا فردا صبح دوباره بیدار شده و روزش را از سر گیرد .


هنگامی که خبر کشته شدن او پخش شد ، واکنش اندک افرادی هم که او را می شناختند در حد " جدی؟ " ، " چی ؟ " ، " کی ؟ " ، " هان ؟ " و " اِهِم ! " با قی ماند .


در واقع قتل او قتلی سیاسی بود . جناح قدرتمند حاکم بر کشور برای ترساندن جناح مخالف ، سلسله قتل هایی پی در پی را ترتیب داد . قتل تعدادی از مردم عادی که کشته شدنشان فقط در صفحه ی حوادث روزنامه ها درج می شد و تشنجی در وضع سیاسی کشور ایجاد نمی کرد . پس از آن با ارسال پیام هایی به جناح مخالف هشدار داده می شد که این افراد می توانستند سیاسیونی از جناح شما باشند و بدین ترتیب جناح حاکم به هدف خود دست می یافت .


پس از قتل ها نیز حکومت جهت آرام کردن افکار عمومی و نشان دادن اقتدار خود در مسائل امنیتی و انتظامی ، در نمایشی دروغین عده ای را به عنوان جاسوس و عامل بیگانه دستگیر کرده و پس از آن در دادگاهی که برای ایشان برگزار شد ، آنها را به عنوان عامل جنایات اخیر نیز معرفی نمود . و اینگونه جلوه داد که با این کشتار ها می خواسته اند به حکومت ضربه بزنند . سپس حکم اعدام برایشان صادر گشته و سریعاً اعدام شدند .


 تمام این وقایع در کمتر از سه ماه اتفاق افتاد و بدین گونه پرونده ی قتل ها مختومه اعلام گردید . و پس از چند ماه تمام قضایا به دست فراموشی سپرده شد .


او فردی سیاسی نبود . از سیاست هم خوشش نمی آمد .


 

۱۳۸۷ آذر ۱۲, سه‌شنبه

رویا

خواب های احمقانه ام را


                           تعبیری نیست ...

۱۳۸۷ آبان ۲۹, چهارشنبه

یک نقد

اولین نکته ای که هنگام تماشای کارناوال با لباس خانه به ذهن خطور می کند این است که با نمایشی روبرو هستیم با موضوعی از بطن جامعه. کمتر فردی را می توان پیدا کرد که تا کنون با هیچ یک از موضوعات پنج اپیزود مختلف این نمایش به چالش کشیده نشده باشد.


ناهنجاری هایی اجتماعی که گاها حادثه ای در گذشته عامل وجود امروزشان گشته ، مشکلاتی روانی که فرد بیمار با آن دست به گریبان است : "  تصویر مخوفی از یک متجاوز ، تصویر مهربانی از یک مادر فراموش شده ، تصویر کابوس گونه ای از یک عشق ویران ... "


تا اینجای کار خوب است . فکری پشت متن خوابیده . اما ...


اما تا انتهای اجرا دیگر این فکر را به صورت بیدار نمی توان پیدا کرد . شاید بتوان گفت نقطه ی ضعف نمایش هم همین باشد ؛ که بیان می دارد چنین واقعیاتی وجود دارند ولی راه حلی برای برخورد با آن ها ارائه نمی دهد . در واقع پس از پایان نمایش ، مخاطب سردرگم ، نمی داند که اگر بر فرض مثال در آینده با یکی از این معضلات مطرح شده روبرو گشت چه عکس العملی باید از خود نشان دهد . اصلا رفتار صحیح با این گونه ناهنجاری ها چگونه است ؟!


به نکته ی دیگری که می توان اشاره کرد حجم وسیع شوخی های کلامی در این نمایش است . خصوصا که از اپیزود سوم به بعد جزء جدا نشدنی نمایش می شوند و مدام تماشاگر را به خنده وا می دارند .


این طور به نظر می رسد که ترس از برقرار نشدن ارتباط مخاطب با موضوع جدی این نمایش (و شاید خسته شدن از این حرف های جدی) کارگردان را وا می دارد تا از این حربه استفاده کرده و دوباره نبض جریان را در دست بگیرد و مخاطب را به عرصه بازگرداند.(مشکلی که شاید بتوان گفت در بسیاری از متن های فارسی امروز می توانیم آن را مشاهده کنیم. همراه باقی ماندن تماشاگر با نبض اجرا به قیمت زیر سوال بردن فهم مخاطب و استفاده از هجو و هزل)


در هر حال شاید بتوان این خنده را نقطه ی مثبتی برای نمایش دانست اگر از این زاویه به موضوع بنگریم که استفاده از این ابزار می تواند خوشایند تماشاگر عام (مخاطبی که شاید سالی یک بار هم گذرش به سالن های اجرای تئاتر نیفتد) باشد و کم کم باعث جذب همین مخاطب و بالا رفتن سطح فرهنگی جامعه  شود(!!) .


هر چند که می شد از سطح های بالاتری از شوخی همچون کمدی موقعیت ، طنز (خنده ای همراه با تفکرو نقد) و ... استفاده کرد .


 


در کنار همه ی این مسایل از فاکتور هایی همچون موسیقی خوب نمایش و بازی های خوب بازیگران (خصوصا بازی محمد حاتمی) نمی توان به سادگی گذشت .


در هر حال کارناوال با لباس خانه نمایشی است پنج اپیزودی شاید بعضا دل نشین که بیان می دارد " زندگی با همه ی خوبی ها و بدی هایش ، زندگی با همه ی لحظات طنز و تراژیک آن ، مثل یک کارناوال است با لباس خانه ، که ارزش زیستن دارد ! "

۱۳۸۷ آبان ۱۹, یکشنبه

What?Are you kidding me?

تاریخ : 18/8/1387


شماره : 1


پیوست : ندارد


 


مدیریت محترم روابط عمومی شرکت ایر تویا :


 


احتراما به استحضار می رساند اس ام اس ای تبلیغاتی با مضمون :


" تویوتا کمری با پرداخت 12 میلیون در نمایندگی های ایر تویا     تلفن : 82177621 "


در تاریخ 18/8/1387 دقیقا در میانه ی خواب شیرین توسط این جانب دریافت گردید . از آنجاییکه این تبلیغ نا بجا مخل آسایش و آرمیدن ما گردید از این رو اعلام می دارد از این تاریخ به بعد دیگر خریدی از آن شرکت محترم نخواهیم داشت.


متوجه هستید که اصلا بحث مادیات در میان نیست (!!)


قبلا از درک متقابل آن مدیریت محترم کمال سپاس گذاری را داریم.


 


 


با تشکر


ارادتمند


خر نسبتا فهیم خواب آلوده


 

۱۳۸۷ آبان ۷, سه‌شنبه

اپیزودیک صحرا

اپیزود اول :


در دنیا مکان هایی وجود دارد که زمان در آنجا مفهومی ندارد .


اپیزود دوم :


افسون صحرا کسی را که گرفت دیگر رها نمی کند .


اینجا احساس زنده است ، ستاره ها نزدیک ترند ، خدا نزدیک تر است ...


سبحان الله الذی خلق السماوات و الارض


اپیزود سوم :


هر چه می خواهید بگویید ؛ ولی به عقیده ی بنده در برخورد اولی که با یک شتر می توان داشت ، پاک کردن آب بینی با پاچه ی شلوار شما از جانب شتر مذکور رفتاری بسیار منطقی و معقول خواهد بود .


از آشنایی با شما بسیار مسرور گشتم جناب شتر !!


اپیزود چهارم :


تو این مملکت همه دارن می دون غیر از اونایی که باید بدون ...

خداحافظ کمی غمگین ... به یاد اون همه تردید ...

به تو ، که دوستت دارم ...


تا دیداری ...


 


پی نوشت 1 : دارم عادت می کنم به رفتن آدم های خوب دور و برم  - شاید هم خودم را فریب می دهم و اینگونه وانمود می کنم ،  عادتی در کار نیست – آدم های خوبی که یک سال گذشته را با آن ها گذراندم . دوستان خوبی که از من ، من ِ جدیدی ساختند .


و حالا تک تک می روند . و من منتظر نشسته ام ...


پی نوشت 2 : سمانه جان ، چه زود جیم زدی ناقلا !


هر کجای این دنیا ی کوچک که می روی ( که من هم می خواهم بیایم همان جا ! ) شاد و خندان باشی . به حمید سلام برسان .

۱۳۸۷ مهر ۱۳, شنبه

پیاده رو

بدون شک تهران مزخرف ترین پیاده روهای جهان را دارد .


وقتی که مجله ای خریده ای و می خواهی با آرامش در هوای مطبوع یک عصر پاییزی نه چندان شلوغ ، قدم زنان به مطالعه ی آن بپردازی ؛ وقتی که آنچنان غرق مطالعه شده ای که دیگر صدای ماشین های اطراف را نمی شنوی ...


آن وقت است که آن قدر چاله چوله سر راهت سبز می شود ؛ آن قدر پایت به کنده ی درخت سبز شده وسط پیاده رو و آنجا و اینجا گیر می کند ؛ که مجبور می شوی بایستی ، چشمانت را ببندی و یک نفس عمیق بکشی ، با آرامش مجله را مچاله کرده و توی جوی آب بیاندازی .


آن وقت چهار چشمی حواست را به پیاده رو بدهی مبادا که خدای نکرده جوان مرگ شوی !

۱۳۸۷ مهر ۱۱, پنجشنبه

تبریک!

سمانه جان نمی دانی وقتی شنیدم چقدر خوشحال شدم . مبارک باشد .


پی نوشت : امشب خیلی خوشحالم کردی!!

۱۳۸۷ مهر ۵, جمعه

خنداندن کسب و کار من است

با یاد سِر چارلز اسپنسر چاپلین


 


خنداندن کسب و کار من است


 


 


با خواندن نامه وا رفته بود . روی چهار پایه نشسته و زمین را خیره می نگریست . احساس خفگی می کرد . کاش زمان به عقب باز می گشت . ای کاش می توانست به چند لحظه ی قبل باز گردد و نامه ای را که پسرک دربان برایش آورده بود پاره کند . آخر چرا حالا ؟ چرا حالا باید این خبر به دست او می رسید ، آن هم درست قبل از شروع نمایش .


صدای همهمه ی مردم را می شنید . مردمی که آمده بودند تا امشب اجرای او را بر روی صحنه به نظاره بنشینند . درست همانجا بودند . پشت پرده ی سن ، منتظر و آماده . کافی بود پرده کنار رود تا بتواند صورت تک تکشان را ببیند .


                                                             * * * *


مردم هر شب در صف های طولانی می ایستادند تا بلیط تهیه کنند . بلیط نمایش او ، مشهورترین کمدین شهر .


حدود یک سال پیش به این شهر وارد شده بود . در شهر خودش کسی بابت تماشای نمایش پولی پرداخت نمی کرد و او غیر از این کار ، کار دیگری نمی دانست . پس به ناچار برای تـأمین خرج زندگی همسر و دختر کوچکش ، آنجا را ترک کرده و به این شهر آمده بود .


کم کم آوازه ی او واجراهای خنده دارش در شهر پیچیده و آرام آرام برای شهر و مردمش به نمادی از خنده تبدیل گشته بود . مردی که همیشه می خندید و همیشه می خنداند .


                                                             * * * *


باورش نمی شد این اتفاق افتاده باشد ؛ بار دیگر نامه را خواند . اتفاق افتاده بود . یک ماه پیش همسر و دختر پنج ساله اش بر اثر ابتلا به وبا درگذشته بودند و حالا این خبر به او رسیده بود . نمی توانست باور کند که دیگر وجود نداشتند . نمی توانست باور کند که آن فرشته ی کوچک معصوم که بعد از سال ها به زندگی اش معنا بخشیده بود دیگر نیست تا وقتی که او بعد از ماه ها به خانه باز می گردد ، دوان دوان روی پاهای کوچکش به استقبال او بیاید ؛ خودش را در آغوش او جا کند و با شیرین زبانی بپرسد که چه چیزی برایش سوغاتی آورده است .


در گیجی خود غوطه می خورد که متوجه سکوت ناگهانی جمعیت حاضر در سالن اجرای نمایش نشد . در واقع متصدی پرده از او پرسیده بود که برای اجرا آماده است یا خیر ؛ و چون جوابی نشنیده بود ، این را به حساب آمادگی گذاشته و پرده را کنار زده بود ...


                                                             * * * *


آن شب بازیگر روی صحنه گریست و مردم خندیدند ...


 

۱۳۸۷ شهریور ۲۱, پنجشنبه

مرگ

" مرگ یه تصویر نمادین از نبودنه و همون‌طور که خودتون می‌دونین ، چیزی که نباشه ، نمی‌تونه وجود داشته باشه ... بنابراین مرگ وجود نداره و فقط یه توهمه .‌ "


                                                                                                                                    وودی آلن


 

۱۳۸۷ مرداد ۲۶, شنبه

سکوت سرشار از ناگفته هاست ...

 


 


وای باران ؛


             باران ؛


شیشه ی پنجره را باران شست


از دل من اما ،


- چه کسی نقش تو را خواهد شست؟


                             


                             حمید مصدق


 


 


سکوت سرشار از ناگفته هاست


 


گوشی تلفن را برداشت و شماره را گرفت . پس از چند ثانیه صدای بوق آزاد خبر از برقرار شدن ارتباط داد . صدای لطیف دخترانه ای در آن طرف خط جواب داد : " بله ، بفرمایید ؟ "


وقتی جوابی نشنید دوباره گفت : " الو ؟ ... بفرمایید ... " و این بار هم فقط سکوت بود که شنیده می شد .


دختر آهی کشید و گفت : " بازم تویی ، آخه کار و زندگی نداری که هر روز مزاحم می شی ؟ یه ماهه که داری زنگ می زنی  ولی حرف نمی زنی ... " . دختر مکثی کرد و ادامه نداد .


چند دقیقه ای در سکوت گذشت و او منتظر همین چند دقیقه بود . دقایقی که دختر نیز با او هم صدا می شد . انگار در این لحظات او را می فهمید . فقط سکوت بود و صدای نفس های آرام دختر ؛ که با هر تپش قلبش ، قلب او هم می زد .


لحظاتی که گذشت دختر دوباره آهی کشید و گفت : " باشه ، پس امروزم چیزی نگفتی ... فعلا خداحافظ ... " و گوشی را گذاشت .


دوباره سکوت برقرار شد ؛ اما این بار نه آرامش بخش . سکوتی بود که دنیا را بر سرش خراب می کرد .


پس از گذشت چند لحظه صدای بوق اشغال او را به خود آورد . گوشی تلفن را با هر دو دست گرفت و به سینه اش چسباند ؛ نمی خواست آن را از خود جدا کند .


مدتی که گذشت گوشی را گذاشت . سرش را در میان دستانش گرفت و چشمانش را بست . قطره های اشک روی دو گونه اش جاری شدند .


ای کاش لال به دنیا نیامده بود ...

۱۳۸۷ مرداد ۲۳, چهارشنبه

خیلی زیاد ...

کتاب می خوانم ... فیلم می بینم ... اوریگامی می سازم ... مجله های قدیمی را ورق می زنم ...


تاثیری در گذر زمان ندارند ...


سی روز خیلی زیاد است ... خیلی زیاد ...

۱۳۸۷ تیر ۲۵, سه‌شنبه

سردمه

گاندی ... ونک ... ولیعصر ... پارک ملت ... پارک وی ... باغ فردوس ... تجریش ... میدان قدس ... شریعتی ... پل رومی ...


پاهای خسته ... درهای بسته ...


پی نوشت : وقتی می فهمی یه اسپرسو چقدر تلخه ، اونوقته که راه رفتنم دیگه دردی ازت دوا نمی کنه ...

۱۳۸۷ تیر ۱۲, چهارشنبه

آکاردئون زن


 


 


به نینا،


او که یک فرشته است .


 


 


 


                    آکاردئون زن


 


 


آکاردئون زن پیرزن را نگاه کرد . روی پله های ورودی یک خانه نشسته بود ، سر به زیر انداخته و نقطه ای را خیره می نگریست . زنبیل خریدش نیز در زیر دو پا جا خوش کرده بود . به شدت عرق می ریخت و از نفس هایش خستگی می بارید .


در چین و چروک چهره ی سالخورده اش غمی بود .


 



                             * * * *



عرض کوچه را طی کرد تا به پیرزن برسد . چند قدمی بیشتر با او فاصله نداشت که پیرزن سرش را به سمت بالا چرخاند و به او نگاهی اندخت . آکاردئون زن لبخندی بر لب ظاهر کرد و چند قدم باقی مانده را نیز طی نمود . هنگامی که ایستاد پیرزن هنوز او را می نگریست . بی هیچ حرفی چشمانش را بست و شروع کرد به نواختن . صدای جادویی آکاردئون را در فضای کوچه رها نمود . نواخت و نواخت .


 



                             * * * *



پیرزن نیز چشمانش را بسته بود . صدای جادویی آکاردئون او را مسحور می کرد . عجیب آرامشی داشت این نوا ، گو انگار که او را از زمان جدا و چون سیالی در آرامش غوطه ور می ساخت . تک تک نت ها در وجودش جاری می شدند و او بود که سرشار می گشت از رنگ ، زندگی بود که بر جانش می نشست .


پیرزن در عالمی دیگر سیر می کرد .


 



                             * * * *



آکاردئون زن دست از نواختن کشید . چشمانش را باز کرد و به پیرزن نگاهی انداخت . هنوز باز نگشته بود . هنوز در عالم دیگر بود . منتظر بازگشت او ایستاد .


پیرزن آرام آرام چشمانش را باز کرد . گو از خوابی عمیق بیدار شده باشد . نگاهش به آکاردئون زن افتاد که روبرویش ایستاده بود و او را می نگریست .


پیرزن یک دست را روی زانو گذاشت و با دیگری دسته ی زنبیلش را گرفت . به آرامی و با زحمت روی پا ایستاد ، کمر خمیده اش را کمی راست کرد .


رو به آکاردئون زن لبخندی زد و به سوی انتهای کوچه به راه افتاد .



 


                             * * * *



آکاردئون زن با لبخندی دور شدن پیرزن را می نگریست ...


 



 




 





 


۱۳۸۷ خرداد ۲۰, دوشنبه

مو

انسان ها به دو دسته تقسیم می شوند :


دسته ی اول که معتقدند موی کوتاه به ما نمی آید و وقتی موهایمان را کوتاه می کنیم شبیه چغندر می شویم و دسته ی دوم که اعتقاد دارند موی کوتاه بسیار به ما می آید و وقتی موهایمان کوتاه می شوند برَد پیت شباهت زیادی به ما پیدا می کند !!


 


پی نوشت 1 : ما برای نظر هر دو گروه احترام قائلیم ولی اصولا اعتقاد ما این است که بیشتر شبیه خودمان هستیم تا چیز دیگری .




 

۱۳۸۷ خرداد ۷, سه‌شنبه

چند روایت معتبر

روایت اول : حافظ .


 


امروز فال حافظ گرفتیم . مَخلص کلام این گونه آمده بود :


گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد         بسوختیم درین آرزوی خام و نشد


توضیح فال :


سلام . چطوری ؟ خوبی ؟ چه خبرا پسر ، چی کارا می کنی ؟


راستیتش می خواستم بگم که چند هفته ست اوضاع تو قاراشمیشه و تا یکی دو ماه دیگه هم همین جوری می مونه و قصد خوب شدن نداره ، ولی خوب ناراحت نباش دیگه . زندگی بالا پایین داره . غصه نخور .


به خدا توکل کن ، احترام پدر و مادر رو نگه دار و کار نیک و پسندیده هم خیلی زیاد انجام بده و خلاصه از همین چیزا که همیشه تو فال هام می گم . دیگه سر تو درد نمی یارم .


این طرفا اومدی یه سری به ما بزن . خوشحال می شیم.


قربانت


شمس الدین محمد


 


روایت دوم : انسان .


 


استاد تنظیم خانواده می گفت : " در هر بار انزال مرد بین صد و پنجاه میلیون  تا چهار صد و پنجاه میلیون اسپرم وجود داره ، و هر زن ماهیانه می تونه فقط یک تخمک ایجاد کنه . جنین هم از ترکیب یک اسپرم با همین تخمک به وجود می یاد .حالا شما ببینید احتمال به وجود آمدن یک انسان چقدر کمه ، ماکزیمم می شه چیزی حدود یک به روی صد و پنجاه میلیون ... "


ما پس از تفکر فراوان در باب حیات انسان در چند میلیون سال گذشته بر روی کره ی زمین و جمعیت فعلی این کره ی خاکی اصل مهمی را دریافتیم که در ذیل بدان اشاره می نماییم تا شما نیز بهره مند گردید :


" انسان علم آمار و احتمالات را به یک جایش که چه عرض کنیم ، به هیچ جایش حساب نمی کند !! "


 


روایت سوم : رایحه ی خوش خدمت .


 


رئیس جمهور گرامی فرموده اند : " از آنجائیکه نظام دموکراسی در غرب در این پنجاه سال اخیر شکست خورده و اقتصاد آنها نیز بر همین اساس به شدت مریض و نا کار آمد است (!؟) ما به زودی برای دنیا یک نظام اقتصادی جدید تدوین خواهیم نمود . "


یاد این مطلب می افتیم که نرخ تورم در حال حاضر در کشور 27 درصد است . یاد سخنان وزیر اسبق اقتصاد و امور دارایی می افتیم که در جلسه ی تودیع خود به انتقاد از سیاست های اقتصادی غلط شخص رئیس جمهور پرداخت . یاد این می افتیم که در حال حاضر نفت بشکه ای حدود 120 دلار به فروش می رسد ...


رایحه ی خوش خدمت خفه کرد ما را ، یک نفر برایمان بوی لجن و گه بیاورد لطفا !!

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۳, دوشنبه

این آدم های لعنتی ...

نشسته ایم دور یک میز . زیر درخت ها . می خواهیم سفارش بدهیم . می گویند بستنی این جا خوب است . مهم نیست . بستنی دوست ندارم. در مِنو نوشته شده که پانزده درصد حق سرویس خواهند گرفت . پول درخت های سبزشان را می گیرند . تصمیم می گیرم . چای و کیک نباید بد باشد .

صدای گربه ای از پشت سر می آید . با صدای میز های دور و برمان قاطی می شود . ناله می کند ، کاش می فهمیدم چه می خواهد . صدای آدم ها نمی گذارد ناله اش واضح باشد . این آدم های لعنتی ...

دوستانم مشغول صحبت شده اند . چقدر دوستشان دارم . زل می زنم توی صورت تک تکشان . هر کدام قصه ای دارند ، من نیز قصه ای . راوی نیستم . حرف نمی زنم ...

آدم ها حرف می زنند ... ناله ی گربه ... صدای آدم ها ... این آدم های لعنتی ...

دود سیگار گلویم را حساس کرده است ، حتی در این فضای باز . سرفه ام گرفته ، نمی خواهم سرفه کنم . می خواهم حرف بزنم . حرف و سرفه در گلویم گره می خورند و چیزی شبیه ناله بیرون می آید . خفه می شوم ، خفقان می گیرم .

آدم ها حرف می زنند ... ناله ی گربه ... صدای آدم ها ... این آدم های لعنتی ...

وقت رفتن رسیده و من هنوز احساس می کنم به تک تک تار های صوتی ام وزنه ای آویزان است . کاش این سنگینی لحظه ای رهایم می کرد ...

آدم ها هنوز حرف می زنند ...  ناله ی گربه ... هنوز صدای آدم ها ... این آدم های لعنتی ...

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۲, پنجشنبه

من ، تو ؟!

در فکر فرو می روی ، به فکر فرو می روم .

می خندی ، می خندم .

بغض می کنی ، بغض می کنم .

گریه می کنی ، گریه می کنم .

نفس می کشی ، نفس می کشم .

...

پی نوشت : مرده شور منو ببرن که جلو آینه متن ادبی می نویسم !!

۱۳۸۷ فروردین ۲۸, چهارشنبه

می شه خدا رو حس کرد ، تو لحظه های ساده ...

ببین عزیز من ، درسته که تو پایین نمی آی . ولی من که بالاخره یه روز می آم اون بالا . اونوقته که با یه ماچ آبدار شرمنده ات می کنم و از خجالتت در می آم !!

پی نوشت : خدا جان با اینکه این روز ها با ما سر سازگاری ندارید ولی سگ خورد ، دوستتان داریم !!

۱۳۸۷ فروردین ۱۷, شنبه

و کله پاچه ای که هرگز خورده نشد !

چشم هایش را باز نمود . دست دراز کرد و از روی میز کنار تخت ساعت مچی اش را برداشت . در تاریکی اتاق چیزی معلوم نبود بنابراین صفحه ی ساعت را به صورتش نزدیک کرد . عقربه های شب نمای ساعت پنج صبح را نشان می دادند . قرار بود امروز جمعه ی خوبی باشد . جمعه ی کله پاچه .

طبق برنامه ریزی دیشب ، الان باید از خواب بر می خاست و راهی حمام می شد . نیم ساعتی را زیر دوش می گذراند . یک ربع بعد را به خشک کردن خود و پوشیدن لباس هایش مشغول می شد و رأس ساعت یک ربع به شش به امیرحسین زنگ می زد و اگر خواب بود بیدارش می کرد .ولی او این کار ها را انجام نداد . با خود گفت " می شه یک ربعه هم دوش گرفت . شش و نیم بیدار می شم ." این را گفت و چشم هایش را بست.

دوباره چشم ها را باز کرد . شش و ربع بود : " وقتی دارم لباس می پوشم به امیرم زنگ می زنم . شش و نیم بیدار میشم . "

چشم ها را بست و وقتی دوباره بازشان کرد که عقربه های شب نما ، ساعت شش و سی و دو دقیقه را نشان می دادند .

"دیشب که دوش گرفتم . ولش کن . بی خیال ." برای بار سوم نیز پلک ها را روی هم گذاشت .

این بار که چشم ها را باز می کرد خوشحال بود . دیگر لازم نبود به دوش گرفتن فکر کند . وقتش را نداشت . آخر زمان را از دست داده بود !

دست دراز کرد و موبایل خود را از روی میز کنار تخت برداشت و شماره ی امیر را گرفت . گوشی اش زنگ می خورد ولی کسی جواب نمی داد .

"الدنگ حتما خوابه". قطع کرد و دوباره گرفت . این بار جوابی منتظرش بود .

- الو سلام.

- سلام امیر . خوابی؟

- نه . بیدارم . دستشویی بودم .

- بیدار بیداری دیگه؟

- آره بابا . تو هم که بیداری ها؟

- اوهوم .

- خوب پس من دیگه راه می افتم با ماشین می یام سمت تو . بعدم می ریم سراغ سبو . بعدم کله پاچه و بعدم کوه ...

- باشه ...

- بهروز ...

- ها؟

- میگم چیزه ... می خوای نریم ، بخوابیم ؟

- نریم ؟!

- نمی دونم ... نه ولش کن . بریم .

- چیزه ، من شست پام هنوز درد می کنه از دیشب . حال کوهو ندارم . راست می گیا . بی خیال . می خوای نریم ؟

- ها ... نریم ؟ ... باشه . بگیریم بخوابیم دیگه ؟

- آره .

- باشه پس تو به سبو هم بگو دیگه .

- نه بابا . خودت بگو .

- نه دیگه . زنگ بزن بگو امیر ماشین نداشت ، مالید ...

- باشه . پس مطمئن . نریم دیگه ؟

- آره دیگه .

- باشه . پس فعلا .

- خداحافظ .

گوشی را قطع کرد و شماره ی سبو را گرفت . صدایی خواب آلود ار آن طرف خط جوابش را داد :

- الو ...

- سبو ... سلام . چیزه ، امیر حسین ماشین نداره ...

- خوب ...

- قضیه کنسله . باشه ؟

- باشه .

- باشه پس فعلا خداحافظ .

گوشی را روی میز کنار تخت سر داد . از این دنده به آن دنده شد . و زیر لب غر زد : " حالا که من اینقدر بیدار بیدارم چه جوری می خواد خوابم ببره ؟! اه ... ". و چشم ها را دوباره بست .

۱۳۸۶ اسفند ۲۵, شنبه

ما هیچ ، ما نگاه ...

چرا وقتی همه دارن اون وسط می رقصن من اینور دارم به گرسنگی یه بچه ی آفریقایی فکر می کنم ؟!


پی نوشت : بهتره یه دنیای جدید پیدا کنم ...

۱۳۸۶ اسفند ۳, جمعه

خیلی سخته که بدونم نمی خوام اینجا بمونم

می خواهد برود . دنبال کارهای پذیرش است .
چند صندلی آن طرف تر نشسته . به او خیره شده ام و هدفون در گوشم وز وز می کند . دلم برایش تنگ خواهد شد . برای تمام مهربانی هایش . تمام خنده هایی که با هم داشتیم . و تمام روزهایی که بی ترس روز های آتی گذشت . و حالا او می خواهد برود . من نیز خواهان رفتن خواهم شد ، چند سالی که بگذرد .
و از ما خاطره می ماند فقط . خاطره هایی شیرین در غربتی تلخ . در گوشه های پراکنده ی این کره ی خاکی .
دارم از خود می پرسم چرا باید برویم ، که صدای عربده ی نامجو در سرم می پیچد :
- شاید که آینده از آن ما ...

پی نوشت : دلم می گیرد ...

۱۳۸۶ بهمن ۲۰, شنبه

درود بر من . روزی که زاده شدم ٬ روزی که می میرم ٬ روزی که بر انگیخته خواهم شد !

یک سالی می گذرد ؛ از زمانی که دریافته بودم زندگی ام پوچ است . مادرم فکر می کرد دچار افسردگی شده ام . شاید هم واقعا افسرده شده بودم .

بسیار می اندیشیدم . در آخر یک روز صبح هنگامی که با یکی از عزیز ترین کسانی که دارم در پارک قدم می زدیم ٬ به این نتیجه رسیدیم : " زندگی ام بی هدف است . "

از آن به بعد زندگی ام هدف دار شد . و سعی کردم هر قدمی که بر می دارم در راستای رسیدن به اهدافم باشد .

حال که در سالروز میلادم به یک سال گذشته می نگرم در وجودم رضایت را احساس می کنم . می بینم در مسیری گام برداشته ام که برایم بسیار مهم بوده است . هر چند که هنوز بسیار راه دارم تا رسیدن به مقصود .

 و اکنون این منم ٬ بهروز ٬ در ابتدای مسیر .

بی من دنیا قدری از خنده و شادی کم داشت .

بی من دنیا قدری از تعقل کم داشت .

بی من دنیا قدری از انسانیت کم داشت .

بی من کاينات ٬ کاينات نبود !

۱۳۸۶ دی ۲۸, جمعه

سلام بر تو ای آزاد مرد !

صحرا داغ است و خورشید سوزان . لب ها تشنه اند .

هل من ناصر ینصرنی ؟

مرد به آسمان نگاه کرد . او مانده بود فقط .

زندگی ننگین در یک سو و شرف مرگ در سوی دیگر .

-  " خدایا آمدم . "

آن روز کربلا خون گریه کرد .

1368 سال بعد :

هوا سرد است . روزگار سرد تر .

ظلم می کنند . از ریشه می کوبند هر چه قد علم کند .

یاران دبستانی در زندانند . دفتر کتابهایشان در دانشگاه جا مانده . خاک می خورد .

یاران دبستانی کشته می شوند . به جرم آزاد اندیشی . به جرم فریاد زدن " اگر دین ندارید  آزاده باشید ! "

و ایران سالهاست که خون گریه می کند ...

پی نوشت : چه اعجابی داری یا حسین .



۱۳۸۶ دی ۱۹, چهارشنبه

یک پیشنهاد خوب برای یک آقای خوب (؟!)

سلام محمود جان ! می گوییم چطور است به مناسبت برف بیایی مملکت را تا آخر دی ماه  تعطیل اعلام کنی ; دور هم خوش باشیم !!

پی نوشت : به خداوندی خدا اگر پنجشنبه را که ما امتحان داریم تعطیل کنی فحش های بَد بَد برایت می گذاریم !

از ما گفتن بود . حالا خود دانی !

۱۳۸۶ دی ۱۳, پنجشنبه

دوستت دارم

امروز تنها کسی بودی که به یاد داشتی چقدر من برف را دوست  دارم .

تنها کسی که گفت :

ـ " بریم برف بازی ؟ "

برای همین دوستت دارم ...

به همین سادگی ...

پی نوشت : هر چند که نمی خوانی ... هر چند که سر در گمم ... هر چند که به آخر رسیده ام ...