۱۳۸۷ مهر ۵, جمعه

خنداندن کسب و کار من است

با یاد سِر چارلز اسپنسر چاپلین


 


خنداندن کسب و کار من است


 


 


با خواندن نامه وا رفته بود . روی چهار پایه نشسته و زمین را خیره می نگریست . احساس خفگی می کرد . کاش زمان به عقب باز می گشت . ای کاش می توانست به چند لحظه ی قبل باز گردد و نامه ای را که پسرک دربان برایش آورده بود پاره کند . آخر چرا حالا ؟ چرا حالا باید این خبر به دست او می رسید ، آن هم درست قبل از شروع نمایش .


صدای همهمه ی مردم را می شنید . مردمی که آمده بودند تا امشب اجرای او را بر روی صحنه به نظاره بنشینند . درست همانجا بودند . پشت پرده ی سن ، منتظر و آماده . کافی بود پرده کنار رود تا بتواند صورت تک تکشان را ببیند .


                                                             * * * *


مردم هر شب در صف های طولانی می ایستادند تا بلیط تهیه کنند . بلیط نمایش او ، مشهورترین کمدین شهر .


حدود یک سال پیش به این شهر وارد شده بود . در شهر خودش کسی بابت تماشای نمایش پولی پرداخت نمی کرد و او غیر از این کار ، کار دیگری نمی دانست . پس به ناچار برای تـأمین خرج زندگی همسر و دختر کوچکش ، آنجا را ترک کرده و به این شهر آمده بود .


کم کم آوازه ی او واجراهای خنده دارش در شهر پیچیده و آرام آرام برای شهر و مردمش به نمادی از خنده تبدیل گشته بود . مردی که همیشه می خندید و همیشه می خنداند .


                                                             * * * *


باورش نمی شد این اتفاق افتاده باشد ؛ بار دیگر نامه را خواند . اتفاق افتاده بود . یک ماه پیش همسر و دختر پنج ساله اش بر اثر ابتلا به وبا درگذشته بودند و حالا این خبر به او رسیده بود . نمی توانست باور کند که دیگر وجود نداشتند . نمی توانست باور کند که آن فرشته ی کوچک معصوم که بعد از سال ها به زندگی اش معنا بخشیده بود دیگر نیست تا وقتی که او بعد از ماه ها به خانه باز می گردد ، دوان دوان روی پاهای کوچکش به استقبال او بیاید ؛ خودش را در آغوش او جا کند و با شیرین زبانی بپرسد که چه چیزی برایش سوغاتی آورده است .


در گیجی خود غوطه می خورد که متوجه سکوت ناگهانی جمعیت حاضر در سالن اجرای نمایش نشد . در واقع متصدی پرده از او پرسیده بود که برای اجرا آماده است یا خیر ؛ و چون جوابی نشنیده بود ، این را به حساب آمادگی گذاشته و پرده را کنار زده بود ...


                                                             * * * *


آن شب بازیگر روی صحنه گریست و مردم خندیدند ...


 

۹ نظر:

فرناز گفت...

من هم آنجا بودم،یکی از آن ردیف های نزدبک به سن.اولش جا خوردم،اما لحظه ای بعد غرق خنده شدم،شاید بی دلیل،انگار که چون آنجا بودم باید می خندیدم،حتی وقتی مرد از شدت گریه داد زد و صحنه را ترک کرد،از این که غافلگیرمان کرده بود کلی دست زدیم و خندیدیم...انگار عادت کردیم به عادت ها...

نازی گفت...

این مردم کر و کور و ....
نمی دونی همیشه چقدر تلاش کردم " مردم " نباشم .

Arah گفت...

Kheyli ghashang bud.
Vaghan.
MerC.

امین گفت...

کار هنوز حالت روایی نداره. خیلی جاها راوی به جای کاراکتر احساساتی می شه.
پایان بندی بیش تر برای یه داستان دراماتیک و بلند و رمان گونه مناسبه تا برای چنین متن کوتاهی که خیلی هم روایت نمی کنه.
کار قشنگی بود. آفرین

شبزده گفت...

نمی دونم چرا نا خود آگاه یاد چارلی چاپلین افتادم

Dokhtarak گفت...

Kheili ghamgin bud.

مهدی گفت...

شاید بازیگر بخاطر این گریه می کرد که یه دفعه جدی گرفته نشدن مثل یه پتک تو سرش خورده بود.بازیگر تنها بود.اما نه فقط بخاطر اینکه زن و فرزندش دیگه نبودن.

محمدحسین گفت...

قشنگ بود، همین
تیر جالبی هم داشت

محمدحسین گفت...

تیر=تیتر!