۱۳۹۱ آذر ۲۲, چهارشنبه

Ma chère amie




صبح از خانه می زنم بیرون . با ماشین می روم دنبال امیرحسین . می خواهیم برویم پولور بخرم . چند دقیقه بعد از این که سوار می شود یادش می آید  می خواسته پرتقال و همبرگر بیاورد ولی یادش رفته . اما هاردش را آورده . البته که هارد برایمان مهم تر است . این روزها این فیلم و سریال ها و هر چیزی که باعث می شود راحت تر بگذرد برایمان مهم تر از بقیه چیزهاست . این تصویر ها و قصه های دانلودی و صفر و یکی که از خارج از این دنیا می آیند .
می رسیم ونک . همه چیز خیلی گران است . خیلی گران . بعد اوباما ی فلان فلان شده می گوید تحریم ها هدفدار است و به مردم فشار وارد نمی کنیم ( به گور پدر پدرسوخته ات خندیده ای آمریکایی آفریقایی تبار کره خر( در اینجا من نژاد پرست نبودم ، آمریکایی آفریقایی تبار درست است و سیاه غلط و نژادپرستانه گویا ) ) . در نیم ساعت گشت و گذار فقط یک پولور معقول می بینم . بقیه یا انگار از پشم بز درست شده اند یا خیلی نازک اند . همه هم قیمت ها احمقانه بالا .
نهار می خوریم و می رویم تجریش شاید آنجا چیز بهتری پیدا بشود . اینجا از آنجا بدتر . یک مشت دری وری و جفنگ را به اسم لباس گذاشته اند توی ویترین . آخرش عصر بر می گردیم همان ونک همان یک مدل معقول را می خریم و خلاص . احمقانه این است که رنگ ها همه انگار مرده اند . همه ی لباس ها قهوه ای ، مشکی ، سورمه ای ، سبز چرک و ... . انگار در این مملکت هیچ کس دوست ندارد لباس رنگ شاد داشته باشد . خب من دنبال رنگ زرد یا نارنجی پرتقالی می گشتم . آخرش سهمم مخلوطی از سفید و بنفش و چند رنگ دیگر شد .


شب که می آیم خانه  روی میزم یک بسته ی قهوه ای رنگ پستی است . چند لحظه ای همین طور نگاهش می کنم . تا حالا بسته ای پستی از کسی دریافت نکرده ام ( به غیر از یکی دو تا دانشگاه احمق فرانسوی که گویا اسم ایمیل و فایل پی دی اف هنوز به گوششان نخورده و جواب هایشان را با پست می فرستند و پروسه ی دریافت جواب برای متقاضی بیچاره به جای چند ثانیه نزدیک به دو هفته طول می کشد) .
می روم جلو و روی بسته را می خوانم . رویش نوشته برسد به دست دوست عزیزم بهروز . آدرس فرستنده را نگاه می کنم . استرالیا . سمانه . همین طور مات و مبهوت می نشینم روی صندلی و بسته را نگاه می کنم . احتمالا دارم لبخند می زنم ولی هنوز گیجم . خوشحال می شوم . آنقدری خوشحال می شوم که نمی توانم بگویم چقدر است . خودت می دانی خانوم سمانه خانوم که چقدر است .
جعبه را باز می کنم . از خوشحالی چشمهایم گرد می شود . خیلی گرد . نمایشنامه ی
Art یاسمینا رضا . متن اصلی . همان که چند وقت پیش خودش پیشنهاد خواندنش را به من داد . و من اینترنت را زیر و رو کردم برای متن فرانسوی و دریغ از کوچکترین یافتنی .
و حالا تصور کنید منی که این روز ها همه ی ذهنم درگیر نوشتن این مطلب بود که باید زبان بیگانه آموخت . اول برای فرار از سانسور دوم برای دریافت حس واقعی نویسنده . ترجمه همیشه ناقص است . مترجم دست می برد در اثر ، حتی در ایده آل ترین حالت . و اصلا برایم عجیب نیست که سمانه برایم نوشته است : " کتابهایی که ترجمه می شن ، در بهترین حالت حتی نزدیک به اسانس طعم خانگی شان هم نیستند . فکرش را بکن یعنی چه وضعی می شود که آرمان شهر یک دستاوردی ، مثلا مزه ی اسانس قرمه سبزی بدهد . البته که طبقه ی متوسط ترجمه ها ، قضیه رو خیلی سخت نمی گیرند و به تعریف کردنِ اینکه قرمه سبزی چه مزه ای دارد بسنده می کنند . "
اصلا برایم عجیب نیست . اولین باری نیست که فکرم را سمانه می فهمد . من اصولا آدم ابتر و ناقصی هستم در حرف زدن و رساندن منظورم و رو راست می گویم که  تا حالا او تنها کسی بوده که من حس می کنم  با او راحتم  و او می فهمد من چه می گویم  و چه احساسی دارم ، حتی وقت هایی که دارم چرت و پرت می گویم . شاید تله پاتی که می گویند همین چیزها باشد دیگر .
کنار کتاب هم پر است از خوراکی خارجی . رنگ و وارنگ . وای که چه خوشبختی عظیمی . دامنم از دست می رود ...



سمانه ، از دوستی با تو به خودم افتخار می کنم و از دست خودم خیلی خوشحال هستم . همه ی این چیزهایی هم که نوشتم از نظرم اَلکن است برای بروز چیزهایی که در سرم آمد . فقط مثل همیشه هم امیدوارم که بدانی چقدر برایم عزیزی .

۱۳۹۱ آذر ۱۳, دوشنبه

ما که راه رفته ایم ، باد است می گذرد


کم می نویسم . شاید از امشب دیگه به این فکر نکردم که باید حرف مهم یا به درد بخوری اینجا نوشته بشه تا بعدا وقتی دوباره بهشون نگاه میندازم با خودم مشکل نداشته باشم . به هر حال قرار نیست به این زودیا دنیا رو عوض کنم .

پارسال شروع کردم . یه کمی قبل تر از همین موقع ها بود که شروع کردم به ورزش کردن . وزنم رسیده بود به نود و دو کیلو ، اونقدری شده بود که وقتی می رسیدم بالای یه پل عابر پیاده ، نفس نفس می زدم و یه چند لحظه ای باید نفس تازه می کردم . روی تردمیل توی خونه دویدم ، چند ماه بعدشم رفتم باشگاه . بعد چون اصلا از محیط باشگاه خوشم نمیاد رفتم منیریه یه میز تمرین خریدم . دیگه وزنه ها رو توی خونه بالا پایین می کنم . به هر حال وزن کم شد و حتی یه مدت  شصت و هشت بودم . اما حالا دیگه تقریبا روبه راه شدم . هفتاد ، هفتاد و یکم معمولا . ورزش هم شده یه جز زندگی ام که بهش دل بستم . ممکنه هر روز موقع شروع ، تنبلی ذاتی و همیشگی م بیاد سراغم ولی چون می دونم اگه انجامش ندم کرخت و بی حوصله و بعضا افسرده می شم به هر حال انجام می دم . وزنه می زنم ، می دوم ، هوازی کار می کنم .
همه چیز خوب بود تا چند وقت پیش که آنفولانزا گرفتم ، یه هفته افتادم تو تخت . یه هفته هم ریکاوریش طول کشید . بعد آبجی ذات الریه شد . یه ده روزی هم بیمارستان گیر بودیم و می رفتیم و می اومدیم . تا هفته ی قبل که یه کم همه چی خلوت شد دوباره تونستم بدوم . از اول این هفته هم دوباره طبق برنامه وزنه شروع شد . این آرومم می کنه . اصلا این یک سال قبل همین دویدن و وزنه ها بودن که موقع استرس ها کمکم کردن . نه اینکه همه چیز رو حل کنند . وقتی ورزش می کردم تحت فشار جسمی بودم ، ذهنم فرصت می کرد همه چیز رو آروم مرتب کنه و جلوی از هم پاشیدگی رو بگیره . اتفاقی که وقتی معمولا میفته دو هفته طول می کشه تا دوباره سرپا بشم .

زبانم می خونم . جی آر ای که دادم . مونده تافل که وسط بهمنه ، چهار روز قبل تولدم . اونم بدم این انگلیسی وامونده تموم می شه . مدارک رو ترجمه کنم و بفرستم . به شدن و نشدن فعلا فکر نمی کنم . فعلا همین طور آروم می رم جلو . بهتره .

فیلم هم نمی بینم زیاد . حوصله م نمی شه . سریال می بینم این روزا . بیگ بنگ تئوری و فرینج دانلود می کنم هر هفته . ساوت پارک هم یه چند سیزنی گرفتم نگاه می کنم . دو تاش که کمدیه یکی دیگه هم علمی تخیلی . نباید زیاد جدی گرفت . اینجوری بهتره .

بعضی شبا هم که حوصله کنم این " قصر به قصر " سلین رو که گرفتم دستم می خونم . سرعت جلو رفتنم خیلی کنده . به محض اینکه تکیه می دم به بالشت و شروع می کنم به خوندن خوابم می گیره . خیلی کسل کننده است . به نظرم با توجه به کتابایی که تا حالا ازش خوندم ، سلین هر چی پیر تر شده نوشتنش هم پیر تر شده و ملال آورتر . تو "سفر به انتهای شب" فوق العاده است . غیر قابل پیش بینی و مهیج . همه چیز نو ئه . توی "مرگ قسطی" کماکان لذت می بری از خود کتاب . اما دیگه انرژی "سفر به انتهای شب" رو نداره . تو این "قصر به قصر " دیگه همه چی تکراری می شه . غر غر ها ، گله ها ،  تحقیرکردن اونایی که اذیتش کردن و ضد یهودی بودن رو چماق کردن براش ، حتی نحوه ی تعریف کردن داستانش . اما با همه ی این حرفا هنوزم سلین پیر باز سلینه . تو همین کتاب بدجوری از خجالت سارتر در میاد . خوب می رینه بهش. به اون و دار و دسته اش . البته من زیاد چیزی از سارتر نمی دونم . تو کتاب خونه ام یه کتاب دارم ازش که مال نیماست . من ترجیح می دم فکر کنم که ازش ندزدیدم . بلکه پیش من جا مونده . اگه یه روز برگشت ایران و بهش احتیاج داشت می تونم بهش پس بدم .


پی نوشت : فکر می کنم کسی که اولین بار به " لیمو شیرین " گفته " لیمو شیرین " ، باید خیلی آدم فرز و چالاکی بوده باشه . هر روز یه لیوان لیمو شیرین آب می گیرم می خورم . این لعنتی ها ثانیه نگذشته ته مزه ی تلخ پیدا می کنن . من اگه جای اون یارو بودم اسمشون رو می ذاشتم " لیمو شیرین با ته مزه تلخ ، همیشه " . اینجوری آدم می دونست با چی قراره روبرو بشه .


۱۳۹۱ آبان ۲۹, دوشنبه

Shoot me in th eye , now it's time .

سرم درد می کنه . سرم خیلی پره . می خوام حرف بزنم ، کسی نیست . با یه ساعت دو ساعت هم درست نمی شه فکر کنم . باید سفر رفت ، چند روز . که هی حرف بیاد و حرف بیاد بی ربط . آدمشم باید باشه . کسی که بدونه با حرف چه طور رفتار کنه . نمی دونم . به هر حال که نمی شه .


C'est la verité , la vie est toujours noire . On essaie et essaie et essaie mais ca ne marche  jamais. Je ne sais pas pourquoi on insiste de la continuer . Un jour on doit comprendre cette verité et finir cette stupidité ...

۱۳۹۱ آبان ۲۰, شنبه


می ترسم که


ســـــــــلام کردم و با من به روی خندان گفت                    که ای خـــــــــمارکش مفلس شراب زده
که این کند که تو کردی به ضعف همت و رای                   ز گنج خانه شده خیـــــــمه بر خراب زده
وصال دولت بیـــــــــــــــــدار ترسمت ندهند                    که خفته ای تو در آغوش بخت خواب زده


۱۳۹۱ آبان ۱۳, شنبه


کاش چشمام رو باز می کردم و می دیدم دیگه اینجا نیستم . جای دوری  بودم ، جایی که هیچ آشنایی نبود ، هیچ کس رو نمی شناختم . باید فرانسه حرف می زدم اگه می خواستم با کسی حرف بزنم . اینجوری خیلی بهتر بود . فقط وقتایی حرف می زدم که دوست داشتم حرف بزنم . شاید خفه خون می گرفتم واسه یه مدت .

چند وقته حالم خوب نیست . نمی دونم چرا شبا خوب نمی خوابم . یعنی انگار که استرس چیزی رو داشته باشم . ولی خیلی وقته که دیگه چیزی واسم واقعن اونقدر ارزش نداره که بخوام استرس داشته باشم . یه خوابایی می بینم که نمی دونم می شه بهشون گفت کابوس یا نه . به هر حال اذیتم می کنن . بدم . دلم می خواد بخوابم ولی خواب نبینم . یه شب بدون خواب دیدن بخوابم . ولی هر شب بازم میان سراغم. خوابایی که دارن اذیتم می کنن . اینجا نوشتم چون راه دیگه ای به ذهنم نمی رسه . شاید نوشتن ازشون باعث بشه تموم بشه .

 

۱۳۹۱ مهر ۱۹, چهارشنبه

Les moulins de mon coeur


من حماقت های زیادی داشته ام ، خریت های بسیار . از این شاخه به آن شاخه پریده ام ، کارهای بی ربط زیادی انجام داده ام ، عاشق آدم های دری وری شده ام ، رویاهای دست نیافتنی برای خودم بافته ام و دنبالشان رفته ام و ... از خیلی هاشان پشیمانم ، از خیلی هاشان هم نه .
یکی از این امور که برایش احساس پشیمانی نمی کنم ، فرانسه بود . هیچ وقت به هیچ کس راستش را نگفته ام که چرا فرانسه یاد گرفتم . هر وقت کسی می پرسید می گفتم برای ادامه ی تحصیل یا مهاجرت یا ... اما نه برای مهاجرت بود ، نه ادامه ی تحصیل و نه هیچ چیز دیگری . شاید این ها بعدا به ذهنم آمدند ولی شروع یادگیری آن برای هیچ کدام این ها نبود .
همه اش به خاطر یک آهنگ بود ، سه سال فرانسه خواندم تا معنی یک آهنگ را بفهمم . حتی زمانی که می خواستم کلاس را شروع کنم مطمئن نبودم که اصلا متن آن فرانسوی باشد .
می خواستم بفهمم چه چیز در این اهنگ است است که با من این کار را می کند ، من را طوری می کند که حتی نمی توانم توضیحش بدهم .

این آهنگ جای خاصی در زندگی من دارد .


۱۳۹۱ شهریور ۲۱, سه‌شنبه

زوال


حس نا امنی دارم . حس می کنم در فضایی سیاه گیر افتاده ام . در ابتدا سیاهی خیلی کوچک بود . اما بعد گسترش پیدا کرد . به مرور زمان بزرگ شد ، بزرگ تر و بزرگ تر . آنقدر که دیگر انتهایش را نمی توانم ببینم ، هر طرف که سر می چرخانم سیاهی است . سیاهی است و سیاهی . تمام .

دلم تنگ شده برای حرف زدن با سمانه ، برای صبحانه کافه دونات با نینا و کیهان ، برای سینما با نیما ، برای تئاتر دیدن با فرناز ، برای حرف زدن با امیر بعد از کلاس فرانسه .


۱۳۹۱ تیر ۲۹, پنجشنبه

یک ماه خیلی زیاده .

۱۳۹۱ خرداد ۲۰, شنبه

چرا شتر رنج همیشه در بستر ما خوابید ؟

این روزا همه چیز همش تقصیر توئه و فکر تو . تقصیر توئه که من اینطور قاطی می کنم که حتی نمی تونم دیگه حرف هام رو هم درست اینجا بنویسم . هی می نویسم و هی پاک می کنم ، هی می نویسم و هی پاک می کنم . همش تقصیر توئه ، توئی که وقتی نمی بینمت کلافه می شم ، وقتی هم که می بینمت بیشتر بهم می ریزم . یه روز این روزا باید تموم بشن ، این روزای لعنتی باید برن و تکلیف من با تو مشخص بشه ، تکلیف من با من مشخص بشه .
حرف دارم ولی نمی توم بنویسم . گیر کردن و بالا نمی آن . همش تقصیر توئه . تقصیر توئی که می دونم دوستت دارم ولی نمی تونم دوستت داشته باشم .

۱۳۹۱ خرداد ۶, شنبه


یه مشت حرومزاده ی بی ناموس می ریزن سفارت بریتانیا رو می گیرن . کشورهای اروپایی بر علیه ایران رم می کنن . دفتر فرهنگی سفارت فرانسه تو تهران بسته می شه و فعالیت هاش کنسل می شه . سطح تعامل دو تا کشور کاهش پیدا می کنه . چند ماه بعد یه دانشجوی فلک زده واسه ی اپلای کردن برای یه دانشگاه فرانسوی لازم داره که دو تا دونه coupon réponse تهیه کنه . چون سطح تعامل کاهش پیدا کرده این کوپن ها هم نایاب شدن . این دانشجوی فلک زده خیلی راحت همه ی برنامه هاش به گا می ره . مثل همه ی بیست و پنج سالی که تو این خراب شده به گا رفته . مثل همه ی سال هایی که قراره بیان و اون هنوز به گا بره .







۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۶, شنبه




حالا
تو پشت کوه هایی .
بین من و تو کوه است و شهر است و خیابان است و آدم ،
و این پنجره ،
و این کرکره که نیمه باز است
مثل رابطه .
حالا
تو پشت کوه هایی .

۱۳۹۱ فروردین ۱۹, شنبه

فرآیند تبدیل جامد به بخار را تصعید گویند

تهران داره گریه می کنه .
نمی تونم خودمو پیدا کنم . نمی تونیم خودمونو پیدا کنیم . خسته شدم از این وضع . کاش جرئتشو داشتم که تمومش کنم . اون از تو که یه ماهه ازت خبری ندارم و بهت زنگ نمی زنم . اینم از من . هر چند وقت یه بار جمع می شیم ، همه پشت ماسک هامون . هیشکی بیرون نمیاد ، همه همون پشت می مونیم . انقدر می خوریم و می کشیم و بالا پایین می پریم که آخر شب هرکس مثل جنازه می افته یه گوشه ، تو تاریکی . با یه سطل پلاستیکی تو بغلامون که بهترین رفیق لحظه مونه . بعد صبح پا می شیم ، جنازه هامون رو از نو می اندازیم رو دوشمون و لیز می خوریم توی اتوبان ها . هر کس یه سمتی . بغضامونو قورت می دیم و از پشت شیشه ی ماشین ها آسمون رو نگاه می کنیم . تهرانه که داره گریه می کنه .

۱۳۹۱ فروردین ۱, سه‌شنبه

دوباره سال نو شد . نمی تونم بگم که امیدوارم امسال سال بهتری باشه برامون ، وقتی که هر روز همه چی داره بدتر می شه و هیچ امیدی هم نیست . وقتی هر روز از آرزوهامون دورتر می شیم و بیشتر غرق می شیم تو دنیاهایی که دنیای ما نیست .
نمی خوام غر بزنم . به هر حال ، نوروز همیشه حس خوبی داره ، حتی در بدترین شرایط . حتی وقتی تعداد آدم هایی که خارج از اینجان و می خوای بهشون زنگ بزنی و نوروز رو تبریک بگی ، بیشتر از اوناییه که اینجان . فقط براتون آرزو می کنم که سلامتی همراهتون باشه و لبخند به لبهاتون . نوروزتون هم مبارک .

۱۳۹۰ اسفند ۱۳, شنبه

خواب دیدم توی خونه تنهام . اما می دونستم تو هم یه لحظه قبل اونجا بودی . صدای پاتو می شنیدم که از پله ها پایین می رفتی . خواستم از پنجره ببینمت . همین طور که به طرف پنجره می رفتم ، فهمیدم که اونجا اصلا اتاق من نیست . ولی انگار همیشه توی همون اتاق زندگی کرده بودم . از پشت شیشه زنی رو دیدم که از ته کوچه جلو می اومد . همون زنی که عکس بچگی مو بهش داده بودم . یه کم اون طرف تر خودمو دیدم . مطمئن بودم که خودمم . بعد ، یه دفعه از ترس به خودم لرزیدم . فهمیدم این که داره خواب می بینه من نیستم .
دوست داشتی با هم حرف بزنیم . گفتم شاید دیگه خواب ما رو نبینه . نمی دونستم باید چی کار کنم . با هم راه رفتیم و دور شدیم . بدون اینکه جرئت کنیم پشت سرمون رو نگاه کنیم . اونقدر می رفتیم که دیگه دیده نشیم ... و با هر قدم بیشتر فرو می رفتیم ... تو این فکر عذاب آور ... که او دیگر خوابی نخواهد دید ...





سکانس آخر " سیمای زنی در دور دست " - علی مصفا


۱۳۹۰ اسفند ۷, یکشنبه

اگه دوست داشتید می تونید اولین فیلم کوتاهم رو اینجا ببینید .

۱۳۹۰ بهمن ۲۶, چهارشنبه

بیست و پنج سال گذشت .. هالوژن عظیم امید که اینک در من می زند سوسو ...

امروز ولنتاین بود ، شایدم امشب . نمی دونم . هیچ وقت برام روز خاصی نبوده . مثل بقیه ی روزا بوده بین تولدم و عید . دیروز ایمیل زدن که فیلمات خوب نبود ، بورس نمی گیری . امروز جواب دادم ، مرسی که لااقل شانس اپلای رو داشتم . اگه می شه بگید ببینم امتیاز کلی ام چند بوده ؟ نظرتون چی بوده ؟
دیروز با بابک هماهنگ کردم واسه ی صبح بریم سینما . خونه نمی تونم بمونم . باید برم سر کار . کسی برام کار سراغ داره ؟ فارغ التحصیل مکانیک از خواجه نصیر ، معدل 14.70 ، انگلیسی مسلط ، فرانسه خوب ، آدم باهوشی هم هستم ، سریع کار رو می گیرم .
زیر پل که منتظر بودم بابک بیاد به فیلم جدیدم فکر می کردم . تیکه تیکه داره شکل می گیره . اسمش دو سال پیش اومد . " گاوها در همین نزدیکی هستند یا بهروز پرید" . خودم بازی می کنم . از صبح این آهنگ نامجو تو ذهنم بود و گوش می دادم . با یه تصویر از کاسه ی توالت فرنگی که سیفون رو بکشی و آب خالی شه ازش . بابک اومد ، رفتیم " اسب حیوان نجیبی است " . اَبزوردیسم کاهانی رو دوست دارم . لحن داره پیدا می کنه کارهاش . گوشی مو خاموش کردم نیم ساعت قبل از فیلم که بهت فکر نکنم . پریشب خوابت رو دیدم . خواستم دیروز بهت بگم . گفتم بذار فردا میگم که " دیشب خوابتو دیدم " .
بابک که رفت ، نهار رفتم زیر پل ، ساندویچ خندان . مثل همیشه سوپ جو و بندری گرفتم . مثل همیشه گفت ساندویچ رو دیرتر میارم سوپ رو یه کمی شو بزنی . می دونه دیگه . بساط نوشابه لیوانی هاشو جمع کرده . گفتم پس نوشابه نمی خوام . نصف سوپ رو قبل بندری خوردم ، نصفشو بعدش .
اومدم خونه . فیس بوک و باز کردم . AaRON استتوس گذاشته بود Je t'aime . یهو طوریم شد . خواستم گوشی رو بردارم زنگ بزنم بهت بگم . گوشی رو برداشتم . 5 رو زدم . باید فقط call رو می زدم که تو رو speed dial بگیره . یادم افتاد دو سال پیش گفته بودی " دوستیم ، اینو دیگه نگو " دکمه قرمزه رو زدم .
رفتم سراغ سالینجر . دوره ی کاراشو می خوام بخونم دوباره ، تا قبل از عید . حوصله شو نداشتم . هرجا سیمور شروع می کنه به تک گویی حوصله مو سر می بره . هولدن رو بیشتر دوست دارم ، یا تدی . این خانواده گلس انگار فقط دارن بهم بیلاخ می دن با حرفاشون . نمی فهمم چی می گن . گرفتم خوابیدم . بیدار که شدم مستور خوندم .
دارم به ازدواج فکر می کنم و این سه تا خالی که روی سینه ام بودن و حالا شدن شش تا . امروز ولنتاین بود ؟

۱۳۹۰ بهمن ۱۵, شنبه

فقط لحظه های خاصی وجود دارند که می شه زندگی صداشون زد . مثلا اون لحظه هایی که نصف شب ، مست نشستی توی ماشین و تو کوچه پس کوچه های سهروردی برای خودت چرخ می زنی و با صدای بلند می خونی : عاشقم من ... عاشقی بی قرارم ... کس ندارد خبر از دل زارم ... آرزویی جز تو در دل ندارم ... من به لبخندی از تو خرسندم ...
و بعد یاد خندیدنش می افتی . ساکت می شی و لبخند می زنی .