۱۳۹۰ اسفند ۱۳, شنبه

خواب دیدم توی خونه تنهام . اما می دونستم تو هم یه لحظه قبل اونجا بودی . صدای پاتو می شنیدم که از پله ها پایین می رفتی . خواستم از پنجره ببینمت . همین طور که به طرف پنجره می رفتم ، فهمیدم که اونجا اصلا اتاق من نیست . ولی انگار همیشه توی همون اتاق زندگی کرده بودم . از پشت شیشه زنی رو دیدم که از ته کوچه جلو می اومد . همون زنی که عکس بچگی مو بهش داده بودم . یه کم اون طرف تر خودمو دیدم . مطمئن بودم که خودمم . بعد ، یه دفعه از ترس به خودم لرزیدم . فهمیدم این که داره خواب می بینه من نیستم .
دوست داشتی با هم حرف بزنیم . گفتم شاید دیگه خواب ما رو نبینه . نمی دونستم باید چی کار کنم . با هم راه رفتیم و دور شدیم . بدون اینکه جرئت کنیم پشت سرمون رو نگاه کنیم . اونقدر می رفتیم که دیگه دیده نشیم ... و با هر قدم بیشتر فرو می رفتیم ... تو این فکر عذاب آور ... که او دیگر خوابی نخواهد دید ...





سکانس آخر " سیمای زنی در دور دست " - علی مصفا


هیچ نظری موجود نیست: