۱۳۸۹ مهر ۸, پنجشنبه

نبرد خونین


دوستان گرامی ! اکنون صدای بنده را از فراز خاک ریزها ، پس از نبردی سهمگین می شنوید ؛ نبردی خونین با دشمن تا دندان مسلح !
این چند روزه بنده مشغول جنگیدن با ویروس هایی بودم که به کامپیوتر مظلوم اینجانب وحشیانه حمله کرده و جنگی نابرابر را آغاز نمودند . خوب ، به حمدالله با توکل به خدا و کمک گرفتن از برادران ارزشی خودمان در شرکت کسپراسکای توانستیم این موجودات منحوس را از صفحه ی روزگار محو نماییم . و اما شرح ماوقع :
جنگ از روزی شروع شد که ما دیدیم هر فولدری را که باز می کنیم یک نیوفولدر هم زارتی همین طور برای خودش درون آن فولدر مربوطه ایجاد می شود ، شستمان خبردار شد که یک کاسه ای زیر نیم کاسه است . چند وقتی بود که می خواستیم برویم برای خودمان آنتی ویروس بخریم ، این امر نیوفولدر هم مزید علت شد برای خریدن آنتی ویروس .
خلاصه ما رفتیم آنتی ویروس را خریدیم و با خوشحالی آمدیم خانه ، که ای ویروس های بدبخت چه نشسته اید که کارتان تمام است . اما قضیه به این سادگی ها نبود و ما هم که معصوم و خوش خیال ، از ابعاد حمله ی دشمن پلید خبر نداشتیم . آقا چشمتان روز بد نبیند ، آنتی ویروس نصب نمی شد . اول فکر کردیم فروشنده کرده است در پاچه ی مبارکمان ، اما بعد آمدیم آنتی ویروس را روی یک لپ تاپ امتحان کردیم دیدیم نخیر مشکلی ندارد . فهمیدیم ابعاد حمله ی این ویروس های کثیف تا چه حد جدی و خطرناک است . کم کم با انجام دادن تحقیقات استراتژیکی پی بردیم که این نصب نشدن آنتی ویروس کار یک ویروس گولاخ و نخراشیده ای است که پدر سوخته رئیس همه ی این ویروس ها بوده و همه شان را هم رهبری می کند . این ویروس لامصب کلا به اسم آنتی ویروس حساسیت داشت و اگر برنامه ای که نامی از آنتی ویروس در آن بود را فعال می کردیم ، خود به خود برنامه ی مربوطه را با قلدری هر چه تمام تر می بست ، حتی وقتی در گوگل سرچ می کردیم آنتی ویروس ، مرورگرمان را هم می بست ! و بنده حاضرم قسم بخورم که بعد از بسته شدن برنامه ی مذکور صدای خنده ی پلیدش را می شنیدم که در هارد درایو اشغال شده توسط مهاجمین ، می پیچید .
خلاصه سرتان را درد نیاورم ، ما به هر دری زدیم ، اول خواستیم از در گفتمان و مصالحه در بیاییم که دیدم نخیر این لامذهب ها صحبت و این ها حالیشان نیست . بعد خواستیم کامپیوتر را در سیف مود بالا بیاوریم و این دشمنان را غیرفعال کنیم ، دیدیم نخیر این رئیس گولاخشان در سیف مود هم فعال هستند کماکان . پس ما هم دیگر کفرمان در آمد و از ته جگر فریاد کشیدیم جنگ جنگ تا پیروزی ! یا همه تان را نابود می کنیم و پیروز می شویم یا کامپیوتر مظلوممان به دست های پلید شما کشته خواهد شد که در هر صورت ما پیروزیم و جایمان در بهشت برین است .
با تیز بازی آنتی ویروس نود 32 را اینستال کردیم ( این آنتی ویروس در هیچ کدام از فایل های اجرایی اش عنوان آنتی ویروس درج نشده !) بعد به کمک این آنتی ویروس آن رئیس گولاخه را نابود کردیم . بعد از نابود شدن رئیسشان ، بقیه ویروس ها را ترس برداشت و فراری شدند و به سوراخ های هارد ما خزیدند . جنگ را ما به کمک آنتی ویروس کسپراسکای ادامه داده و بقیه ی این ویروس های ملعون را هم دانه دانه از صفحه ی روزگار محو نمودیم .


اکنون نیز خسته اما پیروز با شما سخن می گوییم ! و قسمتان می دهیم که کامپیوترهایتان را بدون آنتی ویروس رها نکنید به امان خدا !



یک عصر مطبوع پاییزی

دیروز همان طور که برای خودم مشغول قدم زدن در یک خیابان پر دار و درخت بودم و داشتم از هوای مطبوع یک عصر پاییزی تهران لذت می بردم ؛ ناگهان چیزی ته ذهنم جان گفت ، دست و پا زد ، زنده شد ، خودش را از آن پایین های ذهنم بالا کشید و آمد صاف نشست جلوی چشم هایم .
فکر می کنم باید برای دو یا سه سال پیش باشد . دقیق یادم نمی آید که پاییز بود یا بهار ، اما احتمالا باید بهار بوده باشد چون رنگ سبز تازه ی برگ درخت ها که رویشان قطرات باران نشسته است در ذهنم حک شده ، حالا این تصویر یا واقعا وجود داشته یا ناشی از احساس خوب آن روزم است .
عصر بود و من بالای ونک ایستاده بودم . کارهای آن روزم تمام شده بود اما حوصله ی این که بروم خانه را هم در خودم نمی دیدم . نم نم بارانی زده و انگار ولیعصر یک جورهای خاصی با آن درخت های خوبش زنده شده بود . مردد بودم چه کار کنم که الف پیدایش شد . داشت می رفت خانه . همین طور همراهش راه افتادم تا دم تاکسی هایی که باید سوار می شد بروم . یادم نمی آید چه شد که یکهو دیدیم داریم ولیعصر را پیاده می رویم بالا .
ده دقیقه ای بیشتر راه نرفته بودیم که یکهو آسمان مثل کره خر شروع کرد به باریدن . حالا بیا و درستش کن . در عرض یک دقیقه خیس خیس شدیم . دیدیم این جور نمی شود . دویدیم و سوار اتوبوس های بی آرتی که تا تجریش می رفتند شدیم ؛ به این امید که یا باران بند می آید و ما پیاده می شویم و بقیه ی مسیر را پیاده می رویم یا اگر هم بند نیامد از همان تجریش ، هر کدام می رویم خانه مان .
نزدیک باغ فردوس باران بند آمد . همان جا پیاده شدیم . من گفتم که به جای پیاده رفتن تا تجریش بیا برویم کافه ویونا زیر درخت هایش بنشینیم . داشتیم تصمیم می گرفتیم چه کنیم که باران کره خر دوباره شروع شد . چاره ای نبود ، دویدیم به سمت کافه ، اما نه به مقصد زیر درخت هایش ، زیر سقف چوبی و بین دیوار های شیشه ای اش جاگیر شدیم . دو تا قهوه سفارش دادیم و نشستیم به حرف زدن ، از همه چیز .
الف تازه دو روزی می شد که موهایش را صاف کرده بود . کلی هم خوشحال بود از این کارش ، حالا باران باعث شده بود که موهایش دوباره فر شوند . چقدر خندیدم و ببعی صدایش کردم ! خود خرش هم می خندید . اما آخر سر گفتم که با موی فر خیس چقدر خوشگل تر شده بود . لبخند زد .
یادم نمی آید سر چه چیزی گیر داد که امروز تو باید سیگار بکشی ، من هم هی گفتم نه ، اما آن قدر گیر داد و گفت و گفت تا آخرش گفتم باشد ، تو برو سیگار بگیر ، من می کشم . با کلی ذوق و شوق بلند شد و رفت دم پیشخوان . اما کافه چی گفت که سیگار ندارند . طفلک بور شد و با اخم آمد نشست سر میز . با چهار تا جوک و دلقک بازی از دلش درآوردم . دوباره شروع کردیم به خندیدن به موهایش ، به خندیدن به دنیا ...



حالا الف دارد شوهر می کند . من اما هی از این آدم به آن آدم می روم . بزرگ شده ایم برای خودمان مثلا . بعد از آن عصر بارانی دیگر هیچ وقت آن جور خوش با الف نخندیدم ...




پی نوشت : امان از این هوای مطبوع پاییزی ، ببین چه چیزهایی را یاد آدم می آورد !

۱۳۸۹ شهریور ۲۸, یکشنبه

آونگ رهایی ز ته غار بیامد !


حواستان را جمع کنید . از این به بعد شما با یک خر نسبتا فهیم مهندس طرف هستید .



پی نوشت : یعنی می خواهم اینجور ملتفتتان کنم که کم الکی نیست ... بعله ، پس چی !



۱۳۸۹ شهریور ۲۵, پنجشنبه

ای روشنی صبح به مشرق برگرد


صبح ها که از خواب بیدار می شوم مثل سگ می مانم ، پاچه ی اولین نفری را که ببینم می گیرم . این وضعیت ادامه دارد تا اواسط ظهر . مگر این که همان اوایل صبح - که برای من ساعت نه و ده است - یکی از آدم هایی که دوستشان دارم ، سر و کله شان پیدا شود و آرام آرام با گذراندن وقت با آن ها به حالت طبیعی غیر سگم برگردم . مثل خورشیدی می شوند که می تابند و این یخ را باز می کنند !
تابستان امسال ، تقریبا کل سه ماه را کار خاصی نداشتم . روزهای فرد بی کار بودم و روزهای زوجش را کلاس فرانسه می رفتم ، ساعت نه صبح . معلم کلاسمان از همان آدم هایی بود که یخ من را باز می کنند . دختری بود شاید هم سن و سال خودم ، شاید هم کمی بزرگتر . سر صبحی آن قدر با نشاط و انرژی فرانسه صحبت می کرد که احساس می کردی تنها کاری که در این لحظه باید انجام بدی این است که تلاش کنی فرانسه صحبت کنی . خنده هم از روی لبش محو نمی شد ، آنقدر می خندید تا تو هم بالاخره مجبور شوی بخندی .
حالا یک هفته ای می شود که کلاس مان تمام شده و من دلم برایش تنگ شده .



۱۳۸۹ شهریور ۱۴, یکشنبه


" زندگی یه دیگه ، آدمو گریم می کنه ... "


همه فرزندان خانم آغا / حسین کیانی



تو را احساس می کنم

کنار پنجره ی اتاق ایستاده ام . نسیم خنک شبانه می وزد . کالبدم از خستگی دارد وا می رود ، اما مغزم بیدار است . ذهنم نمی خواهد بخوابد . می داند چیزی در شرف وقوع است ، چیزی که درکش نمی کند .
احساس می کنم ، لحظه به لحظه نزدیک تر می شود ، هاله ای دورم را می گیرد . روی پوستم می نشیند و بعد آرام آرام از پوستم نفوذ کرده و درونم پخش می شود .
چشم هایم را می بندم ، شب را نفس می کشم و در تو حل می شوم ...
خوابت را خواهم دید ...




فیلم های مهربون


" برعکس حتی یه فیلمی که تماشاچی شو تو سالن سینما می خوابونه گاهی ترجیح می دم ، فکر می کنم اون فیلم ها ، فیلم های مهربونی ان لااقل ، که بهت فرصت می ده که چرتی هم بزنی ، اما آزارت نمی ده وقتی می آی بیرون [ از سالن سینما ] . من فیلم هایی بوده که می گم واقعا توی سینما یه چرت زدم ولی شب خواب از سرم پرونده و بعد فردا صبح با فکرش بیدار شدم وهفته ها و هفته ها باهاش زندگی کردم . من این نوع فیلما رو بیشتر دوست دارم . "


عباس کیارستمی