۱۳۸۹ شهریور ۱۴, یکشنبه

تو را احساس می کنم

کنار پنجره ی اتاق ایستاده ام . نسیم خنک شبانه می وزد . کالبدم از خستگی دارد وا می رود ، اما مغزم بیدار است . ذهنم نمی خواهد بخوابد . می داند چیزی در شرف وقوع است ، چیزی که درکش نمی کند .
احساس می کنم ، لحظه به لحظه نزدیک تر می شود ، هاله ای دورم را می گیرد . روی پوستم می نشیند و بعد آرام آرام از پوستم نفوذ کرده و درونم پخش می شود .
چشم هایم را می بندم ، شب را نفس می کشم و در تو حل می شوم ...
خوابت را خواهم دید ...




هیچ نظری موجود نیست: