۱۳۹۲ تیر ۱, شنبه


من آدم راحتی نیستم . خیلی ساده نمی توانم ارتباط برقرار کنم . ارتباط برقرار کردن برای من زمان بر است . اکثرا فاز دفاعی دارم ، باید بگذرد و بشناسم و شناخته شوم . تازه با این حال باز هم راحت نیستم . توی جمع های نا آشنا معمولا برای خودم یک گوشه می ایستم ، زیاد صحبت نمی کنم و نمی توانم سر حرف را با کسی باز کنم . همه ی پروسه ی آشنایی و در نهایت احساس راحتی با یک نفر برای من منوط می شود به گذشت زمان و ریختن ترسم . در همه ی مدت زمان فوق هم به محض احساس ناراحتی توی لاک دفاعی خودم فرو می روم . سکوت کامل می کنم ، در جواب هر صحبتی فقط لبخند می زنم و سعی می کنم در اسرع وقت جیم شوم .

از محیط های نا آشنا می ترسم و خوشم نمی آید . با سوشیال پروتکل ها درگیری دارم . جاهایی که قرار است برای اولین بار بروم برایم نا آشنا و ترسناکند . حتی اگر تولد دوستم باشد اما من با او دوست مشترکی نداشته  باشم ، یا کسانی که آن جا هستند را نشناسم محیط برایم نا آشنا می شود . از وقتی آماده می شوم برای رفتن دل آشوبه می گیرم . توی ذهنم با خودم حرف می زنم ، برای خودم روبرو شدن با آدم های نا آشنا را آن گونه که دوست دارم صحنه سازی می کنم . اما هیچ وقت دل آشوبه ام تمامی ندارد .
این ویژگی شخصیتی چیزی نیست که دوستش داشته باشم . اما راحتی ام را در این می بینم که خودم را این گونه قبول کرده ام . قبلا سر همین احساس ها زیاد با خودم درگیر می شدم ، اما حالا می دانم که ذات من است و تقریبا تغییر ناپذیر .

اما بعضی وقت ها این ویژگی تغییر ناپذیر، شامل استثناهایی می شود . بعضی آدم ها هستند که روانند . دقیقا همین صفت را دارند ، "روان " اند. با این جور آدم ها سریع احساس راحتی پیدا می کنم .انگار که خیلی وقت است می شناسمشان . مثل " باران " .
امشب رفته بودم اجرای یک تئاتر فرانسوی در خانه ی سفیر بلژیک ( همین چند کلمه ی پیش برای شما ترسناک نیست ؟ ) . باران دعوتم کرده بود . اجرای خودشان بود و من تا همین امروز او را ندیده بودم . آشنایی مجازی داشتیم . خب ، به هر حال آدم ها همیشه نوشته هایشان نیستند . آدم ها صدا هستند ، لبخند هستند ، اخم هستند ، محبت هستند و خیلی چیزهای دیگر که آشنا نبودن با آن ها و فکر ناگهان رو برو شدن با همه ی این ها همیشه مرا به شدت می ترساند  . اما باران دقیقا روان بود . نمی توانم کلمه ی دیگری پیدا کنم و جای این روان بگذارم . باران آنقدر خوب بود که من آن حجم آدم غریبه را فراموش کردم و احساس راحتی کردم .

باران جان ، خوشحالم که دوستم هستی . توی این شهر وامانده آدم هایی مثل تو غنیمت اند .