۱۳۸۸ مهر ۶, دوشنبه

آخ اگه بارون بزنه !

نمی دانم باور می کنید یا نه ؛ ولی من احساس می کنم این ابرهایی که توی عکس بالای وبلاگم هستند ، روز به روز تیره تر می شوند . آن اوایل که اینجا را راه انداختم سپیدِ سپید بودند ، مثل پنبه . ولی حالا هر روز تیره تر می شوند . می ترسم دست آخر آن قدر تیره شوند تا شروع کنند به باریدن . بعد هم با حجم آبی که از بالای وبلاگ به سمت پایین جاری می شود همه ی نوشته هایم پاک خواهند شد ، آن وقت من می مانم و یک وبلاگ سفید که باید دوباره سیاه شود !

پی نوشت : چرخه ی پوچ هستی ، از سیاهی به سپیدی ، از سپیدی به سیاهی ، بدون خاکستری ، آخرش هم هیچی !

۱۳۸۸ مهر ۴, شنبه

حرامزادگان ، رستگارانند

بیا عزیزکم ، نزدیک تر بیا . در آغوشم جا بگیر .

چشمان خسته ات را ببند و سر روی سینه ام بگذار . گوش کن به صدای قلبم . برایت لالایی خواهد خواند . آرام بگیر .

بگذار قلب رمیده ات جاری شود . حصارش را بشکن . رها شو در من .

چند قدمی مانده ، با هم می رویم ؛ تا آرامش عدم . دستت را به من بده .

روزها ، ماه ها ، سال ها ؛ آشفته چون باد . دیگر نترس ؛ در آغوشم که بیایی آرامش است که تو را در بر می گیرد . ژرف ، چون آسمان .

بیا عزیزکم ، بیا . در آغوشم جا بگیر ...

.

پی نوشت :

روبرت والزر : من زندگی را دوست دارم ، اما به این خاطر دوستش دارم که امیدوارم فرصتی برایم ایجاد کند تا خودش را به طرز شایسته ای از ساحل به داخل آب پرت بکنم .

۱۳۸۸ شهریور ۲۶, پنجشنبه

چشم هایم

تمام خاطرات خوب مرده اند .

مگس وزوز می کند . می رود ، برای مدتی . اما دوباره پیدا می شود .

در حجم فراموشی ، فراموش می شوم . شاید هم مغروق ، شاید هم رستگار . رستگار در سایه ی شوم نفرین سفر .

بال هایم می سوزند ، خاکستر می شوند .

سنجاقک سایه ی بال هایش را می رقصاند ، ترور می کند . با چشم های درشت .

سگ ها گریه می کنند . گربه خمیازه می کشد .

چشم هایم درد می کنند و هنوز تمام خاطرات خوب مرده اند ...

آن پیرمرد اسم داشت

پیرمرد آمد و روی تخت مان نشست . قفس مرغ عشق هایش را هم گذاشت روی تخت . دستی روی پاکت های فال حافظ ، که توی جعبه ی کنار قفس بودند کشید . هر وقت که می آمدم درکه ، اینجا می دیدمش . فال می فروخت ، بین تخت ها . چه تابستان و چه زمستان . کت می پوشید ، با جلیقه ای زیرش . تنها فرقش در تابستان و زمستان کلاهی پشمی بود که در سرما سرش را می پوشاند .

" خسته نباشی ، یه چایی با ما می زنی حاجی ؟ "

" دستت درد نکنه جوون . "

قوری را برداشتم و توی یک استکان چای ریختم . " اسمت چیه حاجی ؟ "

" اسمم ؟ " زل زد به گل قالی روی تخت . " هیچی ، همون حاجی . "

خندیدم . " مگه می شه اسم نداشته باشی حاجی ؟ "

" آره ، آدما وقتی اسم می خوان که بخوان کسی صداشون کنه . و گرنه که دیگه نه "

استکان چای را توی نعلبکی جلویش گذاشتم . قندان را هم . قندی برداشت و ادامه داد " آره دیگه ، مثلا همین آقا سیاوش و بهاره خانوم " به دو مرغ عشق درون قفس اشاره کرد " ببین اسم دارن ، چون باید اسم داشته باشن ، چون می خوان همدیگه رو صدا کنن ، چون همدیگه رو دارن که صدا کنن . متوجهی چی می گم ؟ یعنی اگه آقا سیاوش تنها بود دیگه اسم نمی خواست . کی می خواست که صداش کنه ؟ ولی حالا که بهاره خانوم هم هست پس اسم می خواد ، وگرنه بهاره خانوم چی صداش کنه ؟ متوجهی چی می گم ؟ "

لبخندی زدم و کله ام را تکان دادم . دیگر چیزی نگفت و چای اش را تمام کرد .

چای که تمام شد پرسید " فال بگیرم برات جوون ؟ " گفتم  " آره "

در قفس را باز کرد و دستش را توی قفس دنبال یکی از مرغ عشق ها چرخاند . مرغ عشق را که گرفت آرام از قفس بیرونش آورد و نزدیک پاکت های فال برد . " بهاره خانوم ، یه فال خوب بگیر واسه این جوون ، معلومه که دلش پاکه ، نیت کردی جوون ؟ " تا بخواهم بگویم آره مرغ عشق با نوکش یکی از پاکت های فال را بیرون کشیده بود . پاکت فال را از نوک مرغ عشق گرفت و داد دستم . بعد هم از روی تخت بلند شد و کمر خمیده اش را کمی راست کرد . " مرسی واسه چایی جوون " قفس را برداشت ، لبخندی زد و بعد هم رفت .

هفته ی بعد اعلامیه مرگش را روی دیوار دیدم . دست نویس بود ؛ کار قهوه چی ها . خیلی ساده : " درگذشت  آقا سیاوش را به اطلاع اهل محل می رساند " .

۱۳۸۸ شهریور ۱۸, چهارشنبه

حسرت

و حسرتی که همیشه با من می ماند ... که دوستت دارم ...

اندر فوائد یکهویی به تماشای تئاتر رفتن !

چند وقتی است که دیگر یکهویی به تماشای تئاتر نرفته ام . قبل ترها یک دفعه می شد که عصر بلند می شدم و می رفتم تئاتر شهر ، برای خودم بلیط می خریدم و بعد هم یک اجرا می دیدم ؛ شب هم خوشحال و خندان بر می گشتم . گاهی وقت ها هم تنها نمی رفتم . مثلا قبل از اینکه سمانه از ایران برود ، یکهو عصر جمعه ای زنگ می زدم و می گفتم : " سمانه ، می تونی همین الان عین آدمای غیر متمدن که هیچ برنامه ی درست و درمونی ندارن ، راه بیفتی بیای تئاتر شهر ، بریم یه اجرا ببینیم ؟ قبلش بگم که اگه بلیط گیرمون نیومد حق نداری سرم غر بزنی و در عوض می ریم یه کافه می شینیم ، تیریپ منورالفکری قهوه می زنیم ! " و لامصب سمانه هم که هیچ وقت نه نمی گفت ! و درست عین دو تا آدم غیر متمدن ، بدون برنامه  می رفتیم  و بلیط هم گیرمان می آمد و اجرا هم می دیدیم و چه لذتی داشت .

به نظر من این بهترین روش برای دیدن نمایش است ؛ و حالا هم عرض می کنم که چرا :

اولا که شما در این روش به جای اینکه برای خرید بلیط ، یک روز عصرتان را بگذارید و یک عصر دیگر را هم برای دیدن خود اجرا ، فقط یک روز عصر می روید ، بلیط می گیرید و اجرا را هم می بینید .

مثلا به جای اینکه یک روز ساعت شش بروید و بلیط بگیرید ، و بعد هم فردایش ساعت هشت برای خود نمایش بروید ، یک روز ساعت چهار بعد از ظهر می روید ، بلیط ردیف چهارم هم گیرتان می آید . تا هشت خودتان را مشغول می کنید ، کتاب می خوانید ، به کافه سر می زنید ، به آدم های دور و برتان و کلا محیط اطرافتان بیشتر توجه می کنید ، چیز میز می نویسید ، اگر دوربینتان همراهتان باشد سعی می کنید چند تایی عکس خوب بیاندازید و وقتی هم که اجرا شروع شد می روید و نمایش را می بینید .

ثانیا با این روش اصولا هیچ کدام از اجراهای خوب را از دست نمی دهید . به خاطر اینکه اصولا تعداد نفراتی که اینگونه با شما همراه می شوند یا یک نفر است که خودتان هستید یا حداکثر دو نفر دیگر غیر متمدن در جمع رفقایتان پیدا می شود که تئاتر دوست داشته باشند ، غر غرو نباشند و از هیجان این کار هم خوششان بیاید . خوب اصولا چون ما کلا ملت فرهنگ دوستی نیستیم ، همیشه برای سه نفر در گیشه ی تئاتر شهر بلیط پیدا می شود . حالا هر اجرایی که می خواهد باشد . این را تجربه به من ثابت کرده است . البته بعضی وقت ها برای اجراهای سالن اصلی که آدم های بزرگ بزرگ کار می آورند روی صحنه ، شاید به مشکل بر بخورید و بلیط گیرتان نیاید ، که اینجور مواقع در واقع شما یاد گرفته اید که باید به آدم های بزرگ تئاتر این مملکت احترام بگذارید و برای دیدن کارشان کمی متمدن شوید !

ثالثا آمدیم و به جای یک کار خوب ، یک کار ضعیف به پستتان خورد ، باز هم ضرر نکرده اید . چون زیاد وقتتان را هدر نداده اید . دلتان هم نمی سوزد که اینهمه برنامه ریزی کردم که بیایم کار ببینم آن وقت این از آب در آمد ، چون در واقع شما اصلا برنامه ریزی خاصی نکرده اید که دلتان بسوزد . فلان کارتان را جابه جا نکرده اید ، فلان قرارتان را کنسل نکرده اید ، فلان دوستتان را نپیچانده اید و خلاصه هزار جنگولک بازی در نیاورده اید که وقت تنظیم کنید برای دیدن تئاتر .

تازه  من فکر می کنم حتی در کارهای ضعیف هم چیز برای یاد گرفتن پیدا می شود ، چون اصولا تئاتر پدیده ای است که کلی فکر و اندیشه و زحمت  و تلاش و کار گروهی و ... پشتش خوابیده و توجه به همین نکته ها هم می تواند چیزهای خوب و جدید به آدم یاد بدهد .

در آخر بگویم که حتی اگر از این روش خوشتان نمی آید ، لااقل یک بار امتحان کنید ، شاید به امتحانش بیارزد . خلاصه از ما گفتن بود ، این بهترین روش است برای کسانی که دوست دارند تئاتر ببینند !

۱۳۸۸ شهریور ۱۴, شنبه

خال خالی

هر روز صبح که جلوی آینه ی قدی راهرو می ایستم ، زل می زنم بهشان . خال های کوچکی را می گویم که روی سینه ام در یک نقطه متمرکز شده اند . گیج می شوم . نمی توانم تشخیص بدهم که نسبت به قبل تعدادشان بیشتر شده یا ثابت مانده است . یعنی می دانم که نسبت به پارسال تعدادشان بیشتر شده اما نمی دانم نسبت به دیروز چطور؛ زیاد تر شده اند یا تعدادشان مثل همان دیروز است و فرقی نکرده .

خب پارسال برای اولین بار متوجه شدم که سه تا خال ریز روی سینه ام جا خوش کرده اند ، کاری به کارشان نداشتم ، با مزه بودند . چند ماه بعدش بود که متوجه شدم دیگر سه تا نیستند . تعدادشان بیشتر شده بود . آن موقع هم گیج شدم ، فکر کردم شاید اشتباه می کنم و از اولش هم سه تا نبودند و من چشم هایم اشتباه دیده . ولی خب کم کم به این نتیجه رسیدم که نخیر ، اول سه تا بودند و حالا سه تا نیستند . از آن روز به بعد هر روز صبح جلوی آینه زل می زنم بهشان . ولی خب ، واقعا نمی توانم بگویم زیاد تر می شوند یا نه . تا وقتی هم که مطمئن نباشم که زیاد می شوند ، نمی توانم کاری بکنم .

می ترسم ؛ می ترسم آنقدر گیج بمانم تا یک روز صبح که از خواب پا شدم و توی آینه خودم را نگاه کردم تمام بدنم پر شده باشد از خال های ریز و من یک خال خالی تمام عیار شده باشم !

وقتی که قصه ها گم شدند

عاشق نور بود و خورشید و رنگین کمان . قصه ها را باور داشت . قصه هایش را که بردی تاریکی همدمش شد . می نشست گوشه ی اتاقش و زل می زد به سقف .  بارها پرسیدم : " روی سقف دنبال چی می گردی ؟ " همانطور که توی تاریکی به سقف زل زده بود جواب می داد : " دنبال آسمون " . بعد همانطور آرام به سمتم بر می گشت و می گفت : " اما ستاره ها رفتن ... "

بهترین خواهر دنیا

behrooz


salam.
khoobi?
delam vasat tang shode.
hamin.
dooset daram.
taze fek konam kolli ghose dari ke be ma nemigi.
khoob bash dadashi.
to mitooni!>:D<
boos


دارم سعیمو می کنم آبجی ، سعیمو می کنم . دووم میارم ، درست می شم . مطمئن باش .