۱۳۹۱ آبان ۲۹, دوشنبه

Shoot me in th eye , now it's time .

سرم درد می کنه . سرم خیلی پره . می خوام حرف بزنم ، کسی نیست . با یه ساعت دو ساعت هم درست نمی شه فکر کنم . باید سفر رفت ، چند روز . که هی حرف بیاد و حرف بیاد بی ربط . آدمشم باید باشه . کسی که بدونه با حرف چه طور رفتار کنه . نمی دونم . به هر حال که نمی شه .


C'est la verité , la vie est toujours noire . On essaie et essaie et essaie mais ca ne marche  jamais. Je ne sais pas pourquoi on insiste de la continuer . Un jour on doit comprendre cette verité et finir cette stupidité ...

۱۳۹۱ آبان ۲۰, شنبه


می ترسم که


ســـــــــلام کردم و با من به روی خندان گفت                    که ای خـــــــــمارکش مفلس شراب زده
که این کند که تو کردی به ضعف همت و رای                   ز گنج خانه شده خیـــــــمه بر خراب زده
وصال دولت بیـــــــــــــــــدار ترسمت ندهند                    که خفته ای تو در آغوش بخت خواب زده


۱۳۹۱ آبان ۱۳, شنبه


کاش چشمام رو باز می کردم و می دیدم دیگه اینجا نیستم . جای دوری  بودم ، جایی که هیچ آشنایی نبود ، هیچ کس رو نمی شناختم . باید فرانسه حرف می زدم اگه می خواستم با کسی حرف بزنم . اینجوری خیلی بهتر بود . فقط وقتایی حرف می زدم که دوست داشتم حرف بزنم . شاید خفه خون می گرفتم واسه یه مدت .

چند وقته حالم خوب نیست . نمی دونم چرا شبا خوب نمی خوابم . یعنی انگار که استرس چیزی رو داشته باشم . ولی خیلی وقته که دیگه چیزی واسم واقعن اونقدر ارزش نداره که بخوام استرس داشته باشم . یه خوابایی می بینم که نمی دونم می شه بهشون گفت کابوس یا نه . به هر حال اذیتم می کنن . بدم . دلم می خواد بخوابم ولی خواب نبینم . یه شب بدون خواب دیدن بخوابم . ولی هر شب بازم میان سراغم. خوابایی که دارن اذیتم می کنن . اینجا نوشتم چون راه دیگه ای به ذهنم نمی رسه . شاید نوشتن ازشون باعث بشه تموم بشه .