می
توانستم جنوب فرانسه مزرعه ای بزرگ داشته باشم همراه با تاکستانی زنده .
کشاورزی می کردم ، شراب تولید می کردم ، پنیر می گرفتم از شیر بزها و
گاوهای مزرعه ام . تابستان ها دوستان صمیمی سال های دور را جمع می کردم
همان جا ، شراب می نوشیدیم و پنیر می خوردیم ، هر دو از تولیدات خودم . از
خاطرات گذشته حرف می زدیم و زیاد سخت نمی گرفتیم لحظه را .
می توانستم در یکی از ساحل های شرق ژاپن صاحب مزرعه ی کوچکی از سبزیجات
باشم . ماهیگیری می کردم . غذایم ماهی کبابی و سوپ ترب بود . هایکو می
خواندم و رمان می نوشتم . بهار که می آمد در دهکده ای نزدیک به دیدار شکوفه
های گیلاس می رفتم ، زیاد لحظه را سخت نمی گرفتم .
می
توانستم راهبی بودایی باشم ، مردی که بعد از سال ها جهان گردی در تبت آرام
گرفته است . با سری تراشیده و ردایی قرمز آرام روبروی بودای بزرگ می نشستم
. مراقبه تنها آرامشم بود و لحظه را سخت نمی گرفتم .
می
توانستم محققی باشم در قطب جنوب ، دور از چشم همکارانم با پنگوئنی گردن
نارنجی دوست شوم ، نامش را می گذاشتم اورافیلد . در خانه ی برفی که مخفیانه
ساخته بودیم با اورافیلد آبجو و چیپس می خوردیم . روی کاناپه فرندز کیفیت
اچ دی تماشا می کردیم و قهقهه می زدیم . شب در بغل اورافیلد خوابم می برد ،
زیاد سخت نمی گرفتم لحظه را .
می
توانستم صاحب کافه ی کوچکی در پاریس باشم ، میز و صندلی بگذارم روی سنگفرش
های پیاده روی جلوی کافه . شاید کافه ای ادبی می شد ، محل دیدار غول های
ادبیات سال های نه چندان دور آینده ، شاید هم فقط کافه ای می شد آرام که
جوان های عاشق در آن جا وقت می گذراندند . من راضی بودم ، زیاد سخت نمی
گرفتم لحظه را .
می توانستم مرد چاقِ کچل و آفتاب سوخته ای باشم که در یکی
از ساحل های آمریکای جنوبی باری را می گرداند . پیراهنی صورتی با طرح گل
های رنگارنگ به تن داشتم و شلوارکی آبی با طرح قاچ های لیمو به پا می کردم .
آبجوی خنک می دادم دست مردم . زیر سایه بان جلوی بارم می ایستادم ، به
اقیانوس چشم می دوختم و سخت نمی گرفتم لحظه را .
می
توانستم همه ی این ها باشم ، اما هیچ کدام نیستم . امروز در پایان بیست و
شش سالگی ، رسیدن به هر کدام از این لحظه ها آنقدر دور است و دست نیافتنی
که آرزو بودنشان شیرین می شود و آرامشی لحظه ای اما شکننده به بار می آورد .
امروز پسری هستم بیست و شش ساله ، ساکن تهران خاکستری و شلوغ این روزها .
روزهایم را در این شهر می گذرانم و آنقدر هم لحظه های زیادی ندارم که
بخواهم سختشان بگیرم . شاید گاهی آرزو بکنم ، خیال ببافم ، در رویا فرو روم
، اما باز واقعیت محکم تر از هر زمان دیگری این روزها خود را به من می
نمایاند .
امروز من بیست و شش ساله ام .