۱۳۹۱ بهمن ۲۰, جمعه

بیست و شش سال تمام


می توانستم جنوب فرانسه مزرعه ای بزرگ داشته باشم همراه با تاکستانی زنده . کشاورزی می کردم ، شراب تولید می کردم ، پنیر می گرفتم از شیر بزها و گاوهای مزرعه ام . تابستان ها دوستان صمیمی سال های دور را جمع می کردم همان جا ، شراب می نوشیدیم و پنیر می خوردیم ، هر دو از تولیدات خودم . از خاطرات گذشته حرف می زدیم و زیاد سخت نمی گرفتیم لحظه را .
می توانستم در یکی از ساحل های شرق ژاپن صاحب مزرعه ی کوچکی از سبزیجات باشم . ماهیگیری می کردم . غذایم ماهی کبابی و سوپ ترب بود . هایکو می خواندم و رمان می نوشتم . بهار که می آمد در دهکده ای نزدیک به دیدار شکوفه های گیلاس می رفتم ، زیاد لحظه را سخت نمی گرفتم .
می توانستم راهبی بودایی باشم ، مردی که بعد از سال ها جهان گردی در تبت آرام گرفته است . با سری تراشیده و ردایی قرمز آرام روبروی بودای بزرگ می نشستم . مراقبه تنها آرامشم بود و لحظه را سخت نمی گرفتم .
می توانستم محققی باشم در قطب جنوب ، دور از چشم همکارانم با پنگوئنی گردن نارنجی دوست شوم ، نامش را می گذاشتم اورافیلد . در خانه ی برفی که مخفیانه ساخته بودیم با اورافیلد آبجو و چیپس می خوردیم . روی کاناپه فرندز کیفیت اچ دی تماشا می کردیم و قهقهه می زدیم . شب در بغل اورافیلد خوابم می برد ، زیاد سخت نمی گرفتم لحظه را .
می توانستم صاحب کافه ی کوچکی در پاریس باشم ، میز و صندلی بگذارم روی سنگفرش های پیاده روی جلوی کافه . شاید کافه ای ادبی می شد ، محل دیدار غول های ادبیات سال های نه چندان دور آینده ، شاید هم فقط کافه ای می شد آرام که جوان های عاشق در آن جا وقت می گذراندند . من راضی بودم ، زیاد سخت نمی گرفتم لحظه را .
می توانستم مرد چاقِ کچل و آفتاب سوخته ای باشم که در یکی از ساحل های آمریکای جنوبی باری را می گرداند . پیراهنی صورتی با طرح گل های رنگارنگ به تن داشتم و شلوارکی آبی با طرح قاچ های لیمو به پا می کردم . آبجوی خنک می دادم دست مردم . زیر سایه بان جلوی بارم می ایستادم ، به اقیانوس چشم می دوختم و سخت نمی گرفتم لحظه را .
می توانستم همه ی این ها باشم ، اما هیچ کدام نیستم . امروز در پایان بیست و شش سالگی ، رسیدن به هر کدام از این لحظه ها آنقدر دور است و دست نیافتنی که آرزو بودنشان شیرین می شود و آرامشی لحظه ای اما شکننده به بار می آورد . امروز پسری هستم بیست و شش ساله ، ساکن تهران خاکستری و شلوغ این روزها . روزهایم را در این شهر می گذرانم و آنقدر هم لحظه های زیادی ندارم که بخواهم سختشان بگیرم . شاید گاهی آرزو بکنم ، خیال ببافم ، در رویا فرو روم ، اما باز واقعیت محکم تر از هر زمان دیگری این روزها خود را به من می نمایاند .
امروز من بیست و شش ساله ام .


۶ نظر:

نینا گفت...

بهروزِ خوب و دوست داشتنی
نمیدونم واقعن چقدر دلت میخواست یکی از اینایی که گفتی باشی، ولی من از اینکه همینی هستی که هستی، و از اینکه از بهترین دوستای منی، واقعن خوشحالم!
متاسفانه به خاطر فاصله، خیلی وقته نتونستم اون طور که دلم میخواد بهت نشون بدم که چقدر خوشحالم که دوستمی و چقدر برام عزیزی! ولی بدون که خیلی!!!
تولدت مبارک!!
به امید روزی که یه کافه بزنیم با هم، تو تهران خاکستریِ شلوغ و دوست داشتنی
توشم آبجوی خنک بدیم دست مردمِ خوشحال!=)

بهروز گفت...

>*:< من همیشه به اون کافه فکر می کنم :دی

sara گفت...

happy birthday with best wishes

بهروز گفت...

مرسی :)

باران گفت...

چه قدر دیر رسیدم برای تولد..همه چی تموم شده..نه کیکی..نه شمعی..
:(

به جاش ازون آدمایی که چت کردن باهات ..آدمو قبول می کنه بچه:)

بهروز گفت...

باران دیر کجا بود بابا ، اینجا زمان مفهوم نداره زیاد :دی
مرسی :دی
چت قبل از مصاحبه یادت نره ;)