۱۳۸۹ تیر ۸, سه‌شنبه

چشم هایت


حس هایی هستند که توی آدم می میرند ... مثل شوق نوشتن از برق چشم هایت ...



۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه

جواد خیابانی دوست داشتنی !


- روابط عمومی صدا سیما ، بفرمایید .
- سلام قربان ، خسته نباشین ، بنده یه سوالی داشتم از خدمت شما .
- بفرمایید .
- ببخشین ، می خواستم بدونم برای کل جام جهانی ، مقدار حقوقی که سازمان قراره به آقای خیابانی بده چقدره ؟
- این یه موضوع خصوصیه ، ما نمی تونیم اطلاعات خصوصی افراد رو به شما بگیم که ...
- نه ، نه ، نه ، باور بفرمایید اصلا خصوصی نیست ، عمومیه ، از اون جهت عرض می کنم عمومیه که والا بنده و یه سری از دوستان تصمیم گرفتیم پول بذاریم رو همدیگه و دو برابر حقوق آقای خیابانی رو بدیم به سازمان که بدن به ایشون که دیگه تو جام جهانی بازی گزارش نکنن ، به همین خاطر می خوایم بدونیم حقوق ایشون چقدره که ما بتونیم دو برابرشو تهیه کنیم ، ملاحظه می فرمایید که چقدر عمومیه ! بنده حتی فکر می کنم اگه بین دو نیمه ی یکی از بازی هایی که ایشون گزارش می کنن یه تبلیغ پخش بشه و از مردم درخواست کمک بشه واسه این امر انسان دوستانه (!) مردم خیلی زیاد کمک بکنن ، حتی شاید به ده برابر هم تونستیم برسیم ...





۱۳۸۹ خرداد ۳۱, دوشنبه

خواب آشفته


دانلد داک سرش را که بالا آورد دید دراکولا توی آینه ایستاده و زل زده به او . دراکولا گفت : " سلام ، ببخشین می شه یه سکه ی یه درهمی به من بدین ، می خوام زنگ بزنم به مادر بزرگم حالشو بپرسم . "
دانلد داک همان طور که داشت دراکولا را نگاه می کرد پیش خودش گفت : " این که نمی دونه من اسب شطرنج رو گم کردم ، تازه کو تا فردا . " و بعد سوت زنان از آینه دور شد .

کیست که بداند چه خواهد بود تعبیر این رویای آشفته ...



ای ناشناس به خدا می سپارمت !


این چند وقته ی اخیر تعداد کامنت هایی که با عنوان ناشناس برام گذاشته می شه بالا رفته ، خب من تصمیم گرفتم دیگه از این به بعد نه به این کامنت ها جواب بدم و نه اون ها رو منتشر کنم . چونکه فکر می کنم وقتی می خوام به سوالی جواب بدم باید یه پیش زمینه ی ذهنی نسبت به کسی که اون سوال رو پرسیده داشته باشم ودر واقع در این وبلاگ این حق رو برای خودم قائلم .
ناشناس کامنت نذارین ، خوب نیست ، جدی !



۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه

مردی که گره خورد


توی خودم گره خورده ام . یعنی کلی گره را توی خودم احساس می کنم . انگار که در خودم بسته شده باشم . انگار سلول هایم همگی رشته هایی شده اند و توی هم گره خورده اند . انگار هر سلول یک رشته و هر رشته یک گره . بعد همه ی این ها دوباره توی هم گره خورده اند و همه ی بدنم پر شده است از گره .
مغزم ! حتی مغزم هم گره خورده ، انگار که دیگر بیضی نیست ، قُر شده ، چون گره خورده است ... سرش با تهش ، پایینش با بالایش و وسطش هم با همه جایش .
بعد همه ی این گره ها گره خورده اند با گلویم ، یعنی همه آمده اند درست زیر گلویم ، توی حلقومم گره خورده اند . همان جا شده اند یک گره بزرگ ، یک غده ، که مردم به آن بغض می گویند !
و بعد من هر روز صبح از خواب بیدار می شوم و این گره گنده را همرا خود این ور و آن ور می برم ، و بعد هر روز به بقیه آدم هایی که زیر گلویشان یک گره گنده ندارند حسودی ام می شود . و بعد باز هم بیشتر گره می خورم توی خودم ...



۱۳۸۹ خرداد ۲۷, پنجشنبه

جرم شیرین دهنان نیست که خون می ریزند / جرم صاحب نظران است که دل می بازند


این تراژدی بشری است که آدم ها همدیگر را نمی فهمند و وقتی از دست می دهند باز معنایش این نیست که فهمیده اند بلکه می کوشند از دست داده ها را دوباره به دست بیاورند .


از گفت و گوی امید روحانی با عباس کیارستمی / دوماهنامه ی نافه



Oh no ! this is the road to hell


می گویند هر انسانی قبل از این که قدم به دنیای مادی بگذارد ، مورد سوال قرار می گیرد که : " می خواهی در کجا به دنیا بیایی ؟ " و آن گاه او خود تصمیم می گیرد که در کدام محدوده ی جغرافیایی متولد شود ، زیرا مکانی را که برای تولدش انتخاب خواهد کرد ، بهترین مسیری است که با گذر از آن می تواند به کمال و سعادت برسد ، در واقع باقی مسیرها او را به آرامش نخواهند رساند .

ببین ما از همون اولش چه شانس تخمی ای داشتیم که بهترین مسیری که می تونسته ما رو به آرامش برسونه از این جا رد می شده !



۱۳۸۹ خرداد ۲۶, چهارشنبه

تفاوت


تو صبح ها می دوی
من عصرها پیاده روی می کنم
هیچ گاه به هم نمی رسیم



۱۳۸۹ خرداد ۲۴, دوشنبه

نامه هایی به اورافیلد - نامه ی اول


سلام اورافیلد عزیزم ،
امیدوارم که حالت خوب باشد ، چند وقتی است از آخرین باری که با هم حرف زدیم می گذرد و اکنون این روزها از تو بی خبرم ، گفتم برایت نامه ای بنویسم و حالت را بپرسم . آخر دلم برایت تنگ شده است .
اورافیلد جان امشب رفته بودم بام تهران ، همان جا که برای اولین بار تو را دیدم ، یادت می آید ؟ شب خلوتی بود و من برای خودم نشسته بودم آن گوشه ی انتهایی بام که همه ی آدم ها می آیند و از آنجا تهران را نگاه می کنند ، داشتم برای خودم اوریگامی درست می کردم . اصلا متوجه نشدم که از پشت به من نزدیک شدی . صدایم کردی و پرسیدی که می توانی کنارم بنشینی یا نه ؟ و بعد هم آرام نشستی همان بغل .
پس از چند دقیقه ای شروع کردی به صحبت کردن ، نمی دانم که چه شد من آن شب آنقدر با تو احساس راحتی کردم و کلی برایت درد و دل کردم . از آرزوهایم برایت گفتم ، از تنهایی هایم ، از معدود دوستانی که دارم ، از شادی های کوچکم و خلاصه از همه ی آن چیزهایی که وجود من را می ساختند . تو هم آن شب کلی حرف زدی ، یادت می آید ؟ ابتدای حرف هایت را یادت می آید که گفتی می خواهی رازی را به من بگویی ، و بعد هم رازت را گفتی ، گفتی که تو از سیاره ی دیگری آمده ای ، نژادتان همان نژاد انسان است که میلیون ها سال پیش از زمین کوچ کرده اید . گفتی قرار است چند وقتی را در بین مردم زمین سپری کنی و مدتی را به تحقیق مشغول باشی ؛ و بعد هم دوباره به سیاره ات بازگردی . عزیزم یادم می آید که بسیار شگفت زده شدی از این که من حرف هایت را به راحتی باور کردم و پرسیدی که این حرف ها اصلا برایم عجیب نیست ؟ و بعد در جواب من که گفتم حتی اگر دروغ هم بگویی دروغ خوشایندی است ، لبخندی بر روی لب هایت نشست .
یادش به خیر اورافیلد جان ، چه روزهای خوبی بود ، تو از فردایش صبح ها به کار و بار خودت مشغول بودی و شب ها اکثرا با هم خوش بودیم . و بعد هم که آن شب رسید . می دانی کدام شب را می گویم ؟ همانی که دوباره رفته بودیم بام . من نشسته بودم اوریگامی درست می کردم و تو که با آن چشم های درشتت به دست های من خیره شده بودی ، از تجربه ها و مشاهدات صبحت برایم می گفتی . ناگهان چند لحظه ای ساکت شدی و بعد پرسیدی که چرا این گل های کاغذی را که درست می کنم دانه دانه بویشان می کنم و سپس آرام می گذارمشان زمین . و من برایت گفتم که از این گل های کاغذی ، من بو می شنوم ، احساسشان می کنم و این ها برای من جان دارند . و آن وقت بود که تو گفتی اگر دوست داشته باشم می توانم همراه تو به سیاره ات بیایم . گفتی که سیاره ات پر است از این گل ها ی کاغذی ، گفتی که مردم سیاره ات با بو کردن این گل های کاغدی شاد می شوند ، گفتی که من اگر دوست داشته باشم می توانم همراه تو برگردم و برای مردمت گل بسازم ، گفتی در آن جا شاد خواهم بود و مردمت مرا دوست خواهند داشت و قدر من را خواهند دانست . اما خب آن شب من از تو خواستم که اجازه بدهی درباره ی این موضوع فکر کنم .
اما چه افسوس که من هنوز تصمیم خودم را نگرفته بودم که آن اضطرار برای تو پیش آمد و باید بر می گشتی . آن شب آخر هم ماسماسکی را دادی دستم و گفتی که این مثل موبایل خود ما است و با آن می توانم با تو حرف بزنم ، طرز کارش را هم یادم دادی . بعد هم قاب عکسی از خودت را دادی که تویش زل زده بودی به من و می خندیدی ، گفتی اگر آن دستگاه از کار افتاد ، می توانم برایت نامه ای بنویسم و بعد نامه را بکشم روی قاب ، روی صورت پشت شیشه ات و مطمئن باشم که تو آن نامه را خواهی خواند . و بعد هم خداحافظی کردیم و تو رفتی عزیز من .
هی ، دستگاهی که به من دادی چیز خوبی بود ، لااقل هر از گاهی صدایت را می شنیدم ، هر چند خیلی دور بود صدایت ، اما خب ، به هر حال صدای تو بود ، آرامشی داشت . اما چه افسوس که آن هم خراب شد و من ماندم و غصه ی نبودن صدای تو . حالا برایت نامه می نویسم ، زل می زنم به عکس زیبایت توی قاب عکس و امیدوارم که نامه ام را بخوانی .
راستش را بخواهی اورافیلد جان ، امشب دلم گرفته بود . شاید این نامه را هم از سر همین دل گرفتگی ام برایت نوشتم . راستش دیگر خسته شده ام از این جا ، از آدم های این جا . من آدم این جا نیستم ، راستش فکر می کنم من اشتباهی توی این جا افتاده ام . من خلق شده ام که عاشق باشم ، اما این جا نمی توانم . یعنی تلاشم را کرده ام ، اما خب ، نمی شود . اورافیلد جان این جا هستند کسانی که هنوز دوستشان دارم . اما باور کن آدم هایی هم هستند که به گل های کاغذی من می خندند - که خیلی هم زیادند - آدم هایی که من خیلی هم دوستشان داشتم .
خسته شده ام اورافیلد ، فکر می کنم به کمکت احتیاج دارم . دیشب خیلی فکر کردم و بالاخره تصمیمم را گرفتم . تصمیم گرفتم که بیایم آن جا ، پیش تو . دیگر نمی خواهم این جا بمانم . این جا دیگر برایم عذاب آور شده است و غیر قابل تحمل ؛ اما خب چاره ای هم ندارم ، باید تا وقتی که تو دوباره برگردی صبر کنم . اشکالی ندارد ، تا آن موقع صبر خواهم کرد ، اما تو زود بیا .
خیلی حرف زدم و سبک شدم اما فکر کنم دیگر بیشتر از این زیاده گویی باشد و سرت را به درد آورد ؛ پس دیگر حرفی نمی زنم و همین جا نامه را تمام می کنم .
منتظرت هستم ، مراقب خودت باش .


قربان خنده های تو
خر نسبتا فهیم




تانگو


دوست دارم برم ریودوژانیرو ، اونجا یاد بگیرم تانگو برقصم ؛ بعد وقتی که حرفه ای شدم و خیلی خوب می رقصیدم ، یکی از شب های تابستونی داغ ریودوژانیرو توی یه کافه ، با یه دختره شروع کنیم به رقصیدن ؛ اونقدر برقصیم و برقصیم و برقصیم تا آخرش جفتمون از حال بریم .



۱۳۸۹ خرداد ۲۱, جمعه

قهرمان

برای تو ،
که با بند ناف خود را دار زدی و هیچ گاه زاده نشدی


عنکبوت پیر روی سقف ، بالای تختت
تار تنید
وقتی تو برای همیشه از این خانه رفتی .



۱۳۸۹ خرداد ۱۸, سه‌شنبه

به یاد آر


من بی شرفم اگه دیگه تو رو عصبانی یا ناراحت کنم . اینو نوشتم که هر روز ببینم و یادم بمونه .


پی نوشت : قبول دارم که پرستارها و دکترها قشر زحمت کشی هستند ولی باید رید تو سیستم بیمارستانی این مملکت .




۱۳۸۹ خرداد ۱۵, شنبه

روزی که رفت بر باد


پنج سال از عمرم به گا رفت که همسایه مون صدام کنه آقای مهندس .


تبعیض


چرا وقتی سیگار رو نخی می دن ، آدامس رو دونه ای نمی فروشن ؟