۱۳۹۵ بهمن ۱۸, دوشنبه

نمی‌دهد دلم رضا که بگذرم ز عشقت، نه طاقتی که در رخ تو بنگرم ...




توی جاده‌ی بارونی به سمت فرانکفورت می‌ریم ... عقب ماشین نشستم و به حرکت برف‌پاک‌کن‌ها خیره شده‌م، به قطره‌های آب که با حرکت برف‌پاک‌کن‌ها از روی شیشه پاک می‌شن ... توی ماشین ساکته و کسی حرفی نمی‌زنه ... یکهو تصویر می‌آد توی ذهنم ... صداش رو می‌شنوم... e4 ...  بی‌اختیار جواب می‌دم e5 ...


توی تاکسی نشستیم. تاکسی‌ها هنوز دو نفر جلو سوار می‌کنن. ترافیک باعث شده که ماشین به کندی حرکت کنه. قطره‌های بارون روی شیشه سُر می‌خورن. شیشه‌ها بخار کردن. می‌گم پس کِی می‌رسیم؟ می‌پرسه خسته شدی؟ کله‌م رو تکون می‌دم. کوچکم. هفت یا هشت سالمه. می‌گه یه دست بزنیم؟ جواب نمی‌دم. می‌پرسه می‌خوای سفید باشی یا سیاه؟ نگاهش می‌کنم و می‌گم سیاه. می‌گه باشه، d4. می‌گم نه، e4 بازی کن. می‌گه باشه، e4. جواب می‌دم e5 ...

پنج دقیقه‌ی بعد هنوز داریم شطرنج چشم بسته بازی می‌کنیم. از تعجب مسافرها لذت می‌بره. بالا رو که نگاه می‌کنم غرور رو توی صورتش می‌بینم. با فیلش اسبم رو می‌زنه. می‌پرسه ندیدی فیل رو؟ می‌گم نه، یادم رفت اونجاست. سیدخندان از شیشه‌ی جلو پدیدار می‌شه. بازی ادامه پیدا می‌کنه. تو چند حرکت آینده مات می‌شم. به پل نزدیک و نزدیک‌تر می‌شیم. سرم رو تکیه می‌دم به شونه‌اش. بابا دستش رو می‌اندازه دور شونه‌م و می‌گه دیگه رسیدیم.