۱۳۸۹ مرداد ۸, جمعه

چاق تنبل بی خاصیت !


مرده شور هر چی ته دیگ سیب زمینی و پلو و نون و سس رو ببرن ...
مرده شور هرچی آبجو و ویسکی و عرق رو با هم ببرن ...
مرده شور این شکم گنده ی منو ببرن ...



کافیه

" اون روز که گفتم کافیه هیچ کس گوش نکرد . هزار بار دیگه هم گفتم کافیه اما انگار همه کر شده بودید . حالا هم می گم کافیه . حالا هم می گم عوضی ها تمومش کنید . بسه دیگه . کافیه . من یکی که دیگه نیستم . یعنی نمی خوام باشم . می خوام استعفا بدم . از آدم بودن . از این که مثل شما دو تا دست و دو تا پا و دو تا گوش دارم از خودم متنفرم . کاش می شد یه تیکه چوب بود . یه تیکه سنگ . کمی خاک باغچه . کاش می شد هر چیز دیگه ای بود به جز شما عوضی های دو پای بوگندو . لعنت به شما ! لعنت به شما و دست هاتون و پاهاتون و چشم هاتون . صدام رو می شنفید ؟ "


من گنجشک نیستم / مصطفی مستور



۱۳۸۹ مرداد ۳, یکشنبه

سیاه


" ببخشید آقا ... ببخشید ... من اشتباه کردم ... من غلط کردم ... ببخشید ... "
سر شب است و پارک خلوت . مرد دمپایی های لاستیکی پاره اش را روی زمین رها کرده و چهار زانو روی نیمکت نشسته . دارد با خودش حرف می زند . با خودش که نه ؛ انگار چند نفری را جلوی خود می بیند. با آن ها صحبت می کند . وقتی که حرف می زند خم می شود و قوز می کند ، انگار از آدم های روبرویش می ترسد .
من کسی را نمی بینم . نشسته ام پشت میز شطرنج و دارم حلیم توی کاسه ی پلاستیکی را هم می زنم . چند متری با نیمکتی که او رویش نشسته فاصله دارم ولی به وضوح صدایش را می شنوم . مرد انگار که اصلا حواسش به بودن من نیست به حرف زدن خود ادامه می دهد . کماکان با آدم هایی که من نمی بینم .
" ببخشید آقا ... من غلط کردم ... من اشتباه کردم ... ببخشید ... "
" مرسی خانوم ... خیلی ممنون خواهر من ... مرسی که اجازه دادین دوباره زندگی کنم ... مرسی آقا ... خیلی ممنون خانوم ... " و بعد سکوت می کند .
یکهو غم می ریزد توی دلم . نمی دانم چرا . نه اینکه دلم برایش بسوزد . شاید هم دلم برایش می سوزد . نمی دانم ؛ غمگین می شوم یکهو ، خیلی غمگین .
مرد سیگاری که پشت گوشش گذاشته را برمی دارد ، صاف می نشیند و زل می زند به جلو ، می گوید : " ببخشید آقا شما کبریت دارین ؟ فندک خدمتتون هست ؟ " بعد انگار که طرف مقابلش گفته باشد نه ، جواب می دهد : " ببخشید ... ببخشید ... "
دمپایی هایش را می پوشد و از روی نیمکت بلند می شود . راه می افتد و می آید سمت من . نزدیک میز که می رسد می گوید : " ببخشین جوون ، کبریت داری ؟ "
جواب می دهم : " نه حاجی ، شرمنده ، ندارم "
" ببخشید ... ببخشید ... " و بعد راهش را می گیرد و می رود . ناراحت می شوم ، ای کاش کبریت داشتم ، ای کاش فندک داشتم .
دور شدنش را نگاه می کنم که به آرامی راه می رود و در تاریک ترین قسمت پارک گم می شود .
کاسه ی حلیمم یخ کرده است .



یاد ایام


یه روزایی بودن که خوب بودن .


۱۳۸۹ مرداد ۱, جمعه

مرثیه


عصر جمعه ام .
لحظه هایم مصیبت بار ،
می میرند .



۱۳۸۹ تیر ۳۱, پنجشنبه

آمادگی






نمی توان انتظار استقرار دموکراسی در کشوری را داشت که مردم پایتختش ، به هنگام ترافیک ، خیال می کنند که با تبدیل کردن چهار لاین اصلی مسیر به شش لاین ، زودتر به مقصدشان خواهند رسید و اتوبان را در هم گره می زنند .


پی نوشت 1 : رعایت کردن حقوق دیگران و احترام گذاشتن به آن ها ؛ ما هنوز این ها را نداریم یا لااقل کم داریم .

پی نوشت 2 : بحث ، بحث لیاقت استقرار دموکراسی نیست ( که اتفاقا عکس بالا خود نشانگر لایق بودن ما برای درک دموکراسی است ) ، بحث این است که ما هنوز آماده نیستیم ، لااقل درصد آمادگی ما ( آن درصدی از مردم که به سطحی رسیده اند که بتوانند حکومت دموکراسی را مستقر کنند ) در برابر عده ی دیگر که کماکان از آمادگی برخوردار نیستند ، برتری پیدا نکرده است .



۱۳۸۹ تیر ۲۸, دوشنبه






الا ای ... آهوی وحشی ...
کجایی ؟






۱۳۸۹ تیر ۲۰, یکشنبه

تو هم که بری دیگه رسمن من می مونم و حوضم .
من که از اول هم حوضی نداشتم .


۱۳۸۹ تیر ۱۹, شنبه

موفقیت بزرگ !


سرانجام پس از یک هفته تلاش بی وقفه ، بعد از مسابقات پی در پی روزانه - بعضا روزی پنج مسابقه - توانستم از جناب دیپ فریتز 12 یک مساوی بگیرم ! آن هم در پوزسیونی که یک پیاده ی رونده جلو بودم و جناب دیپ فریتز بیچاره از ترس باخت ، کیش دائم داد و بازی مساوی شد !
بنده در این لحظه ی با شکوه آماده ی پذیرش تبریکات صمیمانه ی شما دوستان هستم ؛ ولی قبل از آن فکر می کنم که جا دارد در همین لحظه ، همه ی شما دوستان به افتخار من و این موفقیت چشمگیرم از جا برخیزید و به مدت یک دقیقه برای من کف بزنید .
بزن اون کف قشنگه رو !



۱۳۸۹ تیر ۱۸, جمعه

کشور


سگو با شن کش بزنی تو این مملکت نمی مونه !


پی نوشت : شن کش همان وسیله ای است که در کارتون های تام و جری روی زمین افتاده و هنگامی که تام مشغول دنبال کردن جری می باشد ، آن را ندیده و با پا روی قسمت بالایی این وسیله ( همان جایی که باهاش شن را می کشند ) می رود و بعد هم دسته ی شن کش مذکور زارت می خورد توی صورت تام فلک زده .