۱۳۹۰ آبان ۱, یکشنبه


پرنده ی آبی *


یه پرنده ی آبی تو سینه ی منه
که می خواد بزنه بیرون
اما من زیادی بهش سخت می گیرم ،
من می گم ، همون تو بمون ،
من نمی ذارم که کسی تو رو ببینه .
یه پرنده ی آبی تو سینه ی منه
که می خواد بزنه بیرون
اما من روش ویسکی می ریزم و
تو دود سیگار غرقش می کنم
و فاحشه ها و بارتندر ها
و بقال باشی ها
هیچ وقت نمی فهمن
که اون ، اون توئه .
یه پرنده ی آبی تو سینه ی منه
که می خواد بزنه بیرون
اما من زیادی بهش سخت می گیرم ،
من می گم ،
همون پایین بمون ،
می خوای منو به هم بریزی ؟
می خوای همه چیزو به گا بدی ؟
می خوای فروش کتابام تو اروپا رو خراب کنی ؟
یه پرنده ی آبی تو سینه ی منه
که می خواد بزنه بیرون
اما من باهوش تر از اینام .
من فقط بعضی وقتا شبا می ذارم بیاد بیرون
وقتی که همه خوابن .
من می گم ، می دونم که اون جایی ،
پس ناراحت نباش .
بعد برش می گردونم اون تو ،
اما اون ، اون تو یه کمی آواز می خونه ،
من نذاشتم که کامل بمیره
و ما با همدیگه می خوابیم
با راز بین خودمون
و این خودش کافیه
که یه مرد رو به گریه بندازه ،
اما من گریه نمی کنم ،
تو چی ؟





Last Night of the Earth Poems - Bluebird - Charles Bukowski *

۱۳۹۰ مهر ۱۳, چهارشنبه

می رسد تنهایی


فردا صبح از خواب بیدار می شوم . دوش می گیرم . ریش می زنم . کتری را می گذارم روی گاز تا آب جوش بیاید . آب که جوش آمد ، فلاسکم را با آن پر می کنم . دو بسته نسکافه هم می ریزم تویش ، بدون شکر اضافه . و بعد فلاسک را می چپانم ته کوله ام .
دوربین را از شارژ می کشم . آن را هم با کیفش می چپانم توی کوله . سوییچ و کارت ماشین را برمی دارم و از در بیرون می روم .

آفتاب داغ هست ، نسیم هم هست . پوست صورتم هم می سوزد و هم خنک است . خسرو شکیبایی در گوشم صدای پای آب می خواند . از جهان قطع می شوم . سیّالم . جریان دارم .



پی نوشت : می رسد روزی که دوست خواهی داشت خودت تنهای تنها بروی بام . جدا شوی از همه چیز ، برای یک ساعتی برای خودت باشی و افکار خودت . می رسد آن روز . می رسد تنهایی .


پیوند