قفسه ی کتاب


گتسبی بزرگ - اسکات فیتس جرالد - کریم امامی :


وقتی پیش شان رفتم خداحافظی کنم ، دیدم آثار حیرت به چهره ی گتسبی بازگشته است ، انگار که شک ضعیفی نسبت به کیفیت خوشبختی حاضر خود به دلش راه یافته بود . نزدیک پنج سال ! حتی در آن بعدازظهر یقیناً لحظه هایی وجود داشت که در آن ، دی زی واقعی به پای دی زی رویاهای گتسبی نمی رسید - نه به خاطر عیب خودش بلکه به علت جوشش حیاتی توهم غول آسایی که گتسبی در ذهن خود ساخته بود . از حد دی زی بزرگ تر شده بود ، از حد همه چیز گذشته بود . گتسبی خودش را با شور آفرینندگی در آن غرق کرده بود و پیوسته به آن افزوده بود و هر پر رنگینی را باد برایش آورده بود به آن چسبانده بود . هیچ آتش یا طراوتی قادر نیست با آن چه آدمی در قلب پر اشباح خود انبار می کند برابری کند .

________________________________________________________________________


رویای مادرم - تیر و ستون - آلیس مونرو - ترانه علیدوستی :


برای او تنها خاطره ای را که از مادرش داشت تعریف کرد . یک روز زمستانی با مادرش توی شهر بودند . برف ها را پارو کرده بودند بین پیاده رو و خیابان . تازه یاد گرفته بود ساعت را بخواند . به ساعت بزرگ روی ساختمان اداره ی پست نگاه کرد و متوجه شد زمان پخش مجموعه ی داستانی ای رسیده که او و مادرش هر روز از رادیو به آن گوش می دادند . احساس دلواپسی عمیقی کرد ، نه به خاطر از دست دادن برنامه ، بلکه به این خاطر که نمی دانست اگر رادیو روشن نباشد و او و مادرش به آن گوش ندهند بر سر آدم های آن قصه چه خواهد آمد . بیش از دلواپسی ، احساس وحشت کرده بود از این که چطور هر چیزی می تواند با یک غفلت ، یا تصادفی پیش بینی ناپذیر ، از دست برود یا اتفاق نیفتد .‏

________________________________________________________________________


قصر به قصر - لویی فردینان سلین ، مهدی سحابی :


ای خدا ، چقدر خوب می شد که آدم همه ی این چیزها را پیش خودش نگه دارد ! ... دیگر یک کلمه هم حرف نزند ، هیچ چیز ننویسد ، به طور کامل ولش کنند راحت باشد ... برود یک جایی لب دریا ... نه " کت دازور " ! ... دریای واقعی ، اقیانوس ... دیگر با هیچ کس حرف نزند ، کاملا راحت باشد ، فراموش شده ... اما نان و آب چه ، بنده ی خدا ؟ ... شیپور و طبل ، ... بپر توی گود ، دلقک پیر ! زود باش ! بپر بالا ! ... بالاتر ! ملت منتظرند ! تماشاچی ها فقط یک چیز می خواهند : بیفتی و تلنگت در برود !‏

________________________________________________________________________


 سلاخ خانه ی شماره ی پنج - کورت ونه گات ، ع.ا.بهرامی:

دربی گفت چهل و پنج سال دارد ، که دو سال هم از سرهنگ مسن تر بود . سرهنگ گفت همه ی آمریکایی ها سر و صورتشان را اصلاح کرده اند و تنها بیلی و دربی هستند که هنوز هم ریششان بلند است . و گفت : " می دونید - تو اینجا ما مجبور بوده یم جنگ رو تو خیالمون مجسم کنیم و گمان می کردیم جنگ رو آدمایی هم سن و سال خودمون می کنند . ولی ما فراموش کرده بودیم که این جنگ جهانی رو کودکان می کنند . وقتی اون صورتای تازه اصلاح شده رو دیدم ، به شدت جا خوردم و به خودم گفتم : خدای من ، خدای من - این که جنگ صلیبی کودکان است . " ‏


________________________________________________________________________


نفر هفتم - دختر تولد - هاروکی موراکامی ، محمود مرادی :

در حالی که لاله ی گوشش را که خیلی هم خوش ترکیب بود ، می خاراند به آرامی گفت : " می خواستم بگم مهم نیست چه آرزویی داشته باشی ، مهم نیست چقدر تلاش کنی ، چون هیچ وقت نمی تونی غیر از خودت چیز دیگه ای باشی . همین . "‏

________________________________________________________________________


تیرهای سقف را بالا بگذارید ، نجاران و سیمور : پیشگفتار - جی دی سالینجر - امید نیک فرجام :


تیرهای سقف را بالا بگذارید ، نجاران :

صدای فرنی طوری بود که انگار سرش سرما خورده . زویی حسابی سر حال و معرکه بود . مجری از آن ها خواست درباره ی انبوه سازیِ مسکن حرف بزنند ، و دخترکِ سخنور گفت از خانه هایی که همه چیزشان شبیهِ هم است بدش می آید – منظورش ردیف طولانی خانه هایی بود که با یکدیگر مو نمی زنند . زویی گفت این خانه ها " قشنگ " هستند . گفت خیلی قشنگ است که آدم بیاید خانه و بعد متوجه شود خانه را عوضی گرفته است . عوضی با دیگران شام بخورد ، در تختخواب عوضی بخوابد ، و صبح با این فکر که آن آدم ها خانواده ی خودش هستند همه را ببوسد و خداحافظی کند . حتی گفت ای کاش همه ی آدم های دنیا عین هم بودند . گفت این طوری هر کس را ببینی فکر می کنی زنت یا مادرت یا پدرت است ، و مردم همیشه هر جا که می روند همدیگر را بغل می کنند ، و این " خیلی قشنگ " است .‏




سیمور : پیشگفتار :


ریشه های عمیق گناه را فقط می توان در تهِ تهِ کارماهای خصوصی و قدیمی خود پیدا کرد . تنها چیزی که موقع احساس گناه حالم را خوب می کند این است که گناه شک ناقصی از دانش و معرفت است و البته این که کامل نیست به این معنی نیست که نمی شود ازش استفاده کرد . سختی کار فقط در این است که پیش از آن که فلجت کند باید ازش عملا استفاده کنی .‏


________________________________________________________________________


مرگ قسطی - لویی فردینان سلین - مهدی سحابی :

1. شب ها بعد از دعا هم تمنا به اوج می رسید ... با بچه ها هر بازی ای که می کردیم باز بس نبود ، دلم فقط هوای او را داشت ، او را کامل می خواست ... همه ی زیبایی شب این است ... می آید و با آدم یکی می شود ... به آدم حمله می کند ، آدم را با خودش می برد ... تحملش غیر ممکن است ... از فرط خیالبافی سرم پر از آشوب می شد ...

2. امیدم به توست ، فردینان ! اتکام به توست ! آن وقت اگر بیایند و بگویند ... از جاهای مختلف ... بگویند : " کورسیال آدم رذلی بود ! از همه پست تر ! حقه باز ! جرثومه ای که ثانی نداشت ..." تو چه جوابی خواهی داد فردینان ؟ فقط این ... متوجهی؟ ... این : " کورسیال فقط یک اشتباه کرد ! یک اشتباه منتهی اساسی ! فکر کرده بود که دنیا برای عوض شدن منتظر ذهنیت می ماند ... اما نه  ... دنیا عوض شده ، بله . این حقیقتی است ! اما ذهنیت نیامده ! ..." همه ی جوابی که خواهی داد فقط این است ! مطلقا ! هیچ چیز دیگری نخواهی گفت ! هیچ چیز به این اضافه نمی کنی ! ترتیب بزرگی ابعاد یادت باشد ، فردینان ! ترتیب بزرگی ابعاد ! شاید بشود خیلی کوچک را در عظیم گنجاند ... اما چطور می شود خیلی بزرگ را به حد ناچیز رساند ؟ ها ، منشا همه ی بدبختی ها فقط این است ، فردینان ، هیچ منشا دیگری ندارد ! همه ی بدبختی های ما ...


3. آه ! وحشتناک است جدا ... هر چقدر هم که آدم جوان باشد ... وقتی اول بار متوجه می شود که توی راه خیلی ها را از دست می دهد ... رفقایی که آدم دیگر نمی بیند ... هیچ وقت هیچ وقت ... مثل خواب تمام شده ند و رفته ند  ... تمام  ... غیب  ...که خود آدم هم یک روز غیبش می زند ... شاید خیلی بعد ... اما به هر حال ، ناچار ...با همه ی سیلاب هولناک چیزها و آدم ها ... روزها ... شکل هایی که می گذرند ... هیچ وقت وا نمی ایستند ... همه ی عوضی ها ، آس و پاس ها ، فضول ها ، همه ی بنده خداهایی که زیر طاقی ها ول می گردند ، با عینک ، با چتر ، با سگ توله های قلاده به گردن ... همه شان ، دیگر نمی بینی شان ... دارند رد می شوند و می روند ... توی خواب و رویاند با بقیه ... با هم اند ... بزودی تمام می شوند ... غم انگیز است واقعا ... نفرت انگیز ! ... آدم های بی گناهی که از جلوی ویترین ها رد می شدند ... یک دفعه بی اختیار دلم می خواست کار عجیبی بکنم ... تن خودم از وحشت به لرزه می افتاد از این که بالاخره بدومو بپرم سرشان ... جلوشان وایستم ... که حرکت نکنند ... یخه ی کتشان  را بگیرم ... فکر احمقانه ای بود ... اما ... نگهشان دارم ...که دیگر از جا جم نخورند ! ... همان جا ، دیگر ثابت بمانند ... بی حرکت ، همیشه ! ...دیگر نبینی که می روند و پیداشان نمی شود .

________________________________________________________________________


در قندِ هندوانه - حساب - ریچارد براتیگان - مهدی نوید :

شب معرکه ای بود و ستاره های قرمز می درخشیدند. از کنار کارگاه هندوانه گذشتم . ما در آن جا از هندوانه قند می گیریم . آب هندوانه را می گیریم و آن قدر حرارتش می دهیم تا فقط قند آن باقی بماند ، و بعد آن را به شکل چیزی در می آوریم که داریم : زندگی مان .‏
روی نیمکتی نزدیک رودخانه نشستم . پائولین باعث شده بود به ببرها فکر کنم . نشستم و به آن ها فکر کردم ، به اینکه چه طور پدر و مادرم را کشتند و خوردند .‏
با هم در کلبه یی کنار رودخانه زندگی می کردیم . پدرم هندوانه می کاشت و مادرم نان می پخت . من به مدرسه می رفتم . نه سالم بود و در درس حساب مشکل داشتم .‏
یک روز صبح ، وقتی صبحانه می خوردیم ، ببرها داخل کلبه آمدند و پیش از آن که پدرم بتواند اسلحه یی بردارد ، پدر و مادرم را کشتند . پدر و مادرم حتی فرصت نکردند چیزی بگویند . من هنوز قاشقی را که داشتم با آن حریره ی ذرت می خوردم ، دستم بود . ‏
یکی از ببرها گفت : " نترس . با تو کاری نداریم . ما با بچه ها کاری نداریم . فقط همونجایی که هستی بشین ، بعد می آییم برات قصه می گیم . "‏
یکی از ببرها شروع به خوردن مادرم کرد . تکه یی از بازویش را کند و جوید . " چه جور قصه ای دوست داری بشنوی ؟ یه قصه ی خوب راجع به یه خرگوش بلدم . " ‏
گفتم " نمی خوام قصه بشنوم "‏
ببر گفت " باشه ." و تکه یی از پدرم کند . مدت زیادی قاشق به دست نشستم ، بعد قاشق را کنار گذاشتم .‏
بالاخره گفتم " پدر و مادرم بودند ."‏
یکی از ببرها گفت " متاسفیم . واقعا متاسفیم . "‏
ببر دیگری گفت " آره ، اگه مجبور نبودیم ، مسلما اگه وادار نشده بودیم این کار رو نمی کردیم . ولی این تنها راهِ زنده موندنِ مونه ."‏
ببر دیگر گفت " ما مثل شماییم . به همون زبونی که شما حرف می زنید ما هم حرف می زنیم . مثل شما فکر می کنیم ، ولی ما ببریم ."‏
گفتم " شما می تونید توی درسِ حساب به من کمک کنید . "‏
یکی از ببرها گفت " چی هست ؟ "‏
" درس حسابم . "
"آها ، درسِ حسابت .‏ "
"آره .‏ "
یکی از ببرها گفت " چی می خوای بدونی ؟ "‏
"نه ضرب در نه چند می شه ؟ "
یکی از ببرها گفت " هشتاد و یک ."‏
" هشت ضرب در هشت چند می شه ؟ "
گفت " پنجاه و شش ."‏
نیم دوجین سوال ازشان پرسیدم : شش ضرب در شش ، هفت ضرب در چهار و مانندِ آن . در درسِ حساب خیلی مشکل داشتم . بالاخره ببرها از سوال هایم خسته شدند و گفتند که از آن جا بروم .‏
گفتم "باشه . من می رم بیرون . "‏
یکی از ببرها گفت " خیلی دور نشو . نمی خوایم کسی بیاد ابن جا و ما رو بکشه . "‏
"باشه .‏ "
هر دوشان برگشتند تا پدر و مادرم را بخورند . من رفتم بیرون و کنارِ رودخانه نشستم . گفتم " من یتیمم . "‏
ماهی قزل آلایی را در رودخانه دیدم . یک راست به طرفم آمد و بعد درست در جایی که آب تمام می شود و خشکی شروع می شود ایستاد . خیره نگاهم کرد .‏
به ماهی قزل آلا گفتم " تو چه می فهمی ؟ "‏
این قضیه مالِ قبل از این بود که برای زندگی به iDEATH بروم .‏
بعد از تقریبا یک ساعت یا در همین حدود ، ببرها از کلبه بیرون آمدند و دراز شدند و خمیازه کشیدند .‏
یکی از ببرها گفت " روزِ خوبیه ."‏
ببر دیگری گفت " آره . قشنگه ."‏
‏"خیلی متاسفیم که مجبور شدیم پدر و مادرت رو بکشیم و بخوریم . سعی کن بفهمی . ما ببرها بد نیستیم . این فقط کاری یه که مجبوریم انجام بدیم . "‏
گفتم " باشه . به خاطرِ درسِ حساب هم متشکرم که کمکم کردید . "‏
"اصلا حرفش رو هم نزن .‏ "
ببرها رفتند .‏
به iDEATH رفتم و به چارلی گفتم که ببرها پدر و مادرم را خورده اند .‏
گفت " شرم آوره . "‏
گفتم " ببرها خیلی مهربونند . چرا مجبورند راه بیفتند و از این جور کارها بکنند ؟ "‏
چارلی گفت " اون ها نمی تونند جلوِ خودِشون رو بگیرنند . من هم ببرها رو دوست دارم . گفت و گو های خیلی خوبی با هم داشته ایم . اون ها خیلی مهربونند و کارها رو خوب انجام می دهند ، ولی می خوایم از دستِ شون خلاص بشیم . به زودی . "‏
"یکی از اون ها توی درسِ حساب به من کمک کرد .‏ "
چارلی گفت " اون ها خیلی کمک می کنند . ولی خطرناکند . حالا می خوای چه کار کنی ؟ "‏
گفتم " نمی دونم . "‏
چارلی گفت " دوست داری بیایی این جا ، توی iDEATH بمونی ؟ "‏
گفتم " فکرِ خوبی یه . "‏
چارلی گفت " عالی یه . پس ترتیبش رو میدم . "‏
آن شب به کلبه برگشتم و آتشش زدم . هیچ چیزی برای خودم برنداشتم و برای زندگی به iDEATH رفتم . بیست سالِ پیش بود ، اما انگار همین دیروز بود : هشت ضرب در هشت می شود چند ؟

________________________________________________________________________


سفر به انتهای شب - لوئی فردینان سلین - فرهاد غبرایی :

آدم ها به خاطرات کثافت خودشان و به همه ی فلاکتشان می چسبند و نمی شود بیرون شان کشید . روح شان با همه ی این ها سرگرم می شود . با گه مالی آینده در اعماق خودشان از بی عدالتی حال انتقام می گیرند . ته وجودشان درستکار و بی جربزه اند . طبیعت شان این است . ‏

________________________________________________________________________


آن جا که پنچرگیری ها تمام می شوند - قمر گمنام نپتون - حامد حبیبی :

انگار اسم مرد را در فهرست برندگان خوشبخت بانکی می دید که افتخارش این است که در هر شعبه اش یک آب سردکن دارد . طرف ، انگشت دست پرکارش را که خرج دست دیگرش را می داد تا کله ای را بر فراز میزی نگه دارد ، روی دفتر ، عمود بر ستون ها به حرکت در آورد و اثر انگشتش را با دقتی قابل تحسین بر تمام مشخصات ثبت شده ی مرد لغزاند تا در یک ستون مانده به آخر متوقف شد . ستون آخر هنوز خالی بود . خواند : " اعدام ." محکوم حس کرد یک دانه عرق از جایی حرکت خود را آغاز کرده . پرسید : " چه ساعتی ؟ "‏
مرد شعبه ی اعلام احکام مِن ومِنی کرد ، حتی جوری رفتار کرد که می گفتی الان است گوشی را بردارد ، دکمه ای را فشار دهد و برای مهمانی که تازه آمده سفارش چای بدهد . گفت : " می دانید ... برای هر کسی برحسب تاریخ فرق می کند ، آخر می دانید که ، در ساعت اوج آلودگی صوتی این کار انجام می شود . شما که نمی خواهید کسی صدای شما را در حینِ ... حین کار بشنود ؟ " کار را به بهترین شکلی که می شد ، گفت و در مناسب ترین جایی که این کلمه در تمام طول تاریخش می توانست بنشیند قرار داد .‏
محکوم خیلی قاطعانه گفت : " نه . البته که نمی خواهم . پس تاریخش ... "‏
کارمند شعبه ی اعلام احکام با پایه ی هشت و گروه دوازده و حق جذب هفده درصد با بیست و سه ساعت اضافه کار ثابت در ماه و نه سال سابقه - سه ماه آموزشی هم در آن لحاظ شده بود - دفتر را سی و پنج درجه در جهت عقربه های ساعت چرخاند و گفت : " لطفا ." محکوم انگشتش را روی سیاهی گذاشت و بعد در جای خالی ستون آخر فشار داد . کارمند با رضایت گفت : " تعیین تاریخش با خودتان است . "‏
محکوم با زبان لب پایینش را خیس کرد :‏
" نزدیک ترین تاریخی که می شود .‏ "

________________________________________________________________________


مردی بدون وطن - کرت ونه گوت - علی اصغر بهرامی :

می دانید اومانیست به چه کسی می گویند ؟
پدر و مادر و پدربزرگ و مادربزرگ من اومانیست بودند ، همانی که در گذشته به آن آزاداندیشان می گفتند . پس من نیز در مقام یک اومانیست به نیاکانم ادای احترام می کنم . و در ضمن کتاب مقدس هم می گوید این کار نیکی است . ما اومانیست ها تا حدی که مقدورمان باشد می کوشیم کردارمان آبرومندانه ، عادلانه ، و شرافتمندانه باشد ، بی آن که چشم پاداش یا انتظار مجازات در جهان دیگر داشته باشیم . برادر و خواهر که فکر نمی کردند جهان دیگری باشد ، پدر و مادر و پدر بزرگ و مادربزرگم نیز فکر نمی کردند جهان دیگری باشد . همین که زنده بودند برای شان کافی بود . ما اومانیست ها تا حدی که مقدورمان باشد تنها به یک انتزاع خدمت می کنیم ؛ این انتزاع که با آن آشنایی واقعی داریم همانا جامعه ی ماست .‏
در ضمن بگویم که من رئیس افتخاری انجمن اومانیست های آمریکا هستم ، و در مقام رئیس این انجمن جانشین نویسنده ی فقید و بزرگ داستان های علمی – تخیلی یعنی ایزاک آسیموف هستم با ظرفیتی که به کلی فاقد کارکرد است . چند سال قبل به یاد ایزاک مراسمی برگزار کردیم ، و من در این مراسم حرف زدم و در جایی از حرف هایم گفتم ، " ایزاک اکنون در بهشت برین است . " و این خنده دارترین چیزی است که می شد در جمع اومانیست ها گفت . همه از زور خنده میان راهروی بین صندلی های کلیسا غلت زدند . چندین دقیقه طول کشید تا بالاخره نظم برقرار شد . اما اگر خدای نخواسته روزی مُردم ، امیدوارم بگویید ، " کرت اکنون در بهشت برین است . " این لطیفه ی مورد علاقه ی من است .‏
می خواهید بدانید عقیده ی اومانیست ها در مورد حضرت عیسا چیست ؟ من هم که اومانیست هستم همان حرف اومانیست ها را می زنم و می گویم ، " اگر حرف هایی که حضرت عیسا زده است خوب است ، و بیشتر آن مطلقا زیباست ، در این صورت خدا بودن و خدا نبودن وی چه اهمیتی دارد ؟ " .‏
اما اگر مسیح موعظه ی سرِ کوه را ایراد نکرده بود ، موعظه ای با آن همه پیام ترحم و شفقت ، من که دلم نمی خواست انسان باشم .‏
مار زنگی هم می شدم فرقی نداشت .‏

________________________________________________________________________


احتمالا گم شده ام - سارا سالار :

احساس می کنم پاهام اصلا حوصله ی ایستادن ندارند . نمی دانم می خواهم بروم بالا یا نه... راه می افتم طرف پله ها... روی اولین پله کنار میشی که روز به روز دارد خپل تر و خپل تر می شود می نشینم ، نگاهش می کنم ... نگاهم می کند... نگاهش می کنم... نگاهم می کند ...‏
می گویم : " تو چرا نمی روی روی درخت ؟ "‏
می گوید : " مگر خرم ، اگر بیفتم چی ؟"‏
می گویم : " ولی آن بالا حتما یک کیف هایی دارد که گربه ها دوست دارند بروند . "‏
می گوید : " اگر چیزی داری بده بخورم ، وگرنه حرف مفت نزن. "‏
فکر می کنم خب که چی ؟ حالا گیرم با یک گربه ی خپل بی تربیت کَل کَل هم بکنم... به خودم می گویم بی خود ادای این که زبان گربه ها را می دانی درنیاور.‏
میشی کونش را می چرخاند طرفم و سرش را می گذارد روی دست هاش و می گوید : " حالا چی شده امروز ما را تحویل می گیری؟ همیشه که معلوم نیست سرت کجاست ، کونت کجاست . "‏
حیف که خانم نعمتی دارد می بیند ، و گرنه یک درکونی حسابی بهش می زدم. نمی دانم می خواهم بروم بالا یا نه... راه می افتم ، حتا پشت سرم را نگاه نمی کنم که ببینم سامیار می آید یا نه، شاید این قدر دیگر بزرگ شده باشد که بتواند از حیاط خودش را ...‏
صدای آقا رضا را می شنوم که فاتحانه می گوید : " گرفتمش . "‏
و صدای خانم نعمتی که از خوشحالی جیغ کوتاهی می کشد و با عشوه ای خرکی می گوید : " دستت درد نکند آقا رضا . "‏
و صدای گربه را که هی می گوید : " ولم کن مادر سگ ، ولم کن ..."‏
و صدای دویدن سامیار را پشت سرم .‏


________________________________________________________________________


ها کردن - پيمان هوشمند زاده

اگر همه چيز برعکس مي شد چه ؟ اگر همه چيز برمي گشت عقب ؟ اگر يک نفر از يک جايي ، کنترل دنيا دستش بود و يک دفعه هوس مي کرد همه چيز را ببرد عقب ، چه افتضاحي مي شد ، همه ي قوانين جهان عوض مي شد . همه مغز هايشان برعکس کار مي کرد ، زبان هايشان برعکس مي شد . بابا (( آب آب )) مي شد ، مادر (( ردام )) و حتي شايد نان هم همان (( نان )) نمي ماند . و همه همين طور که جوان و جوان تر مي شدند همه ي چيزهايي را که مي دانستند ، همه ي کلمه ها ، همه ي درس هايي را که ياد گرفته بودند ، فراموش مي کردند . آن قدر فراموش مي کردند تا جايي که ديگر هيچ چيزي يادشان نمي آمد .‏

چه کارت حافظه ي عجيبي بايد داشته باشد ، چه کارت گرافيک معرکه اي . چه وضعي مي شد . برعکس زندگي مي کرديم و همين طور عقب عقب سر مي کرديم تا جايي که از دنيا برويم . ولي اين دفعه برعکس بود . مردن مان اين جوري مي شد که وقتي مادرهاي مان مي فهميدند که وقتش رسيده ، خودشان با پاي خودشان عقب عقب مي رفتند بيمارستان و روي تخت دراز مي کشيدند تا بچه ها بيايند و بروند توي شکم شان . آن هم جوري که درست نه ماه طول مي کشيد تا دقيقا همه چيز را فراموش کنند . ‏

________________________________________________________________________


مرگ بازي - پدرام رضايي زاده :

سنگ قبرهاي شکسته ، سنگ قبرهاي کهنه و بي رنگ و لعاب ، سنگ قبرهاي فراموش شده . اين جا ، سنگ ها به بودن آدم هاي زيرشان معنا مي دهند ، دنياي ناتمام مانده ها و نا ممکن ها . تمام روز را دنبال اين جا مي گشتي . پيرزني نشسته و بر سنگ قبري شکسته فاتحه مي خواند . از کنارش رد مي شويم .مريم زهرايي ، تولد : 1353 ، وفات " 1356 . يک رديف پايين تر ، سنگي سفيد با رگه هاي خاکستري : اتابک سپهر ، تولد : فروردين 1357 ، وفات شهريور 1357 . سميه غلامي ، تولد : ____ ، وفات 18 ارديبهشت 1349 . آلن 4 ساله ، ياسمن 6 ماهه ، آيدا 21 روزه ، مهدي 6 ساله ... مهدکودک بهشت زهراست اين جا . بچه هاي زير خاک مانده ، بچه هاي بي نام و نشان ، بچه هايي که هيچ وقت به دنيا نيامده اند ، بچه هاي زود از دنيا رفته . انگار فقط ماييم که به مرگ نزديک و نزديک تر مي شويم ، نه آن ها که بزرگ نمي شوند هيچ وقت . وقتي کسي نداند که کجا و چه طور همه چيز تمام شده و نداند که براي کدام سنگ تکه تکه شده بايد اشک بريزد ، وقتي خاطره اي نمانده باشد که شب و روز تکرار شود و به يادت بياورد همه چيز را ، نبودن ديگر معنا ندارد ؛ مثل انتظار و اشتياق ديدن و حرف زدن با سنگي شکسته . ‏
سرم گيج مي رود ؛ مثل آدمي که نيمه شب از مهمانيِ بزرگي برگشته باشد و کاري از دستش بر نيايد جز نشستن کنار کنسولِ آشپزخانه و شمردن سيگارهايي که روشن و خاموش مي شوند . هيچ چيز را به ياد نمي آورد ؛ نه چهره اي ، نه صدايي ، و نه حتا _ اگر پاکت سيگارش نباشد _ سيگار هايي را که يک به يک گيرانده است . دراز کشيده اي روي يکي از سنگ قبرهاي شکسته . دست هايم را حلقه مي کنم دور کمرت ، چشم هايت را مي بندي . عابران پياده نگاهمان مي کنند ، اما خودت را کنار نمي کشي ، نفس هم نمي کشي . خاک زير بدنت نرم شده است . پايين مي روي ، آرام ، آرام . دست ها و انگشت هاي کوچک از خاک بيرون مي آيند و دوره ات مي کنند . دست هاي زنده ، انگشت هاي چهار ساله و شش ماهه و هفت روزه . پس مي زنند من را ، پايينت مي کشند . چسبيده ام به زمين و دور مي مانم از تو . صداي هق هقم گم مي شود در صداي صلوات که توي گوشم زنگ مي زند . جا مانده ام دوباره ، مثل هميشه ، براي هميشه .‏

________________________________________________________________________


پيکر فرهاد - عباس معروفی :

می توانید به من بخندید یا بر سرنوشت غم انگیزم خرده بگیرید ، اما اگر نگاهی سطحی به خودتان بیندازید درخواهید یافت که وضیعتی بهتر از من نداشته اید . بیهوده است که بپرسم شما چرا ؟! چون نه شما ، هیچ کس پاسخی ندارد . آدمیزاد روزی با دیدن دو چشم سیاه ، زیر و زبر می شود ، بهش فکر می کند ، هر شب خوابش را می بیند ، دو ماه و چهار روز به جستجویش می پردازد ، و وقتی آن را به دست آورد ، در می یابد که جنازه ای روی دستش مانده است . نه . شما هم بی گناهید . این همه فکر نکنید ، پاپی ماجرا نشوید ، برگردید‏ .‏

________________________________________________________________________


نه داستان (دلتنگی های نقاش خیابان چهل و هشتم) - تدی - جی دی سلینجر ، احمد گلشیری :

تدی که خودش را روی صندلی عقب می کشید اما رویش به نیکلسن بود گفت : " باشه. " و پرسید : "اون سیبی که آدم تو باغ بهشت خورد یادت هست که تو کتاب مقدس اومده بود؟می دونی تو اون سیب چی بود؟ منطق بود.منطق و چرندیات. چیز دیگه ای توش نبود . بنابراین - نکته ای رو که می خوام بگم اینه- اگه می خوای اشیا رو همون طور که واقعا هستن ببینی باید اون سیب رو بالا بیاری. یعنی می گم اگه بالا بیاری اون وقت مانع هایی مث چوب و ماده دردسری برات ندارن. یه ریز سر و ته اشیا رو نمی بینی. واگه دلت بخواد , می فهمی که دستت واقعا چیه. می دونی چی می خوام بگم؟ حواست جمع حرف های من هست؟ "
نیکلسن با کمی خشونت گفت :" حواسم هست ."
تدی گفت :" بدبختی اینه که بیشتر مردم نمی خوان اشیا رو همون طور که هستن ببینن. حتی نمی خوان جلو تولد و مرگ مداوم شونو بگیرن. به جای اینکه دست از این کار بکشن و کنار خدا , جای به اون خوبی , بمونن ; همش می خوان تو جسم های تازه به دنیا بیان. " فکری کرد وگفت : " این انبوه سیب خورها حال آدمو به هم می زنن . " و سرش را به چپ و راست حرکت داد .