۱۳۸۶ دی ۷, جمعه

دنيا قراره تا به کی اين جور باشه ؟

بی نظیر بوتو نخست وزیر اسبق پاکستان و رئیس حزب مردم این کشور طی یک اقدام تروریستی کشته شد .

 

هیچ آشنایی با سیاست پاکستان ندارم . فقط از اخبار سه ماه پیش اینگونه برداشت کرده بودم که مردم پاکستان امید زیادی به این زن  بسته اند . با شنیدن خبر خشکم می زند . گو ناگاه زیر دوش آب سرد رفته ای به هوای آب گرم .

مجری خبر انگار که نه انگار خبر از نیستی و عدم می دهد . از وقایع ترور و تعداد تلفات می گوید .

تصاویر در پیش چشمانم در حرکتند و من مبهوت .

گرد و غبار ... خرابه ... آسمان خاکستری ... دود ... خبرنگاران شبکه های خبری ... داد و فریاد ... زخمی ... خون ... گریه ...

دولت پاکستان سه روز عزای عمومی اعلام کرده است . فلان وزیر امور خارجه این اقدام تروریستی را محکوم نموده . فلان دولت و ملت  به دولت و ملت پاکستان و خانواده ی بوتو تسلیت گفته اند . فلان اتحادیه این اقدام را بزدلانه و ناپسند خوانده .در شهر های پاکستان درگیری های مسلحانه آغاز گشته . ارتش در شهر ها مستقر شده است . شورای امنیت اعلام می کند جلسه ی اضطراری برای رسیدگی به وضع پاکستان تشکیل خواهد داد ...

 

دنیا چه می خواهد بکند با اشک های جاری  آن جوان پاکستانی ...؟!

۱۳۸۶ آذر ۱۸, یکشنبه

آسفالت خونی

در راه پله را باز کرد . آفتاب توی صورتش ریخت . قدم به پشت بام گذاشت . اوایل پاییز بود و باد خنکی می وزید . اندکی طول کشید تا چشم هایش به نور عادت کند .

تصمیمش را گرفته بود . سیگاری روشن کرد و با آرامش شروع به فرو دادن دود نمود .

تمام که شد ته سیگار را زیر پا له کرد . چقدر از این کار لذت می برد .

به سمت لبه ی پشت بام رفت . چشم هایش را بست . نفس عمیقی کشید ;  و پرید .

   

                                                             *     *     *

آسفالت خونی شده بود .

و خورشید همچنان می تابید ...

۱۳۸۶ آذر ۱۷, شنبه

پیدا شو دیگر احمق عزیز من !

هنوز نیافته ام . دوستی که با اولین باران پاییزی دلش پر بزند برای قدم زدن با من . برویم . با هم برویم . روی سنگفرش پیاده رو , روی برگ های خیس , زیر باران .

 یا در روزی برفی همراه شویم . جا بگذاریم جا پامان را روی برف . بهم بزنیم نظم طبیعت . بدویم , سر بخوریم , بخندیم , زندگی کنیم ...

شاید پیدا شد . شاید هم نه .

پی نوشت 1 : لیوان چای در دستم بخار می کند . نم باران روی گونه هایم نشسته . ارتفاعی به اندازه ی ده خانه , ده زندگی , زیر پایم است . چقدر این بالکن را دوست دارم . نعمتی است در نوع خودش !

پی نوشت 2 : خسته شدم . خسته شدم از غصه ی دیگران را خوردن . زین پس فقط خودم و بعضی از دوستان فقط !

۱۳۸۶ آذر ۱, پنجشنبه

زیر باران باید رفت

۱ ـ یک بار دیگر اطراف را از نظر گذراند . هیچ کس درون پارک نبود . کسی در زیر این باران بیرون نمی آمد . او بود و یک زمین بازی خالی .

۲ ـ مثل کودکی که اول بار شیرینی شکلات را مزه می کند ذوق کرده بود . نمی دانست از کجا شروع کند .

۳ ـ به سمت سرسره دوید . چندین بار از پله های فلزی اش بالا رفت و سر خورد .هر بار نیز چشم هایش را بست . دوست داشت لذت کامل سر خوردن را با تمام وجود احساس کند . دیگر پشتش خیس خیس شده بود . چه اهمیتی داشت وقتی که لبریز قطره بود . وقتی که می خواست خود باران باشد .

۴ ـ حالا به سمت چرخ و فلک می رفت . چقدر این میله ها مرموز و ساکت به نظر می رسیدند . می خواست راز این آهن گردان را دریابد . غوغایی را حس می کرد . شور خنده فریاد ؛ در خودش بود در میله های سرد روبرو و در چرخش چند لحظه ی دیگر کائنات . یک قدم فاصله داشت با همه ی اینها . سوار شد . چرخیدن بود و قهقهه ...

۵ ـ پیاده که شد احساس سبکی می کرد . شروع کرد به راه رفتن . آرام آرام . تندش کرد .تندتر . حالا می دوید . با باد هم آغوش گشته بود .

۶ ـ در مرکز زمین بازی ایستاد . دستهایش را از هم باز کرد . سرش را بالا گرفت . می رقصید . با صدای باران می رقصید . می چرخید و می چرخید و می چرخید .

۷ ـ مرکز ثقل جهان شده بود ...

پی نوشت : سبحان الله الذی خلق السماوات والارض .

۱۳۸۶ آبان ۲۶, شنبه

کوچولو!

به آن امید که کسی جز تو او را دوست داشته باشد زیر و رو  می کنم روابط را .

به هر سلامی امید وار می شوم و از هر خدا حافظی نا امید .

و تو او را دوست داری

او نیز تو را .

و من کوچکم هنوز .

چشمهایت دروغ نمی گویند ...

پی نوشت ۱ : ما ۳ سال دیر به دنیا آمده ایم !

پی نوشت ۲ : خدایا ر یدی!

پی نوشت ۳ : لا اقل سیفون را می کشیدی لامصب !!

۱۳۸۶ آبان ۱۱, جمعه

گفتند يافت می نشود گشته ايم ما

روی جدول کنار اتوبان نشست . سه ربعی می شد که هیچ کس به او و بطری خالی توی دستش محل نگذاشته بود .حالا دیگر احساس خستگی می کرد  . او مانده بود و یک موتور با باک خالی .

هر چقدر که بطری خالی را برای ماشین های در حال عبور بیشتر تکان داده بود ؛ بیشتر نا امید شده بود .

زیر لب با خود گفت : " دولت مهرورز ... مهرورزی ... مهر ... "

آهی کشید و دوباره به ماشین هایی که از دور می آمدند و در دور گم می شدند ؛ چشم دوخت ...

۱۳۸۶ آبان ۲, چهارشنبه

خواب يا نوشتن از نو

ما خوابمان نمی برد . هر وقت اینگونه کک به تنبانمان می افتد به اشعار احمد شاملو  با صدای خودش گوش فرا می دهیم .

از بس که این اشعار سخت هستند و ما نمی فهمیم و بهمان نمی چسبد ; تصمیم می گیریم هر طور شده کپه ی مرگمان را بگذاریم تا دیگر به مغزمان فشار نیاید و در حرج نباشیم .

و بدین گونه ما می خوابیم !

پی نوشت ۱ :ما پس از مدتی که گویا مرده بودیم تصمیم داریم دوباره بنویسیم . می دانیم که اوایل چرت خواهیم نوشت منت نهید تحمل کنید .

پی نوشت ۲ :  خانم دکتر از تاخیر معذرت می خواهیم .

۱۳۸۶ مهر ۹, دوشنبه

چیز!

پدر بزرگ و مادر بزرگ ما ۲۱ بچه زاییده اند . البته عمل زاییدن را گویا مادر بزرگمان به تنهایی انجام می داده و پدر بزرگ نظاره می کرده اند فقط . ما هم اگر ۲۱ بچه داشتیم بچه برایمان چیزی می شد در حکم خیار چنبر!!

معتقدیم که اگر پدر بزرگ ما در دوران این دولت فخیمه می زیستند بلاشک به عنوان خانواده ی نمونه از دست رئیس جمهور چیزی دریافت می کردند.

مهم دست رئیس جمهور است . چیزش را بی خیال!!!

پی نوشت ۱ : ما به پدر بزرگمان افتخار می کنیم.

پی نوشت ۲ : طنز تلخ شنیده ا ید؟ پی نوشت ۱ را هم در یابید!

بازی

ما به یک بازی دعوت شده ایم ! اولین باری است که در زندگیمان ما را به یک بازی دعوت نموده اند . ما چقدر محبو بیم!

ناخود آگاه یاد بازی دیو ید فینچر می افتیم . ناخود آگاه مقایسه شروع می شود . بازی ما کجا و بازی او کجا ... ما کجا و او کجا ...

واضح است که ما از او سر تریم فقط امکانات نداریم!!

روده درازی دیگر بس است . می رویم سر اصل مطلب :

۵ چیزی که از آنها متنفریم...

ما زیاد فکر کردیم. مغز ما به ما گفت ما دوست داریم از چیزی تنفر نداشته باشیم.

پس فقط تنفرمان از یک چیز را بیان می کنیم و برای بازی از چیزهایی می گوییم که از آنها بدمان می آید:

از هر مادر به خطایی (چه داخلی چه خارجی) که قصد خیانت یا تجاوز به این آب و خاک را در سر داشته باشد متنفرم.

و حالا بازی :

۱.از کسی که بیاید با دختری که دوستش داریم لاس بزند.

۲.رذایل اخلاقی خودمان

۳.از آدم احمقی که متوجه احساسمان نسبت به خودش نباشد.

۴.روشنفکری که خود را از مردم جدا کرده باشد.

۵.لوبیا قرمز!

از آنجاییکه ما خریم و خر جماعت زیر بار هیچ قانونی نمی رود ما نیز قانون این بازی را در هم می شکنیم و از هر کسی که دوست دارد در این بازی شرکت کند دعوت به عمل می آوریم . باشد تا شما نیز مثل ما عقده ی دعوت شدن به بازی نداشته باشید !

پی نوشت ۱ : مکتب خانه ها باز گشته. ما امسال باید یک جایمان را تنگ تر نما ییم . عذر تقصیر می طلبیم از تمام  دوستا نی که به ما سر زدند و ما هیچ...

چشممان کور جبران می کنیم.

سعی می کنیم که بتوانیم آپ نماییم.

پی نوشت ۲ : هر کس داخل بازی شد  در قسمت نظرات بگوید تا بقیه هم بدا ند او هست ! به او سر بزنند. (عرض کردیم که جبران می کنیم. بفرما یید!)

پی نوشت ۳ : از خر جماعت ا نتظاری جز خریت نداشته باشید!

پی نوشت ۴ :خیلی طولانی شد. از پست طولانی هم بدمان می آید . این را هم میتوانید به لیستمان اضافه نمایید!

۱۳۸۶ شهریور ۳۱, شنبه

حماقتم را فرياد می زنم

ما در زندگی می توانیم هر چیزی باشیم.

اگر لازم باشد فاشیست می شویم.

لیبرالیسم را هم دوست داریم.

و می میریم برای عقاید کمونیستی ...

اما بیشتر از همه یک دانشجوی ناسیونالیست احمق هستیم.

پی نوشت 1 : ما ننگ نمای 300 را ندیده ا یم. تا ا بد الدهر هم نگاه نخواهیم کردش ! زنده باد خلیج فارس.

پی نوشت 2 : دلیل حماقتمان واضح است دیگر . خود تان را به آن راه نزنید :

_ ما دا نشجوییم !

_ ما ا یرا نمان را دوست داریم!

پی نوشت 3 : فکر می کنید ما معنی ا ین چیزهای گنده ای که از دهنمان در رفت را می فهمیم؟

پی نوشت 4 : کماکان به حماقتمان ادامه خواهیم داد . تا یک جای عنودان بد گوهر بسوزد .

پی نوشت 5 : دا نشجوی خوب دا نشجوی مرده است !؟

۱۳۸۶ شهریور ۲۴, شنبه

گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت

صبر کن مرد بزرگ

اینجاست گنج سر بسته ی تو

خاموش و سر به مهر

باید صبوری

تا لایق شوی داشتن را

آن زمان است که سر باز کند این غنچه

عطشان در طلب بوسه

و تو نیک دانی

لیاقت خواهد باران بودن

۱۳۸۶ شهریور ۱۷, شنبه

آنگاه که مغزت به گل نشست!

وقتی که بیاید می آید و وقتی قرار است نیاید نمی آید.

پی نوشت : حالا هی تو بشین روغن کرچک بخور!

۱۳۸۶ شهریور ۱۰, شنبه

بهترین قصه ی دنیا

او به دنیا آمد. او زندگی کرد. او مرد.

پی نوشت : طرح داستان را از گفته های آقای صالح اعلا در برنامه ی باز هم زندگی دزدیده ام!


ما

و اینک ما...
مایی جدید...
یک مای دیگر....
و دوباره ما....
ما...
فقط ما...
ایضا ما....
و باز هم ما...
بی خیال. عجب گیری دادید به ما !!!



بعد نوشت ۱ : این نوشته ی ما به شدت سیاسی است.

بعد نوشت ۲ : ما قرار است کار گردان شویم.که تا اینجا هیچ ربطی به هیچ چیز نداشت.اگر زمانی کارگردان شدیم از آنهایش نمی شویم که مفهوم را در قالب ۵ سطر دیالوگ به خورد بیننده می دهند و شعورش را به لجن می کشند.این یعنی که ما با نوشتن بعد نوشت ۱ شعور شما را به لجن نکشیده ایم.این را بفهمید دیگر !! بعد نوشت ۱ جز لاینفک نوشته بوده و ما نیز نوشته ایم.در واقع بعد نوشت ۲ همان بعد نوشت ۱ است.یعنی ما به شما پلتیک زدیم.داغید حالیتان نیست !!

برای دل خودم

این روزها

خسته ام

درمانم بوی موی تو

دلم وجود می خواست

و باد بوی تو را آورد

کارم شد

هر روز به انتظار نشستن باد

و عجیب

که بین این همه بوی شهر

بوی تو می آمد

آه

دلم وجود می خواهد...



۱۳۸۶ مرداد ۳۱, چهارشنبه

و او سوار بر خری از اورشلیم خواهد آمد...

می نگریستم
دشت باور هایم را
خری پیدا شد
ابلق
و چه صادق شاشید
دشت گورستان شد
دنیا خاکستری
به تمسخر خندید
و باور ها دیگر باور نبود
افیون بود
سست و بی ثمر
و پیشابش
هنوز جاریست...


مغز ما!

امشب مغزمان دارد هی واژه به بیرون پرت می کند . ما هم تند و تند می نویسیم شاید چیز دندان گیری نصیبمان شد.

پی نوشت :دیروز دوست جدیدی پیدا کردم .شپشی که ته جیبم والیبال بازی می کرد!


۱۳۸۶ مرداد ۲۷, شنبه

پشت دريا؟!

چه کسی گفت که باید برو یم

پشت دریا

که در آنجا شهری است

شاید آن مردم شهر

دل به دریا دارند

خود هنوزم به امید پشت دریا باشند

۱۳۸۶ مرداد ۲۲, دوشنبه

تبلور انسانيت ...

ای کاش به دنبالش رفته بودم.

تئاتر ...

پی نوشت ۱ : حیف شد . دنیای هنر استعداد مسلمی را از دست داد!

پی نوشت ۲ : هنوز هم د یر نشده ها ...

پی نوشت ۳ : بگیر بکپ ا ینقدر رو مغز من مارش نرو

پی نوشت ۴ :مرده شور نیو تن رو ببرن با ا ین علمی که پا یه گذاری کرد شا ید هم گالیله

پی نوشت ۵ :درود بر سر چارلی چا پلین

پی نوشت ۶ :یکی ا ین چراغ رو خاموش کنه...

پی نوشت ۷ :کلا با پی نوشت حال می کنیم !!!

پی نوشت ۸ :چرا دست بردار نیستی؟ امشب حتی وقتی در اوج قهقهه به سر می بردم در منتها الیه چپ مغزم به نشخوار مشغول بودی...

۱۳۸۶ مرداد ۲۰, شنبه

you think about the woman or the girl you knew the night before...

Dog day afternoon

چه جمعه ای بود . انگار سر تمام شدن نداشت . تمامش را خوابیدم . به زور تمام شد .

از جمعه ها متنفرم...

پی نوشت ۱: با تشکر از گروه متالیکا

۱۳۸۶ مرداد ۱۸, پنجشنبه

ياران چه غريبانه ماندند در این خانه

الان چی کاره است؟ ...

 اگه زنده باشه . اگه ...

 شاید کارش عوض شده باشه. شاید اصلا بازنشسته شده باشه...

کو؟ کجان؟ ...

عکس های شهدا دارن می پوسن. از بس تو جای نمناک نگهشون داشتیم ...

 توی گلوش ترکشه. صداش در نمی یاد. چه برسه که بخواد فریاد بزنه ...

شبای ساسان غربتش از جبهه بیشتره ...

اینجا کسی هست که جنگو دیده باشه؟! ...

دقيقا هيچ چيز

دوباره سرش در میان مرمر دستشویی فرو رفت. صدای عق زدن و بوی ترش استفراغ با هم آمد. بعد هم مزه ی آن. کمی که آرام شد سرش را بالا گرفت.در آینه خیره شد .دقیقا هیچ چیز ندید.چیزی برای دیدن وجود نداشت.تمام شده بود. و خیلی وقت بود که می دانست.به روی خود نمی آورد.

مقداری آب به صورتش زد.در دستشویی را باز کرد. و دوباره در شلوغی رقص گم شد...

۱۳۸۶ مرداد ۱۴, یکشنبه

خدایا شکرت!

امروز یکی از دوستان که همیشه اینجانب را دیوونه و شیرین عقل خطاب می نمودند در مکالمه ای تلفنی فرمودند : " اختیار داری شما آقایی!!!!!! "

خدایا شکرت که یک بنده ی دیگر هم هدایت شد!

اصلا هم نمی گم که کلی حال کردم!

۱۳۸۶ مرداد ۱۰, چهارشنبه

برای تو که زود برگردی...

امشب نبودی. دلم گرفت. شب های آتی نیز نخواهی بود. چه کنم؟!

آرزو

 گاهی اوقات آرزو می کنم که ای کاش یک فیتو پلانکتون بی آزار بودم که در آبهای آزاد برای خودم زندگی می کردم...

برای خودم فوتو سنتز می کردم و هیچ کاری به هیچ کس نداشتم.

ای کاش...

پی نوشت: پلانکتون آزارش به فیتو پلانکتون می رسد و آن را می خورد . پس بی آزار نیست. من نمی خواهم پلانکتون باشم!

۱۳۸۶ مرداد ۷, یکشنبه

انبوه سيب خورها

تدی که خودش را روی صندلی عقب می کشید اما رویش به نیکلسن بود گفت : " باشه. " و پرسید : "اون سیبی که آدم تو باغ بهشت خورد یادت هست که تو کتاب مقدس اومده بود؟می دونی تو اون سیب چی بود؟ منطق بود.منطق و چرندیات. چیز دیگه ای توش نبود . بنابراین - نکته ای رو که می خوام بگم اینه- اگه می خوای اشیا رو همون طور که واقعا هستن ببینی باید اون سیب رو بالا بیاری. یعنی می گم اگه بالا بیاری اون وقت مانع هایی مث چوب و ماده دردسری برات ندارن. یه ریز سر و ته اشیا رو نمی بینی. واگه دلت بخواد , می فهمی که دستت واقعا چیه. می دونی چی می خوام بگم؟ حواست جمع حرف های من هست؟ "

نیکلسن با کمی خشونت گفت :" حواسم هست ."

تدی گفت :" بدبختی اینه که بیشتر مردم نمی خوان اشیا رو همون طور که هستن ببینن. حتی نمی خوان جلو تولد و مرگ مداوم شونو بگیرن. به جای اینکه دست از این کار بکشن و کنار خدا , جای به اون خوبی , بمونن ; همش می خوان تو جسم های تازه به دنیا بیان. " فکری کرد وگفت : " این انبوه سیب خورها حال آدمو به هم می زنن . " و سرش را به چپ و راست حرکت داد .

 

                                                                              برگرفته : از تدی , نه داستان , جی دی سلینجر

۱۳۸۶ مرداد ۶, شنبه

يک روشن گری تاريخی!

دوش که نقد پس از فیلم سینما ۱ را از روی بی کاری تماشا می نمودیم به یک نکته تاریخی جدید پی بردیم. این غربی ها عجب انسان های تحریف گری هستند.ما تا کنون فکر می کردیم که رابین هود انسان شریفی بوده است و به دست گیری از نیازمندان می پرداخته. ولی خوشبختانه با روشن گری کارشناس محترم برنامه به اشتباه خود پی بردیم.بدین وسیله ما نیز به تنویر افکار عمومی می پردازیم:

 فرد مذکور یکی از سردمداران دفاع از حکومت طاغوت بوده.آن هم چه طاغوتی.ریچارد شیردل!فردی که در جنگ های صلیبی شرکت کرده و سپاه کفر را علیه مسلمانان رهبری کرده است.

 این کمک به تهی دستان را هم اطلاع دقیقی در دست نیست که توطئه ای تبلیغاتی بوده از سوی جنگل شروود(محل اختفای این منافق و یاران طاغوتیش) و یا از روی نفاق برای فریب افکار عمومی واقعا انجام داده است.(در صورت روشن شدن قضیه سریعا شما را نیز در جریان امور قرار خواهیم داد). هر چند که اگر انجام داده باشد باز هم باری از بار گناهان این پلید کم نخواهد گشت.

 ما در همین جا رسما از این فرد و تمام متعلقاتش اعلام برائت می نماییم. ننگ بر تو رابین هود ! و ننگ بر یاران جنگل شروود !

۱۳۸۶ مرداد ۳, چهارشنبه

مرده شور منو ببرن

می خواهم بخندانمت. نمی توانم. خنده دار نیست؟

۱۳۸۶ تیر ۲۴, یکشنبه

از روی سادگی

۱.امروز که معصومانه گلایه که نه درد و دل می کردی از تعفن موجود ؛ دلم گرفت.و فقط گوش کردم و هیچ نتوانستم بگویم.شرمم گرفت از بودنم.

دلم پر می زد که کاری کنم ؛ برای تو برای خودم. ناتوان بودم و آگاه. و بد دردی است که بدانی و هیچ نتوانی انجام دهی.حتی نتوانستم دلداری ات دهم.

دوست من دعا می کنم برایت.که بروی. پر بکشی از این منجلاب.هر شب دعا خواهم کرد.

۲.دلاور امروز دلم هوای مردانگی تو در پس خاکریزت را داشت.

عجیب است. سه روز پیش از فریاد خالی شدم و دوباره امروز با یادت پر.گریه هم آرامم نکرد.

شما کجا و ما کجا...

فقط شرمنده ام.شرمنده ی آبروی تو.

۱۳۸۶ تیر ۲۳, شنبه

ترس

افسانه وار می تازی

بر حجم اندوهم

که به چه غمینی؟

و خواهان دانستنی و من

هیچ نگویم

تو را می خواهم و تو نیک می دانی.

کافی است یک روز ندیدنت برای نبودنم

و در خود بودنم که کجایی تو کنون.

افسوس که روزگار برگ برنده ای باقی نگذاشت

و هر کس که آمد لیچاری گفت.

و تنها راه

دل به دریا زدن شد

و من ترسو از آب...

۱۳۸۶ تیر ۲۲, جمعه

بی بهانه

امشب خوشحالم. می خواهم چیزی بنویسم تا بدانی تو  نیز. اما هر چه می اندیشم ذره ای از این انباری ذهن بیرون نمی ریزد.

حال که می نگرم می بینم چیزکی نوشته ام تا بدانی.

خوشحالم!

۱۳۸۶ تیر ۱۶, شنبه

خبرت هست که از خويش خبرم نيست مرا

بعد از ساعت ها صدای نا هنجار رقص اکنون آرامشی است.

من امشب خواهان گریه بودم و مجبور به خنده.که نیازارم کسی کمکی‌ (به فتح ک).

چه صورتک وار رفتار می کردیم و هر کس در پی اثبات شادی اش بود.در پس جر عه های فراموشی.و پشت دیوار دود فاصله بود بین من تا من.

کسی نمی داند که من کجاست؟!

پی نوشت ۱ : این متن صرفا ادبی است و دارای هیچ گونه ارزش برای تحلیل شخصیت این جانب  نمی باشد.

پی نوشت ۲ : منظور از پی نوشت ۱ این است که من اهل دود و مایع فراموشی نیستم.

پی نوشت ۳ :هیچی. یادم رفت.

۱۳۸۶ تیر ۱۳, چهارشنبه

ای کاش...

ای کاش سر باز کند . ای کاش تماما بیرون بریزد.عقده را می گویم.چه کثافتی خوا هد شد. و من بی آبرو که تا این حد عقده؟؟؟

۱۳۸۶ خرداد ۲۵, جمعه

شيشه نوشابه

امروز که از جلوی آینه ی قدی رد می شدم به یک حقیقت جدید رسیدم:

شباهت نادری به شیشه نوشابه دارم!!

دلم سوخت. بیچاره شیشه نوشابه....

۱۳۸۶ خرداد ۲۲, سه‌شنبه

اقدام

در یک اقدام محیر العقول

 تار و پود پوسیده ی دل را

 بند می زنم به ریشه های ارتباط

می گسلد

 دوباره منم و انزوای ناچار

 در کرانه ی حضور بی حضور

 چه صادق می گریم برای دوباره گی ات

 و تو انگار که نه هیچ

 من انگاری به هیچ

 و افسانه ای بوده ای

 این بار دلم حرمت حضور خواهد شکست

 و خواهد گفت ناگفتنی ها

 و خواهد گریست

سیر سیر!

۱۳۸۶ خرداد ۱۷, پنجشنبه

به نام پدر ...

آخرین برگ های یادت هم خشک شدند و افتادند.چه ساده باورانه فکر می کردم که خواهی ماند.هنوز زود است برای کامل نبودنت.

بوی تعفن عادت می آید.سایه ی بزرگ و سیاهش را آرام آرام روی نامت می کشد.سعی می کنم که بجنگم.سعی می کنم بمانی ولی محو شده ای.به تار و پود خاطره ات چنگ می زنم. پوسیده, وا می رود. هر چه بیشتر تلاش می کنم بیشتر تار می شوی...

به دنبال سایه ی وهمت از اتاق بیرون می آیم. در تمام خانه چرخ می زنی. من نیز به دنبالت.التماست می کنم.فقط لبخند جواب توست.متنفرم از جبر لبخند.

 

به اتاق بر می گردم.دیگر از بوی گل های مریم گلدان خبری نیست.خشک شده اند.دیگر از بوی تعفن عادت هم خبری نیست.به آن نیز عادت کرده ام ...

۱۳۸۶ خرداد ۱۶, چهارشنبه

همينه که هست!

حقیقت تلخیه ولی این وبلاگ متعلق به خر نسبتا فهیم می باشد .