۱۳۸۶ تیر ۲۳, شنبه

ترس

افسانه وار می تازی

بر حجم اندوهم

که به چه غمینی؟

و خواهان دانستنی و من

هیچ نگویم

تو را می خواهم و تو نیک می دانی.

کافی است یک روز ندیدنت برای نبودنم

و در خود بودنم که کجایی تو کنون.

افسوس که روزگار برگ برنده ای باقی نگذاشت

و هر کس که آمد لیچاری گفت.

و تنها راه

دل به دریا زدن شد

و من ترسو از آب...

هیچ نظری موجود نیست: