افسانه وار می تازی
بر حجم اندوهم
که به چه غمینی؟
و خواهان دانستنی و من
هیچ نگویم
تو را می خواهم و تو نیک می دانی.
کافی است یک روز ندیدنت برای نبودنم
و در خود بودنم که کجایی تو کنون.
افسوس که روزگار برگ برنده ای باقی نگذاشت
و هر کس که آمد لیچاری گفت.
و تنها راه
دل به دریا زدن شد
و من ترسو از آب...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر