۱۳۸۹ شهریور ۵, جمعه
۱۳۸۹ شهریور ۱, دوشنبه
مسیر
آتئیست بودن جرئت می خواست پسر جون ، جرئت این که بعد از اون ، همه چیز رو به گردن بگیری و بدونی که از این به بعد فقط خودتی و خودت .
من مؤمن باقی موندم .
۱۳۸۹ مرداد ۳۱, یکشنبه
بهشت و مردم آن
" مردم از بهشت تصور باغ فردوس دارند . جایی که می شود بالای ابرها پرواز کرد و در رودخانه و کوهستان استراحت کرد . اما زیبایی بدون آرامش بی معناست . بزرگ ترین هدیه ای که خداوند می تواند به تو ببخشد همین است : درک کردن زندگی ات . این که زندگی ات را برایت توضیح دهند . این همان آرامشی است که دنبالش بودی . "
" وقتی انسان مطرود باشد، حتی اگر سنگی هم به سمتش پرتاب شود ، برایش عزیز است . "
" معنای بهشت همین است . این فرصت را بدست می آوری تا دیروزهایت را درک کنی . "
" قبل از این که یک پسر بتواند خودش را فدای خداوند یا یک زن بکند ، خود را فدای پدرش می کند . حتی اگر احمقانه باشد ، حتی اگر قابل توجیه نباشد . "
" هر کس در زندگی دیگری اثر گذار است و آن کس در زندگی دیگری ، و جهان پر از داستان است ، اما داستان ها همه یکی هستند . "
" وقتی انسان مطرود باشد، حتی اگر سنگی هم به سمتش پرتاب شود ، برایش عزیز است . "
" معنای بهشت همین است . این فرصت را بدست می آوری تا دیروزهایت را درک کنی . "
" قبل از این که یک پسر بتواند خودش را فدای خداوند یا یک زن بکند ، خود را فدای پدرش می کند . حتی اگر احمقانه باشد ، حتی اگر قابل توجیه نباشد . "
" هر کس در زندگی دیگری اثر گذار است و آن کس در زندگی دیگری ، و جهان پر از داستان است ، اما داستان ها همه یکی هستند . "
پنج نفری که در بهشت به ملاقاتت می آیند / میچ آلبوم / مریم زوینی
پی نوشت : اگر روزی کارگردان درست و درمانی شده بودم و پایم نیز به هالیوود باز شده بود و آن قدر هم قابلیت داشتم که بتوانم آن فیلمی را که دوست دارم بسازم ، حتما اقتباسی خواهم ساخت از همین کتاب ؛ این کتاب لعنتی که به فانتزی ها و فضاهای ذهنی من بسیار نزدیک است . روزی خواهم ساخت و نامش را هم خواهم گذاشت : " بهشت و مردم آن " .
پی نوشت : اگر روزی کارگردان درست و درمانی شده بودم و پایم نیز به هالیوود باز شده بود و آن قدر هم قابلیت داشتم که بتوانم آن فیلمی را که دوست دارم بسازم ، حتما اقتباسی خواهم ساخت از همین کتاب ؛ این کتاب لعنتی که به فانتزی ها و فضاهای ذهنی من بسیار نزدیک است . روزی خواهم ساخت و نامش را هم خواهم گذاشت : " بهشت و مردم آن " .
ضربه ی آخر استاد !
کتاب ، فیلم ، تئاتر ، مجله ، سریال ، بام ، پوکر ، الکل ، فیس بوک بازی ، گوگل ریدر ، پیتزا و تقریبا همه چیز رو از امروز فردا تعطیل می کنم تا بشینم پای این پایان نامه ی کوفتیم و آماده بشم واسه دفاع . خلاص شم ، خلاص .
۱۳۸۹ مرداد ۳۰, شنبه
لحظه ی سنگین
حوصله ی طرف را ندارم ، از بچگی ازش خوشم نمی آمد ، جز آدم های موذمار بود . ولی مجبورم بروم و مدرک کوفتی ام را بگیرم . زنگ می زنم به موبایلش .
" الو ، سلام آقای ب ... بله ... بله ، نه مدرک شما آماده است ، فقط باید بیاین ازم بگیرینش ... بله ، امروز هستم ... خب پس دوشنبه هم می تونین بیاین تا قبل از دو ... بله امروز هم می شه ، منتها الان من بیرونم ... بله ، بله ... والا الان من میدون انقلابم ، سمعک بچه ام رو آوردم اینجا درست کنم ، شما تا قبل از دو بیا فدراسیون ... "
صدای بوق اشغال . شماره اش را دوباره می گیرم ، شارژ گوشی اش تمام شده .
سمعک بچه ام ... سمعک بچه ام ...
یک لحظه همه ی گذشته ها فراموشم می شود ، باند و باند بازی هایشان در فدراسیون ، زیر آب زنی ها ، چاپلوسی ها و ...
سمعک بچه ام ... سمعک بچه ام ... دلم برایش می سوزد ، به عنوان یک انسان ، به عنوان یک پدر ، پدر است ، پدری که شاید برای بچه اش دارد زحمت می کشد ، حالا اصلا با همان باند بازی ها ... یک لحظه حس می کنم در صدایش غمی بود موقع گفتن " سمعک بچه ام " .
سمعک بچه ام ... سمعک بچه ام ... چقدر سنگین و دردآور است ...
۱۳۸۹ مرداد ۲۸, پنجشنبه
این درد لعنتی ...
به کودکم خواهم گفت از دو مکان دوری کند ، فرودگاه و قبرستان . که این دو ، عزیزان آدم را می گیرند . که این دو ، آدم را تنها می کنند ...
پی نوشت : قهرمان ! تو هم پریدی . به سلامت رفیق .
پی نوشت : نه بی احساس شده ام ، نه عوضی . دیگر تحمل رفتن ندارم ؛ یعنی دیگر طاقت و توان تحمل رفتن دوستانم را ندارم . اگر برای خداحافظی رو در رو نمی روم و به یک تماس تلفنی بسنده می کنم دلیل از بی احساسی ام نیست ، دلیل از عوضی بودنم نیست . سخت است ؛ سخت است که برای دیدن آخرین بار کسانی بروی که در بهترین خاطره های روزهای خوشت حضور داشته اند و در بدترین روزهایت نیز حضورشان آرامشی بوده است برایت . حتی اگر بدانی که شاید یک سالی که بگذرد بر می گردند و یک ماهی را دوباره خواهند بود . انگار که داری قسمتی از زندگی ات را جدا می کنی قسمتی از خودت را ، و به دست باد می سپاری تا با خود ببرد ، به جایی که از دسترس تو خارج است . دیگر نمی توانی هر وقت که خواستی برگردی و خاطراتت را در کنار آدم های خوبت مرور کنی . آدم های خوبت نیستند ، رفته اند .
برای همین یک تلفن شده است وسیله ی آخرین خداحافظی هایم . که تلفن بی رحم است ، که نمی توانی پشت تلفن چهره ی دوستت را ببینی ، که نمی توانی از پشت تلفن برای آخرین بار دوستت را در آغوش بگیری ، که تلفن بغضت را از خودش عبور نمی دهد ، که تلفن گریه ات را بعد از خداحافظی در خود دفن می کند ...
پی نوشت : قهرمان ! تو هم پریدی . به سلامت رفیق .
پی نوشت : نه بی احساس شده ام ، نه عوضی . دیگر تحمل رفتن ندارم ؛ یعنی دیگر طاقت و توان تحمل رفتن دوستانم را ندارم . اگر برای خداحافظی رو در رو نمی روم و به یک تماس تلفنی بسنده می کنم دلیل از بی احساسی ام نیست ، دلیل از عوضی بودنم نیست . سخت است ؛ سخت است که برای دیدن آخرین بار کسانی بروی که در بهترین خاطره های روزهای خوشت حضور داشته اند و در بدترین روزهایت نیز حضورشان آرامشی بوده است برایت . حتی اگر بدانی که شاید یک سالی که بگذرد بر می گردند و یک ماهی را دوباره خواهند بود . انگار که داری قسمتی از زندگی ات را جدا می کنی قسمتی از خودت را ، و به دست باد می سپاری تا با خود ببرد ، به جایی که از دسترس تو خارج است . دیگر نمی توانی هر وقت که خواستی برگردی و خاطراتت را در کنار آدم های خوبت مرور کنی . آدم های خوبت نیستند ، رفته اند .
برای همین یک تلفن شده است وسیله ی آخرین خداحافظی هایم . که تلفن بی رحم است ، که نمی توانی پشت تلفن چهره ی دوستت را ببینی ، که نمی توانی از پشت تلفن برای آخرین بار دوستت را در آغوش بگیری ، که تلفن بغضت را از خودش عبور نمی دهد ، که تلفن گریه ات را بعد از خداحافظی در خود دفن می کند ...
۱۳۸۹ مرداد ۲۵, دوشنبه
رویا - کابوس
مثل مبارزی پیر که از آخرین مبارزه ی سختش ، خسته باز می گردد ؛ به مانند قهرمانی که دوره اش گذشته باشد و به پوچی تمام سال های پشت سرش بیندیشد ؛ آمدم .
روی کاناپه وسط دشت نشسته بودی ، دراز کشیدم و سرم را روی پاهایت گذاشتم . دستت را درون موهایم لغزاندی و به آرامی نوازشم کردی . آهسته پرسیدی : " رنگ های شاد کجا بودند ؟ "
همان طور که به ابرهای خاکستری بالای سرمان خیره می نگریستم ، جواب دادم : " همه خاکستری ... همه خاکستری ... "
بغضم ترکید و زار زار در دامنت گریستم ...
تهوع فرهنگی
دیگه صبرم به سر رسید ، دیگه طاقتم تموم شد ؛ اگه از این به بعد کسی جلوی من از فرهنگ والای ایرانی و تاریخ تمدن ساز ایران و مردم با اصل و نسب ایران زمین حرف بزنه ، آنچنان می رینم بهش که تا هفت پشتش توی ان و گه غرق بشن .
پی نوشت : خوشحال کننده ترین خبر برای من اینه که بگن مثلا یه موتوری که کلاه ایمنی سرش نکرده بود و خلاف می رفت تصادف کرد و ضربه مغزی شد و در جا مرد . هر چی از این انگل های کثافت کم بشه به نفع این جامعه ی مریضه .
۱۳۸۹ مرداد ۲۲, جمعه
یک روز زندگی
اول - نون برگشته است .
دوم - درب ورودی متروی هفت تیر . ن و ف را بعد از مدت ها می بینم . دلم برایشان خیلی تنگ شده بود . س می آید . بعد هم ک و نون می رسند .
سوم - حسن رشتی ؛ باقلاقاتوق ، کباب ترش ، میرزاقاسمی ، سیر ترشی ، زیتون پرورده ، دوغ ، پیاز ، حرف ، غذا ، آرامش .
چهارم - با بدبختی در خیابان منوچهری یک قهوه خانه ی سنتی پیدا می کنیم ، داخل یک پاساژ قدیمی ، قهوه خانه ی آذربایجانی ها . محیط و آدم هایش برای ما قشنگ است ؛ اما ما برای آدم های آن جا قشنگ نیستیم . چای می خوریم . یک فروشنده ی آذری وارد قهوه خانه می شود . می گوید از آذربایجان آمده است و دی وی دی های اصل خوانندگان آذری را آورده برای فروش . چای سفارش می دهد و هنگامی که دارد قلیان می کشد دی وی دی هایش را نشان مشتری های قهوه خانه می دهد . پرسوناژ جالبی است . یادداشت می کنم که یادم باشد درباره اش بنویسم ، شاید چیز خوبی ازش درآمد . فروشنده کم کم با مشتری های قهوه خانه خودمانی می شود . شروع می کند به آواز خواندن . شاگرد قهوه چی می آید دم میزمان . با اخم می گوید قلیانتان را بدهید و بروید دیگر . بیرونمان می کند .
پنجم - یک ربع پس از خروج از قهوه خانه ، در کافه ای نشسته ایم ، حوالی میدان فردوسی . محیط فوق العاده آرامش بخشی دارد . لیموناد هایش هم محشرند ، همراه با نعناع .
ششم - تئاتر شهر ، بلیط می گیریم برای اجرایی در پارکینگ دانشگاه امیرکبیر .
هفتم - در یکی از اپیزودهای نمایش هستیم و سوار یک جیپ زرشکی در پارکینگ دانشگاه این ور و آن ور می رویم . بازیگر نمایش که رانندگی می کند ، جیپ را گوشه ای نگه می دارد . همراهش از ماشین پیاده می شوم . می گوید می خواهد صحنه ای از فیلم گوزن ها را بازسازی کند . دوربین فیلم برداری روشنش را روی کاپوت جیپ می گذارد و جلوی دوربین می ایستیم . می گوید من بشوم فرامرز قریبیان و او هم بهروز وثوقی . دیالوگ صحنه ی مورد نظرش را می گوید تا تکرار کنم و یادم بماند . بعد می گوید آماده ای ؟ صدایی از درونم بیرون می آید و می گوید : " بزن رضا ! ... به یاد جوونی هات بزن ! ... بزن لامصب ! ... تو می تونی ... " و بعد چهار بار با مشت می کوبم روی دیوار ؛ یک ، دو ، سه ، چهار .
هشتم - چهارراه ولیعصر با نون و ن و ک خداحافظی می کنم . پیاده می آیم سمت میدان ولیعصر . کنار یکی از دکه های مخابراتی مردی را می بینم . پیشانی اش را تکیه داده به دکه ؛ به کارتنی که کنار آن روی زمین افتاده و قرار است شب تشک او باشد خیره شده است . کمی جلوتر دخترک دست فروشی با ده دوازده تا بادبزن در دست ، روی پله ی مغازه ای نشسته و بی صدا اشک می ریزد . رد می شوم ، هدفون را توی گوش هایم بیشتر فرو می کنم و چشم هایم خیس می شوند .
نهم - سرم را تکیه داده ام به پشتی صندلی تاکسی . باد گرم شبانه ی تابستان تهران را روی صورتم احساس می کنم . شهرم را نفس می کشم ...
دوم - درب ورودی متروی هفت تیر . ن و ف را بعد از مدت ها می بینم . دلم برایشان خیلی تنگ شده بود . س می آید . بعد هم ک و نون می رسند .
سوم - حسن رشتی ؛ باقلاقاتوق ، کباب ترش ، میرزاقاسمی ، سیر ترشی ، زیتون پرورده ، دوغ ، پیاز ، حرف ، غذا ، آرامش .
چهارم - با بدبختی در خیابان منوچهری یک قهوه خانه ی سنتی پیدا می کنیم ، داخل یک پاساژ قدیمی ، قهوه خانه ی آذربایجانی ها . محیط و آدم هایش برای ما قشنگ است ؛ اما ما برای آدم های آن جا قشنگ نیستیم . چای می خوریم . یک فروشنده ی آذری وارد قهوه خانه می شود . می گوید از آذربایجان آمده است و دی وی دی های اصل خوانندگان آذری را آورده برای فروش . چای سفارش می دهد و هنگامی که دارد قلیان می کشد دی وی دی هایش را نشان مشتری های قهوه خانه می دهد . پرسوناژ جالبی است . یادداشت می کنم که یادم باشد درباره اش بنویسم ، شاید چیز خوبی ازش درآمد . فروشنده کم کم با مشتری های قهوه خانه خودمانی می شود . شروع می کند به آواز خواندن . شاگرد قهوه چی می آید دم میزمان . با اخم می گوید قلیانتان را بدهید و بروید دیگر . بیرونمان می کند .
پنجم - یک ربع پس از خروج از قهوه خانه ، در کافه ای نشسته ایم ، حوالی میدان فردوسی . محیط فوق العاده آرامش بخشی دارد . لیموناد هایش هم محشرند ، همراه با نعناع .
ششم - تئاتر شهر ، بلیط می گیریم برای اجرایی در پارکینگ دانشگاه امیرکبیر .
هفتم - در یکی از اپیزودهای نمایش هستیم و سوار یک جیپ زرشکی در پارکینگ دانشگاه این ور و آن ور می رویم . بازیگر نمایش که رانندگی می کند ، جیپ را گوشه ای نگه می دارد . همراهش از ماشین پیاده می شوم . می گوید می خواهد صحنه ای از فیلم گوزن ها را بازسازی کند . دوربین فیلم برداری روشنش را روی کاپوت جیپ می گذارد و جلوی دوربین می ایستیم . می گوید من بشوم فرامرز قریبیان و او هم بهروز وثوقی . دیالوگ صحنه ی مورد نظرش را می گوید تا تکرار کنم و یادم بماند . بعد می گوید آماده ای ؟ صدایی از درونم بیرون می آید و می گوید : " بزن رضا ! ... به یاد جوونی هات بزن ! ... بزن لامصب ! ... تو می تونی ... " و بعد چهار بار با مشت می کوبم روی دیوار ؛ یک ، دو ، سه ، چهار .
هشتم - چهارراه ولیعصر با نون و ن و ک خداحافظی می کنم . پیاده می آیم سمت میدان ولیعصر . کنار یکی از دکه های مخابراتی مردی را می بینم . پیشانی اش را تکیه داده به دکه ؛ به کارتنی که کنار آن روی زمین افتاده و قرار است شب تشک او باشد خیره شده است . کمی جلوتر دخترک دست فروشی با ده دوازده تا بادبزن در دست ، روی پله ی مغازه ای نشسته و بی صدا اشک می ریزد . رد می شوم ، هدفون را توی گوش هایم بیشتر فرو می کنم و چشم هایم خیس می شوند .
نهم - سرم را تکیه داده ام به پشتی صندلی تاکسی . باد گرم شبانه ی تابستان تهران را روی صورتم احساس می کنم . شهرم را نفس می کشم ...
۱۳۸۹ مرداد ۲۱, پنجشنبه
۱۳۸۹ مرداد ۱۵, جمعه
And turn ... Turn the page ... Start again
یک - بعضی بدبختی ها هستند که با یک سلام شروع می شوند .
دو - قبل ها به بعضی ها همیشه فرصت می دادم ، اما الان به همون بعضی ها هم دو یا سه بار بیشتر فرصت نمی دم .
اینجوری راحت ترم .
سه - من و تو با هم به خواب رفتیم ولی با هم بیدار نشدیم .
تو هم رفتی .
چهار - هیچ چیزی نمی تونه جای آرامشی که رانندگی در شب توی شهری مثل تهران رو داره ، بگیره .
حتی اگه راننده ی خوبی هم نباشی .
پی نوشت : Think of me as a train goes by
اشتراک در:
پستها (Atom)