۱۳۸۹ مرداد ۲۸, پنجشنبه

این درد لعنتی ...

به کودکم خواهم گفت از دو مکان دوری کند ، فرودگاه و قبرستان . که این دو ، عزیزان آدم را می گیرند . که این دو ، آدم را تنها می کنند ...

پی نوشت : قهرمان ! تو هم پریدی . به سلامت رفیق .

پی نوشت : نه بی احساس شده ام ، نه عوضی . دیگر تحمل رفتن ندارم ؛ یعنی دیگر طاقت و توان تحمل رفتن دوستانم را ندارم . اگر برای خداحافظی رو در رو نمی روم و به یک تماس تلفنی بسنده می کنم دلیل از بی احساسی ام نیست ، دلیل از عوضی بودنم نیست . سخت است ؛ سخت است که برای دیدن آخرین بار کسانی بروی که در بهترین خاطره های روزهای خوشت حضور داشته اند و در بدترین روزهایت نیز حضورشان آرامشی بوده است برایت . حتی اگر بدانی که شاید یک سالی که بگذرد بر می گردند و یک ماهی را دوباره خواهند بود . انگار که داری قسمتی از زندگی ات را جدا می کنی قسمتی از خودت را ، و به دست باد می سپاری تا با خود ببرد ، به جایی که از دسترس تو خارج است . دیگر نمی توانی هر وقت که خواستی برگردی و خاطراتت را در کنار آدم های خوبت مرور کنی . آدم های خوبت نیستند ، رفته اند .
برای همین یک تلفن شده است وسیله ی آخرین خداحافظی هایم . که تلفن بی رحم است ، که نمی توانی پشت تلفن چهره ی دوستت را ببینی ، که نمی توانی از پشت تلفن برای آخرین بار دوستت را در آغوش بگیری ، که تلفن بغضت را از خودش عبور نمی دهد ، که تلفن گریه ات را بعد از خداحافظی در خود دفن می کند ...