۱۳۹۰ شهریور ۹, چهارشنبه


J'ai besoin d'en parler à quelqu'un , mais au ce moment , il n'y a personne qui peut comprendr ma situation



۱۳۹۰ مرداد ۲۵, سه‌شنبه

رجّاله ها


من نمی توانم حماقت این مردم را بفهمم . من نمی توانم بفهمم چه طور یک نفر می تواند وسط نکبت و بدبختی" اینجا بدون من " بخندد . من درک نمی کنم چه طور ممکن است وقتی که کاراکتر مادر ویران شده و در نهایت فلاکتش رو می کند به پسر و سرش داد می زند که : " تو گه می خوری به خواهرت بگی شل " ، احمقی پیدا شود و اینقدر با شنیدن " گه " لذت سراپای وجودش را فرا بگیرد که صدای قهقه اش در سالن سینما بپیچد . من نمی فهمم کجای گریه ی ویران کننده ی مادر- معتمد آریا خنده دار است .
من این ها را نمی فهمم . من از مردم این جامعه بدم می آید . این جماعت خوشحال که شکر خدا همه شان هم منتقد و فیلم شناس و همه فن حریف هستند حتی اینقدر هم نمی فهمند که این فیلم پایان خوش ندارد ، که تلخی این فیلم خود آن ها را نشانه رفته ، حماقتشان را .
حالم از همه شان به هم می خورد ، دلم می خواهد می شد روی تک تکشان بالا می آوردم ، تحقیرشان می کردم ، هر چند که هیچ فایده ای هم برایشان ندارد . نرود میخ آهنین در سنگ . دیگر نمی دانم اگر سانس یک بعد ازظهر هم نمی توان از حماقت این مردم در امان بود ، دیگر چه ساعتی باید به سینما بروم . بروید جواد رضویان ببینید ، بروید مهران غفوریان نگاه کنید ، این یک جا دیگر راحتمان بگذارید .



پی نوشت : از ظهر در " اینجا بدون من " مانده ام ، فیلم یک تکه از روحم را کنده ، درد دارم ، خیلی زیاد .

پی نوشت : می توانید از من عصبانی شوید ، بگویید تند می روی ، فحشم بدهید یا هرچه . ولی حقیقت تلخ است . حتی تلخ تر از " اینجا بدون من " .



۱۳۹۰ مرداد ۲۲, شنبه

" زیر آسمان پاریس " یا " اعترافات تنهایی "


ظهر مرداد تهران است و من نشسته ام توی اتاقم کتاب می خوانم . هوا خیلی گرم است و فن کوئل اتاق هم دیگر توان ندارد . انگار گرما امان آن را هم بریده ، صدای هِن و هِنش با صدای موزیک لپ تاپ در هم می آمیزد .
ظهر مرداد تهران است و من توی اتاقم نشسته ام ، اتاقی که زیر آسمان دود گرفته ی تهران است . غرق سطرهای " سفر به انتهای شب " سلین هستم که نت ها می رسند به زیر آسمان پاریس . کتابم را می بندم و سوار بر جریان نت ها می روم به پاریس . از میان دودهای تهران پرواز می کنم و می روم تا آسمان پاریس . از بین ابرهای پنبه ای سفیدش رد می شوم و فرود می آیم روی خیابان های سنگفرش شده اش . چرخ می زنم ، چرخ می زنم در کارتیه *هایی که اسمشان را توی کتاب ها خوانده ام . چرخ می زنم و چرخ می زنم و چرخ می زنم تا نت ها تمام می شوند و بر می گردم به تهران .



من هیچ وقت در پاریس نبوده ام ، اما پاریس و هر چه که به آن مربوط می شود و قابلیت گنجانده شدن در نوستالژی تجربه نشده ی من را داشته باشد ، همیشه برای من نمادی بوده از رهایی از این همه تنهایی که دارم . از این بار سنگینی که همیشه توی ذهنم احساسش می کنم . نت ها تمام شده اند و من دیگر کتاب نمی خوانم . به تنهایی ام فکر می کنم ، به تنهایی که همیشه به نحوی با من بوده است . به این فکر می کنم که شاید اگر همیشه با آدم ها ی بزرگ تر از خودم نمی چرخیدم و همه ی کارهای دوست داشتنی ام را با دوستان بزرگ تر از خودم انجام نمی دادم ، شاید حالا اینقدر تنها نبودم ، شاید اگر مقداری هم وقت با هم سن و سالان خودم گذرانده بودم ، شاید حتی فرصت عاشق شدن مثل آدمیزاد را هم پیدا می کردم . شاید این بیماری من است ، یک بیماری که نمی دانم درمانش چیست و چه کار باید بکنم .







Quartier*

۱۳۹۰ مرداد ۲۱, جمعه

چند وقتی است که دلم می خواهد دوباره کتاب های درست و حسابی بخوانم و دوباره از کتاب خواندن لذت ببرم . خیلی وقت است که یک رمان چند صد صفحه ای استخوان دار نخوانده ام و احساس بدی دارم ، یک جاییم یک چیزی خالی است . برای همین تصمیم گرفتم که از این به بعد شب ها اینترنت بازی را کمتر کنم و هم چنین دیگر قبل از خواب وقتم را با دری وری های چشمه هدر ندهم .
چشمه اوایل خوب بود ولی حالا هر چرت و پرتی را چاپ می کند ، مثلا همین دو تای آخری که خواندم ، " نگران نباش " و " بهار 63 " . رمان های خارجی حجیمش هم که قیمت هر کدامشان اندازه ی یک تئاتر ایرانشهر است . خودم در کتابخانه ی پدرم اینقدر کتاب دارم که تا چهل سالگی کفایتم می کند .
خلاصه که اینجور .