۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۷, یکشنبه

تنگ شیشه‌ای شکست، ما اما دست روی دست ...


دیشب خواب دیدم سمانه و حمید تهرانن . هوای بهاری عصر اردیبهشت بود و با سمانه از ولیعصر انداخته بودیم توی وزرا و داشتیم می‌رفتیم  آزادی که ماهی و گربه ببینیم. حمید گفته بود من توی سینما خوابم می‌گیره و نیومده بود. قرار بود بعدش سر پالیزی برای آب طالبی ملحق بشیم به هم.

تهران عجیب بود. آدم‌ها که از کنارم رد می‌شدن باهام اصطکاک نداشتن. روی همدیگه سر می‌خوردیم و از کنار هم رد می‌شدیم.
همه‌ی مدت نگران ماهی قرمزی بودم که تو خونه داشتم و تنگش رو گذاشته بودم کنار گاز پشت پنجره تا بتونه دماوند رو نگاه کنه.

۱۳۹۳ دی ۱۲, جمعه

زندگی هیچ وقت سینما نبود و نشد . فیلم‌ها حسرت روزهاییت می‌شن که با سردرد از خواب بیدار می شی . از تخت بیرون می آی و از پنجره به کثافتی که روی شهر رو پوشونده نگاه می کنی ، سر که بچرخونی تقویم خودش رو تو چشمات فرو می‌کنه. و بعد باید سُر یخوری و بری قاطی مردم نفرت انگیز که همه‌ی تلاششون تبدیل تو به یکی از خود کثافتشونه.

زندگی هیچ وقت سینما نبود و نشد. تو فاکد آپ ترین روزها، ساعت‌ها پشت چراغ ها می ایستی و زل می زنی به هیچی. چراغ‌های سبز، چراغ‌های زرد، چراغ‌های قرمز. به این فکر می کنی که کِی همه چیز به گا رفت؟ چه وقت بود که دیگه نفس نکشیدی؟

زندگی هیچ وقت سینما نبود و نشد. روزهایی می‌رسن که لیترالی به تموم شدن این بازی باخته فکر می‌کنی. زوال شروع آرامشی می‌شه که هیچ وقت نرسید و نخواهد رسید.شب‌ها توی اتوبان های تخمی این شهر، توی ترافیک های بی انتها گیر می افتی. اشک هات رو پاک می کنی و می فهمی که تو هیچ وقت قهرمان هیچ فیلم سیاه و سفیدی نبودی که تو آخر فیلم با دختر بلونده بزنی به جاده ، از دست همه فرار کنین و توی لانگ شات آخر فیلم دست نیافتنی ترین نقطه ی دنیا بشین . دلقک پیر! زندگی هیچ وقت سینما نبود و نشد، و تو هیچ وقت این رو نفهمیدی.