۱۳۸۹ آذر ۷, یکشنبه

نامه ی دوم



آخ ... اورافیلد ...






















۱۳۸۹ آبان ۲۶, چهارشنبه

Insomnia


خوابم نمی بره . نشستم وسط اتاق ، رو قالی کرمه ، زل زدم به در و دیوار . پا می شم راه می رم تو اتاق . چراغو خاموش می کنم . دوباره راه می رم . چراغو روشن می کنم . خوابم نمی بره .
هی دارم یه آهنگو گوش می دم ، از سر شبه که همینو گوش می دم . از اولشم هم همینون گوش می دادم امروز . یه جوریه . فکر کنم شست هفتاد باری تا حالا پخش شده باشه . انگار صداش از یه جایی میاد . خوابم نمی بره .
خوابم نمی بره . منتظرم سر و کله ات پیدا بشه . اما ازت خبری نیست . از اولشم خبری نبود ازت . منم از اولش خوابم نمی برد . اصلا نمی دونم این آهنگه چرا اینجوریه . خوابم نمی بره .
تو هی پیدات نمی شد منم هی خوابم نمی برد ، بعد به هم می خندیدیم و سیب گاز می زدیم . من سیب ها رو تف می کردم رو زمین تو تف می کردی رو هوا . بعد به هم می خندیدیم . بعد تو هی پیدات نمی شد منم هی خوابم نمی برد . این آهنگه هم یه جوریه اصن . این آینه هه رو دیوار چرا منو نشون نمی ده ؟ خوابم نمی بره .
اصلن این لامصب چرا داره اینجوری می زنه . دفعه ی بیست و چهارم که پخش شد یه نت رو نزد . شایدم زد . نمی دونم ، حواسم به تو بود که هی پیدات نمی شه . خوابم نمی بره .
این بی خوابی وامونده بد دردیه . یعنی بی خوابی که نه ، این بیداری سگ صاحاب . فکر کنم داره ترتیب مخمو می ده کم کم . تو هم که هی پیدات نمی شه . سیبم دیگه نداریم . سیگارم نداریم . سه ماهه ترک کردم آخه . از زمستون ، شش ماه بیشتر می شه . ولی سه ماه قشنگ تره . این آینه هه جدی جدی منو نشون نمی ده . خوابم نمی بره .
ته سیگارامو تو سیب ها خاموش می کردم . سیبا می گفتن آی ، شایدم آخ ، اونایی که قرمز تر بودن می گفتن هُشششش ، ولی تو که پیدات نبود که . منم خوابم نمی برد . این آهنگه هم یه جوری بود . اون موقع ها آینه نبود . آب بود . خوابم نمی بره .
من اصن هیچ وقت سیب دوست نداشتم . عصری زنگ زدم ژاپن فوت کردم ، با کارت زنگ زدم . اون ور خط هم یارو فوت می کرد ، شایدم داشت حرف می زد . من ژاپنی بلد نیستم . ولی تو هی پیدات نمی شد . این آهنگ وامونده هم نمی دونم چرا یه جوریه . اصن آینه ی خر بی پدر ! خوابم نمی بره .
خیلی وقته ، یعنی از وقتی یادم میاد تو پیدات نمی شد . منم خوابم نمی برد . الان دیگه اوضاع خیلی فرق کرده ، همه چی عوض شده . من خوابم نمی بره تو هم پیدات نمی شه . خوابم نمی بره .



۱۳۸۹ آبان ۱۵, شنبه

شکلات هم می تواند ویرانی به بار بیاورد


یه بار با یه دختری رفتم بیرون که خیلی خیلی خوشگل بود . فقط از شکلات خوشش نمی اومد .
دفعه ی بعدی دیگه باهاش بیرون نرفتم . شایدم اون دیگه با من بیرون نیومد .



۱۳۸۹ آبان ۱۴, جمعه

تلخ


روز به روز از اینجا بیشتر بدم می آید . هر روز که می گذرد بیشتر آرزو می کنم که زودتر گورم را از این خراب شده گم کنم به یک خراب شده ی دیگر . بیشتر این احساس هم به علت تحقیر کمرشکنی است که هر روزه در انواع مختلف روی ما پیاده می شود . تحقیری که هیچ گونه نمی توانی از آن فرار کنی . به هر طرفی هم که فرار کنی باز سایه ی سنگینش را بالای سرت احساس می کنی که آماده ی شیرجه زدن روی توست . پس به ناچار تسلیم می شوی و در جای خودت می ایستی تا تو را خرد کند .
حتی اگر از خانه ات خارج نشوی و تمام وقت پای کامپیوتر شخصی خودت بنشینی باز هم تحقیر خواهی شد .
مثلا آن وقتی که بعد از عبور از سد هزار فیلتر و کوفت و زهرمار می خواهی خودت را وصل کنی به دهکده ی جهانی (!) - آن جا که اطلاعات آزاد در جریان است ، آنجا که رنگ پوست تو ، زبان تو ، ملیت تو عقاید تو قطعا نباید در بهره بردنت از این دنیا ی مجازی اهمیتی داشته باشد ، آنجا که تو هم کاربری هستی همانند میلیون ها کاربر دیگر - آن وقت درست همانجا هم تو تحقیر می شوی . آنجا که خبری می خوانی که سرعت اینترنت مجانی و همگانی در کره جنوبی پانصد برابر سرعت اینترنت به اصطلاح خوبی است که تو داری بابتش پول می پردازی . ( هر چند خود من هر طور حساب کردم این نسبت پانصد برابر نبود ، شانزده هزار برابر بود . )
تو تحقیر می شوی با یک پیغام ساده . مثلا هنگامی که می خواهی از یک سرویس جدید گوگل استفاده کنی با یک پیغا م خیلی ساده و محترمانه روبرو می شوی که کاربر گرامی ، متأسفانه این سرویس برای کشور شما قابل استفاده نیست . یا مثلا وقتی که بخواهی یک اکانت در آی تونز صرفا جهت خرید آن لاین یک آلبوم موسیقی ، ایجاد کنی ؛ اول که بعد از کلی گشتن متوجه می شوی که نام کشور تو در لیست کشورهای مورد اعتماد آی تونز قرار ندارد ، بعد که با هزار بدبختی خودت را با دروغ ساکن یک منطقه ی دیگری از این کره ی خاکی جا می زنی ( با سرچ می فهمی که مثلا کد پستی واشنگتن چند رقم است ، با چه ارقامی شروع می شود و ... ) آخر سر که فکر می کنی خب شاید همه چیز حل شده باشد آن وقت که از تو شماره ی کارت اعتباری ات را می خواهد تازه یادت می افتد که در گوشه ای از دنیا زندگی می کنی که کارت اعتباری بین المللی وجود ندارد .



پی نوشت : تلف شدن وقت تو در ترافیک پشت چراغ قرمز تحقیر است . توقیف مجله ی داستانی مورد علاقه ات تحقیر است . هجرت کارگردان های بزرگ سرزمینت به کشورهای دیگر برای تو تحقیر است . ترسیدن تو از پلیس تحقیر است . سر و کله زدن با آدمی که نهایت سوادش در حد سیکل است و همه ی اطلاعاتش در دعای ندبه و زیارت عاشورا خلاصه می شود برای گرفتن یک امضای ناچیز به خاطر فارغ التحصیلی ات ، تحقیر است . گران شدن بی دلیل سرگرمی هایت تحقیر است ...

پی نوشت : من این کشور را دوست دارم . من وقتی " ای ایران " پخش شود ، هرجایی که باشم بر می خیزم و دست راستم را می گذارم روی قلبم . اما من مردم این کشور را دوست ندارم ، فرهنگشان را دوست ندارم . این که می گویم این ها را دوست ندارم نه این که همه اش را دوست نداشته باشم ، نه . اغلب آن ها را دوست ندارم و خب ، قسمت غالب یک موضوع همیشه بر قسمت ضعیف تر - که شاید من می توانم با آن ارتباط برقرار کنم - برتری دارد .
این تضاد به شدت ذهنم را درگیر خودش کرده و با خودم در کلنجارم . فکر می کنم به زودی مفصل راجع به آن خواهم نوشت و تکلیف را با خودم یک سره خواهم کرد .




۱۳۸۹ آبان ۱۲, چهارشنبه

قصه ی علی کوچیکه و ماهی خوابش ...


بعضی روزها - درست مثل همین امروز - می زند به سرم . روزهایی که یک طور خاصی هستند . انگار یک چیزی را توی من قلقلک می دهند و بیدارش می کنند . یکهو همه چیز را فراموش می کنم ، همه ی آرزوهایم را . ناگهان دلم آرامش عمیقی را می خواهد که فقط در یک چیز می بینم : که ای کاش می توانستم این جا بمانم ، ازدواج می کردم . بچه دار می شدیم ، یک دختر بچه ی ناز ، شاید خوشگل ، خجالتی و برای من شیرین .
می رفتم سر کار ، یک مهندس معمولی نسبتا موفق می شدم و یک زندگی معمولی ، آرام و شاد را تشکیل می دادم . بعد درست در یک روز پاییزی بارانی مثل همین امروز ، درست مثل همین امروز لعنتی ، بعد از این که دخترم را به مدرسه اش رساندم و همسرم را هم به محل کارش ، همین طور که با ماشین از کوچه هایی که شاخه های درختان برایشان سقفی شده بود می گذشتم ، همین طور که به برف پاک کن های ماشین نگاه می کردم که هر از چندگاهی قطره های باران را از روی شیشه جمع می کنند و من دوباره مسیرم را شفاف می بینم ، درست در همان لحظه با خودم فکر می کردم که چه خوشبختم ، چه آرامش خوبی دارم ...

اما نمی توانم ، نمی توانم ، نمی توانم ...



پی نوشت : انگار که من همان علی کوچیکه ام که ماهی خوابش را می خواست ، همان ماهی افسون و رویا ...