۱۳۸۶ اسفند ۳, جمعه

خیلی سخته که بدونم نمی خوام اینجا بمونم

می خواهد برود . دنبال کارهای پذیرش است .
چند صندلی آن طرف تر نشسته . به او خیره شده ام و هدفون در گوشم وز وز می کند . دلم برایش تنگ خواهد شد . برای تمام مهربانی هایش . تمام خنده هایی که با هم داشتیم . و تمام روزهایی که بی ترس روز های آتی گذشت . و حالا او می خواهد برود . من نیز خواهان رفتن خواهم شد ، چند سالی که بگذرد .
و از ما خاطره می ماند فقط . خاطره هایی شیرین در غربتی تلخ . در گوشه های پراکنده ی این کره ی خاکی .
دارم از خود می پرسم چرا باید برویم ، که صدای عربده ی نامجو در سرم می پیچد :
- شاید که آینده از آن ما ...

پی نوشت : دلم می گیرد ...

۱۳۸۶ بهمن ۲۰, شنبه

درود بر من . روزی که زاده شدم ٬ روزی که می میرم ٬ روزی که بر انگیخته خواهم شد !

یک سالی می گذرد ؛ از زمانی که دریافته بودم زندگی ام پوچ است . مادرم فکر می کرد دچار افسردگی شده ام . شاید هم واقعا افسرده شده بودم .

بسیار می اندیشیدم . در آخر یک روز صبح هنگامی که با یکی از عزیز ترین کسانی که دارم در پارک قدم می زدیم ٬ به این نتیجه رسیدیم : " زندگی ام بی هدف است . "

از آن به بعد زندگی ام هدف دار شد . و سعی کردم هر قدمی که بر می دارم در راستای رسیدن به اهدافم باشد .

حال که در سالروز میلادم به یک سال گذشته می نگرم در وجودم رضایت را احساس می کنم . می بینم در مسیری گام برداشته ام که برایم بسیار مهم بوده است . هر چند که هنوز بسیار راه دارم تا رسیدن به مقصود .

 و اکنون این منم ٬ بهروز ٬ در ابتدای مسیر .

بی من دنیا قدری از خنده و شادی کم داشت .

بی من دنیا قدری از تعقل کم داشت .

بی من دنیا قدری از انسانیت کم داشت .

بی من کاينات ٬ کاينات نبود !