می خواهد برود . دنبال کارهای پذیرش است .
چند صندلی آن طرف تر نشسته . به او خیره شده ام و هدفون در گوشم وز وز می کند . دلم برایش تنگ خواهد شد . برای تمام مهربانی هایش . تمام خنده هایی که با هم داشتیم . و تمام روزهایی که بی ترس روز های آتی گذشت . و حالا او می خواهد برود . من نیز خواهان رفتن خواهم شد ، چند سالی که بگذرد .
و از ما خاطره می ماند فقط . خاطره هایی شیرین در غربتی تلخ . در گوشه های پراکنده ی این کره ی خاکی .
دارم از خود می پرسم چرا باید برویم ، که صدای عربده ی نامجو در سرم می پیچد :
- شاید که آینده از آن ما ...
پی نوشت : دلم می گیرد ...