۱۳۸۷ فروردین ۲۸, چهارشنبه

می شه خدا رو حس کرد ، تو لحظه های ساده ...

ببین عزیز من ، درسته که تو پایین نمی آی . ولی من که بالاخره یه روز می آم اون بالا . اونوقته که با یه ماچ آبدار شرمنده ات می کنم و از خجالتت در می آم !!

پی نوشت : خدا جان با اینکه این روز ها با ما سر سازگاری ندارید ولی سگ خورد ، دوستتان داریم !!

۱۳۸۷ فروردین ۱۷, شنبه

و کله پاچه ای که هرگز خورده نشد !

چشم هایش را باز نمود . دست دراز کرد و از روی میز کنار تخت ساعت مچی اش را برداشت . در تاریکی اتاق چیزی معلوم نبود بنابراین صفحه ی ساعت را به صورتش نزدیک کرد . عقربه های شب نمای ساعت پنج صبح را نشان می دادند . قرار بود امروز جمعه ی خوبی باشد . جمعه ی کله پاچه .

طبق برنامه ریزی دیشب ، الان باید از خواب بر می خاست و راهی حمام می شد . نیم ساعتی را زیر دوش می گذراند . یک ربع بعد را به خشک کردن خود و پوشیدن لباس هایش مشغول می شد و رأس ساعت یک ربع به شش به امیرحسین زنگ می زد و اگر خواب بود بیدارش می کرد .ولی او این کار ها را انجام نداد . با خود گفت " می شه یک ربعه هم دوش گرفت . شش و نیم بیدار می شم ." این را گفت و چشم هایش را بست.

دوباره چشم ها را باز کرد . شش و ربع بود : " وقتی دارم لباس می پوشم به امیرم زنگ می زنم . شش و نیم بیدار میشم . "

چشم ها را بست و وقتی دوباره بازشان کرد که عقربه های شب نما ، ساعت شش و سی و دو دقیقه را نشان می دادند .

"دیشب که دوش گرفتم . ولش کن . بی خیال ." برای بار سوم نیز پلک ها را روی هم گذاشت .

این بار که چشم ها را باز می کرد خوشحال بود . دیگر لازم نبود به دوش گرفتن فکر کند . وقتش را نداشت . آخر زمان را از دست داده بود !

دست دراز کرد و موبایل خود را از روی میز کنار تخت برداشت و شماره ی امیر را گرفت . گوشی اش زنگ می خورد ولی کسی جواب نمی داد .

"الدنگ حتما خوابه". قطع کرد و دوباره گرفت . این بار جوابی منتظرش بود .

- الو سلام.

- سلام امیر . خوابی؟

- نه . بیدارم . دستشویی بودم .

- بیدار بیداری دیگه؟

- آره بابا . تو هم که بیداری ها؟

- اوهوم .

- خوب پس من دیگه راه می افتم با ماشین می یام سمت تو . بعدم می ریم سراغ سبو . بعدم کله پاچه و بعدم کوه ...

- باشه ...

- بهروز ...

- ها؟

- میگم چیزه ... می خوای نریم ، بخوابیم ؟

- نریم ؟!

- نمی دونم ... نه ولش کن . بریم .

- چیزه ، من شست پام هنوز درد می کنه از دیشب . حال کوهو ندارم . راست می گیا . بی خیال . می خوای نریم ؟

- ها ... نریم ؟ ... باشه . بگیریم بخوابیم دیگه ؟

- آره .

- باشه پس تو به سبو هم بگو دیگه .

- نه بابا . خودت بگو .

- نه دیگه . زنگ بزن بگو امیر ماشین نداشت ، مالید ...

- باشه . پس مطمئن . نریم دیگه ؟

- آره دیگه .

- باشه . پس فعلا .

- خداحافظ .

گوشی را قطع کرد و شماره ی سبو را گرفت . صدایی خواب آلود ار آن طرف خط جوابش را داد :

- الو ...

- سبو ... سلام . چیزه ، امیر حسین ماشین نداره ...

- خوب ...

- قضیه کنسله . باشه ؟

- باشه .

- باشه پس فعلا خداحافظ .

گوشی را روی میز کنار تخت سر داد . از این دنده به آن دنده شد . و زیر لب غر زد : " حالا که من اینقدر بیدار بیدارم چه جوری می خواد خوابم ببره ؟! اه ... ". و چشم ها را دوباره بست .