۱۳۸۷ آبان ۷, سه‌شنبه

اپیزودیک صحرا

اپیزود اول :


در دنیا مکان هایی وجود دارد که زمان در آنجا مفهومی ندارد .


اپیزود دوم :


افسون صحرا کسی را که گرفت دیگر رها نمی کند .


اینجا احساس زنده است ، ستاره ها نزدیک ترند ، خدا نزدیک تر است ...


سبحان الله الذی خلق السماوات و الارض


اپیزود سوم :


هر چه می خواهید بگویید ؛ ولی به عقیده ی بنده در برخورد اولی که با یک شتر می توان داشت ، پاک کردن آب بینی با پاچه ی شلوار شما از جانب شتر مذکور رفتاری بسیار منطقی و معقول خواهد بود .


از آشنایی با شما بسیار مسرور گشتم جناب شتر !!


اپیزود چهارم :


تو این مملکت همه دارن می دون غیر از اونایی که باید بدون ...

خداحافظ کمی غمگین ... به یاد اون همه تردید ...

به تو ، که دوستت دارم ...


تا دیداری ...


 


پی نوشت 1 : دارم عادت می کنم به رفتن آدم های خوب دور و برم  - شاید هم خودم را فریب می دهم و اینگونه وانمود می کنم ،  عادتی در کار نیست – آدم های خوبی که یک سال گذشته را با آن ها گذراندم . دوستان خوبی که از من ، من ِ جدیدی ساختند .


و حالا تک تک می روند . و من منتظر نشسته ام ...


پی نوشت 2 : سمانه جان ، چه زود جیم زدی ناقلا !


هر کجای این دنیا ی کوچک که می روی ( که من هم می خواهم بیایم همان جا ! ) شاد و خندان باشی . به حمید سلام برسان .

۱۳۸۷ مهر ۱۳, شنبه

پیاده رو

بدون شک تهران مزخرف ترین پیاده روهای جهان را دارد .


وقتی که مجله ای خریده ای و می خواهی با آرامش در هوای مطبوع یک عصر پاییزی نه چندان شلوغ ، قدم زنان به مطالعه ی آن بپردازی ؛ وقتی که آنچنان غرق مطالعه شده ای که دیگر صدای ماشین های اطراف را نمی شنوی ...


آن وقت است که آن قدر چاله چوله سر راهت سبز می شود ؛ آن قدر پایت به کنده ی درخت سبز شده وسط پیاده رو و آنجا و اینجا گیر می کند ؛ که مجبور می شوی بایستی ، چشمانت را ببندی و یک نفس عمیق بکشی ، با آرامش مجله را مچاله کرده و توی جوی آب بیاندازی .


آن وقت چهار چشمی حواست را به پیاده رو بدهی مبادا که خدای نکرده جوان مرگ شوی !

۱۳۸۷ مهر ۱۱, پنجشنبه

تبریک!

سمانه جان نمی دانی وقتی شنیدم چقدر خوشحال شدم . مبارک باشد .


پی نوشت : امشب خیلی خوشحالم کردی!!