۱۳۹۱ بهمن ۷, شنبه


چیز ها کوچک و بزرگ ندارند ، چیزها " چیز " هستند ، قائم و استوار به ذات خودشان . با همین استواری حمله می کنند . ضربه می زنند ، رد می شوند از رویت . چه عکس باشند ، نُت باشند ، خاطره باشند یا هر " چیز " دیگری .
تنها راه نجات " کلمه " است . رهایی ممکن نیست جز با " کلمه ".

۱۳۹۱ دی ۲۵, دوشنبه


من ملک بودم و فردوس برین جایم بود ، بعد خدا سر یه سیب عقده ای بازی در آورد ، با یه اردنگی پرتم کرد بیرون و افتادم تو ماتحت دنیا . دنیایی که خیلی وقته دچار یُبوست حادّه .

۱۳۹۱ دی ۲۴, یکشنبه

آه ای فنجان


چه طور می شود به یک فنجان نزدیک شد ؟ با آن شکل گرد و آن همه منحنی اش ؟ از هر طرف که می روم چرخ می خورم ، دور می خورم ، گیج می خورم .من توی منحنی ها گم شده ام و پیدا نمی شوم . روی دسته اش سر می خورم و می افتم روی قلنبگی های پایینش ، شروع می کنم به دویدن ، به هیچ جا نمی رسم . می خواهم از فرورفتگی بدنش بالا بروم ، پیچ می خورم و با یک سقوط بر می گردم سر جای اولم ، شایدم جای اولم نیست ، خیلی شبیه اش است . نمی دانم . دوباره سعی می کنم ، دوباره چرخ می خورم ، دوباره و دوباره و دوباره . دست آخر به نفس نفس می افتم . از هیچ به هیچ .
چه طور می شود به یک فنجان نزدیک شد ؟



۱۳۹۱ دی ۱۸, دوشنبه

اینک موج سنگین گذر زمان است که در من می گذرد - دو


دنبال سی دی های قدیمی زبان برای iBT بگردی ، یعد یکهو یک دی وی دی پیدا کنی که رویش نوشته شده AKS ، فقط همین . بعد که بازش می کنی می بینی ای وای ، یک عالمه از عکس های چندین سال پیشت را کرده ای توی یک دی وی دی ، گذاشته ای برای خودشان یک گوشه ی خانه بخوابند . مثل همان بطری های شیشه ای خالی که توی کارتون های بچگی درونشان یک پیغام کمک بود و همین طور رها روی آب های اقیانوس برای خود می رفتند .

حالا عکس ها از خواب چند ساله بیدار می شوند . خمیازه می کشند و بعد از کش و قوسی که به خودشان می دهند صاف می ایستند توی صورتت . داد می زنند ، سر و صدا می کنند ، غوغا راه می اندازند ، همهمه می کنند ، که ما را ببین .

تک تک نگاهشان می کنی . با هیچ کدامشان غریبه نیستی . اگر غریبه بودند که جایشان اینجا نبود ، توی دی وی دی چندین سال خوابیده . آرام آرام جلو می روی ، بعضی هایشان به خنده ات می اندازند ، با بعضی ها فقط لبخند می زنی ، بعضی ها را هم که می بینی فقط سکوت می کنی، رد می شوی .

می رسی به عکس آخر ، صاف خیره می شود توی چشمهایت ، می گوید داری پیر می شوی پسر جان ، داری پیر می شوی .